داریوش مهرجویی فیلمسازی است که نام او در تاریخ سینمای ما ماندگار است. فیلمسازی که اولین فیلمش یعنی "گاو" مورد توجه امام خمینی قرار گرفت.
فیلم " هامون " او مورد نقد جدی شهید آوینی قرار گرفت و در یادداشتی با عنوان "چرا جهان سومیها هامون میسازند؟" دیدگاه روشنفکری آسیایی او را مورد نقد قرار داد. او با هر فیلمش نشان داد که فلسفه را بیراه نخوانده و در سینمایش از آن بهره میگیرد.
کارنامه فیلمسازی او از این دست آثار باز هم دارد که میتوان به پری و اجارهنشینها اشاره کرد. دیگر فیلمهایش مانند بانو، لیلا، اپیزود اول طهران تهران و مهمان مامان نیز فیلمهایی همسو با فرهنگ ایرانی و با مذاق مردم سازگار است. اما فیلم جدید او یعنی " لامینور " بهکلی متفاوت با این کارنامه است. بهنظر میرسد که مهرجویی تلاش داشته تا فیلمش را برای نوجوانان و جوانان این روزگار، امروزی و با ادبیات و لحن آنان بسازد. اما "لامینور" برعکس فیلمی کهنسالانه است که آن را همان چند سکانس ساز و آواز نصفه و نیمه برای جوانان زنده نگه میدارد. هرچقدر که مهرجویی در فیلمی مانند سنتوری توانسته بود اعتراض و کنشگری نسبت به قوانین و ممیزیها بر سر مجوز داشته باشد، این فیلم حتی همان کنش را هم ندارد و صرفاً چند پیام مهربانانه برای گسترش موسیقی دارد. فیلم تازه او درباره دختر جوانی است که میخواهد موسیقی را یاد بگیرد و بنوازد اما پدرش مانع راه اوست. او تنها یک چراغ دارد و آن هم پدر بزرگش است که به موسیقی و فرهنگ علاقه دارد. او در تضاد با پدرش گیر کرده است و میخواهد از او عبور کند. اما فیلم از این منظر پیامی جز اینکه موسیقی برای یک دختر جوان در این شهر و در خانهای در شمال شهر، محدودیت دارد، چیز دیگری نیست. این را مقایسه کنید با ابعاد بزرگتری از پیامها در فیلمهایی مانند سنتوری و هامون که ما را به فکر و تعمق وا میدارد. همچنین از نظر فیلمنامه و قصه با کاری چندلایه و جالب مانند پری. "لامینور" از تمام آنها بهدور است.
این کهنسالی نه بهخاطر سن و سال بالای مهرجویی است، که اتفاقاً در سنین بالا پختگی بیشتر است و ما هم انتظار فیلمی با محتوای غنیتر را از او که به فلسفه خواندنش در آمریکا افتخار میکند داشتیم. بلکه ضعف "لامینور" بیشتر ماحصل کمحوصلگی خود فیلمساز است. او آنطور که برای فیلمهای قبلیاش وقت و فکر قابل توجهی را بهکار میگرفت و آثارش از نصاب هنری و فکری قابل توجهی برخوردار میشد، خلاقیت بهخرج نداده است.
اگر تا قبل از این مضامین روانشناختی و اندیشهمحور را در آثار این کارگردان میدیدید خبری از آن فضا، حال و هوا دیگر نیست. بلکه حتی مانند "سنتوری" که میخواست رویکردی معرتضانه نسبت به قوانین وزارت ارشاد بر سر موسیقی داشته باشد نیز نیست.
اینکه برخی از مطالب در رسانهها میخواهند این ضعفها را با انتقال فیلم به فضای ناامیدی کارگردان پوشش دهند و بگویند چون فیلمساز ناامید و خسته است اینگونه فیلم ساخته، عذر بدتر از گناه است. لااقل اگر فیلم ناامید هم بخواهیم بسازیم باید آن را با یک داستان و واقعگرایی قابل باور و اثرگذار بسازیم. برای تماشاگرانی که از سینما بیرون میآمدند، این سؤال مطرح بود که چطور فیلمسازی که در فیلمی مانند "مهمان مامان" که اثری صمیمی و ساده است، باز هم خاطرهسازی کرده بود، فیلمی ساخته که نه در جهان فکری، نه در دنیای داستانگویی و نه در عرصه بازی و قاببندی حرفی برای گفتن ندارد.
برخی از اجزای داستان عجیب و بسیار نادر است؛ اصرار غیرمنطقی پدر خانواده (با بازی سیامک انصاری) در اوج دیکتاتوری و کج فهمی، با دخترش که بهخاطر علاقه به موسیقی با او تند برخورد میکند و در عین حال پدری به شدت عاشق هنر ( با بازی استاد علی نصیریان) دارد. البته مرگ پسر دیگر او در گذشته که عاشق موسیقی بوده است در تنفر او از موسیقی بیاثر نیست اما باز هم نمیتوان اینگونه او را نادان و تندرو تصور کرد. پدری که دخترش را به حجره فرشفروشی میفرستد تا مغازه را بگرداند! به حدی طراحی اعضای خانواده دور از واقعیت و ناهمگون است که تحمل آن ناممکن شده و غیر قابل باور است.
اما فیلم فقط در مخابره پیام یکسره خود تندروی نمیکند بلکه برای کاهش این تیزی در سکانس یکی مانده به پایان فیلم کاری میکند که زمینه انتقال این موضوع دچار دستانداز میشود و بیشتر فیلم را دچار فضای یکی به نعل و یکی به میخ میکند. یعنی خاکستری هم نیست، رنگارنگ است و بیشتر احتمال این میرود که کارگردن سالخورده ما میخواسته تا همه پلها را خراب نکند. برای همین در کنار آن دو سه جمله پیرمردی با صفا هم گذاشته تا طرف مقابلش را با یک چوب نزند.
سکانس پایانی فیلم نیز برای القای این مفهوم رئال یعنی همان محدودیتها کاملاً فانتزی است. دنیای فانتزی دنیای دور از دسترس و رؤیایی است اما رفع این محدودیت آنقدرها هم دور از انتظار و نشدنی نیست. اینکه دختر جوان در خواب میبیند که به باغ فردوس میرود و آنجا گیتار میزند، چیزی است که همان موقع هم میتوانست با یک تاکسی از نیاوران به آنجا به دلخواهش برسد. بیشتر بهنظر میرسد که این سکانس عامدانه و مصرانه برای مخابره پیام علنی فیلم گذاشته شده است که این قطعاً به شعاری شدن فیلم افزوده است.
با این همه سؤال مهم این است که چرا باید بر سر چنین فیلمی این همه جنجال درست شود؟ چه دستاورد و پیام بزرگی در فیلم بود که برخی اصرار بر طراحی آن سناریوهای رسانهای داشتند؟ بگذریم.
در نهایت "لامینور" فیلمی نیست که از داریوش مهرجویی کارگردان مطرح و پرآوازه سینمای ایران انتظار داشته باشیم. هرچند که امیدواریم که او با فیلمی بهتر به روزگار اوج خود بازگردد.
محمدباقر صنیعی منش