محمدرضا حسنی سعدی مدیر گلزار شهدای کرمان با بیان اینکه من یکی از سربازان و نیروهای حاج قاسم سلیمانی بودم و الآن با توفیق خداوند جاروکش آستان ایشان و ۱۰۱۶ شهید دیگر هستم، تصریح کرد: حاج قاسم خیلی مهربان بود و شاید یکی از رمز و رازهای موفقیت او مهربانیاش بوده است. بچه که بود مدادش را نصف میکرد و نصف مدادش را به دانشآموز فقیر میداد.
پدرش ۲ دفتر چهل برگ برای او و برادرش میخرید. حاج قاسم ۱۰ برگ، ۱۰ برگ برگهای دفتر را به دانشآموزان فقیر میداد و از برادرش برگ دفتر قرض میگرفت تا مشقهای خودش را بنویسد. به او غذا میدادند تا شریکی با برادرش حسین در وقت ناهار مدرسه بخورد. او به مادرش گفته بود غذای من را جدا کن. او نصف غذای خودش را به دانشآموز فقیر میداد.
وی افزود: حاج قاسم سلیمانی در ۱۳ سالگی به کرمان آمد و کارگری کرد تا بدهی ۹۰۰ تومانی پدرش را پرداخت کند. او گفت ۱۰۰۰ تومان برای پدرم فرستادم و این بزرگترین موفقیت من در طول عمرم بود.
مدیر گلزار شهدای کرمان بیان کرد: حاج قاسم سلیمانی پای پدرش را میبوسید. او در عروسی برادرزادهاش به مدیر رستوران گفت یک فرش برای پدر من بیرون رستوران بیندازید. سپس سرش را کف پاهای پدرش گذاشت و پاهای پدرش را بوسید. پدرش پایش را میکشید و میگفت حاجی برو داخل رستوران. مهمانها داخل هستند.
حسنی سعدی با تاکید بر اینکه حاج قاسم سلیمانی در بیمارستان فاطمه الزهرا (س) به همه گفت چند دقیقه من را با مادرم تنها بگذارید. سپس پاهای مادرش را بوسید؛ تأکید کرد: حاج قاسم سلیمانی خدای ادب و مهربانی و قهرمان تواضع بود.
وی در پاسخ به سؤالی مبنی بر اینکه الآن سفره عقدی در نزدیکی مزار حاج قاسم سلیمانی میبینیم. داستان این سفره چیست؟ اظهار داشت: ۲۶۲ زوج جوان تا الآن به اینجا آمدهاند، سر این سفره عقد با خواندن خطبه زندگی مشترکشان را شروع کردهاند و بعد سر قبر حاج قاسم رفتهاند تا به برکت زیارت حاج قاسم، زندگیشان برکت داشته باشد.
مدیر گلزار شهدای کرمان با تاکید بر اینکه جوان دنبال قهرمان، پهلوان و الگو میگردد و من فکر میکنم جوانهایی که برای عقد به اینجا میآیند الگو و قهرمان خودشان را در حاج قاسم میبینند؛ از حضور خانمهایی که اصلا حجاب ندارند، اما حاج قاسم را با تمام وجود دوست دارند، خبر داد.
مدیر گلزار شهدای کرمان در بخش دیگری از سخنان خود به ذکر خاطرهای از شهید سلیمانی اشاره کرد و گفت: دختر شهید مغفوری که اهل کرمان است به علت بیماری در یکی از بیمارستانهای تهران بستری بود. حاج قاسم به من گفت ۲۰ روز پیگیر درمان او بودم تا مداوا شد. دختر شهید گفت حاج قاسم به خانه ما آمده بود.
آن زمان اعضای خانوادهام گوسفندی خریده بودند تا دور من بگردانند و قربانی کنند تا دیگر بیمار نشوم. حاج قاسم پرسید این گوسفند چیست و پس از شنیدن دلیل خریداری او گفت من دور دختر شهید مغفوری بگردم، زیرا من پدرش را به جبهه فرستادم و شهید شد. پدر او به جای من شهید شد. دختر شهید مغفوری گفت بعد از شهادت حاج قاسم خواب دیدم که این شهید بزرگوار به خانه ما آمد و من به او گفتم عمو مگر تو شهید نشدهای؟ گفت: من شهید شدهام، ولی خدا بعد از شهادت ۲ بال به من داد تا به هر کجا که میخواهم پرواز کنم و بروم.