آدمها همیشگی نیستند؛ گاهی اما آنقدر میمانند که یادمان میرود، ماندنی نیستند. اصلا گاهی آنقدر ماندنی بهنظر میرسند که توقع رفتن آنان را نداریم؛ اما یک روز، بیخبر از ما، ناغافل و بیسروصدا در را باز میکنند و میروند که میروند.
آنقدر ناگهانی، آنقدر بیخبر که به ما حتی مجال یک "خداحافظ" و یک"مراقب خودت باش"، مجال گفتن یک "دوستت دارم" خشک و خالی را هم نمیدهند.
جای خالی
هرشب با این خیال میخوابیم که فردا هم همهچیز شبیه امروز است و اطرافمان همیشه همین قدر شلوغ خواهد بود ولی غافلیم که ممکن است فردا که چشم باز کردیم دیگر هیچچیز از زندگی ما شبیه روز قبل نباشد؛ حتی همان کسیکه فکرش را هم نمیکردیم رفتنی باشد، رفته است و حالا ما ماندیم با یک "جای خالی" عمیق در قلب؛ جای خالی که با هیچ دستهگل و یادبود و سالگردی پر نمیشود.
با هیچچیزی جز خودش یعنی همانی که دیگر نیست؛ که ما دیگر نداریمش که دیگر حتی در خواب هم دست ما به او نمیرسد. مثل یک حفره عمیق که بیخبر از ما کنار قلبمان، دهن وا میکند و کمکم ما را در خودش میبلعد و هضم میکند، یک خلأ بینهایت، بیآنکه ما اصلا بفهمیم چطور سر و کلهاش پیدا شده ...
بدی غم همین است که وقتی میآید که ما منتظرش نیستیم؛ وقتی که خیال میکنیم همه چیز مرتب است.
رفتنهای آرام
مشکل اینجاست که تصور ما از رفتن اشتباه است! گمان میکنیم رفتن، شلوغ است و پرسروصدا؛ غافل از اینکه رفتنیها بیسروصدا و داد و هوار بار و بندیل را میبندند و میروند.
من هم وقتی سنوسال کمتری داشتم، خداحافظی و جدایی در ذهنم تصویر خیلی شلوغی داشت و همیشه خیال میکردم کسی که میخواهد برود حتما چمدانی در دست دارد و قبل از رفتنش میتوانم یک دل سیر بغلش کنم و بعد هم پشتسرش آب بریزم و چهارقل بخوانم و یکی دو ماه بعد، پستچی نامهها و عکس و کارتپستالهایش را برایم میآورد؛ اما بعدها فهمیدم نه؛ بعضی از رفتنها اینگونه نیست!
برای گفتن دوستت دارم فردا دیر است!
حالا ما بنشینیم دوستت دارمهایی که در قلبمان برای روز مبادا ذخیره کردهایم را زیر و رو کنیم؛ چه فایده وقتی نتوانیم به آنهایی که باید بگوییمشان؟! برای گفتن دوستت دارم فردا دیر است. اگر بهوقت نگوییم، ساعتها و روزها و ماهها و بلکه حتی سالها از خودمان میپرسیم که مگر یک "دوستت دارم" گفتن، یک "ممنونم از اینکه هستی" چقدر وقت میخواست، اما بدبختانه هرقدر هم سؤال و جواب کنی، کسیکه رفته است، دیگر رفته ...
نگران مهمترین رفتنیها باش!
منظور من از رفتنیها فقط محبوب و معشوق و یار و امثالهم نیست. رفتنیها که همیشه اینها نیستند، گاهی همان پدر و مادری هستند که آنقدر بودند که ما یادمان رفته، عاقبت میرسد آن روزی که دیگر زبانم لال نباشند؛ شاید امشب که خوابیدیم و فردا که چشم باز کردیم دیگر فرصت دیدنشان را نداشته باشیم. یک لحظه چشمهای مهربان پدرومادرت را تصور کن که عاقبت یک روز برای همیشه بسته میشوند و دیگر نمیتوانی حتی شبیهشان را جایی پیدا کنی و تا آخر عمر به آن چشمهای مهربانی فکر میکنی که جایی زیر خروار خروار خاک، کمکم تجزیه میشوند!
رسم دنیا
دنیا رسمش همین است؛ پر از رفتنهای بیخبر. انگار کسی یک روز ناغافل، تکهای از قلبت را جدا کند و با خودش برای همیشه ببرد؛ انگار که نصف خودت را گم کنی و بدانی که دیگر هیچوقت نمیتوانی پیدایش کنی.
در این دنیا بعضی حرفهایی که به یکدیگر میزنیم بدون اینکه بدانیم و بفهمیم، در واقع یک خداحافظی کوتاه و غمگین است و ما باید حواسمان را ششدانگ جمع کنیم که مبادا حرفی که آخرین حرف ما به عزیزمان است قلب نازنینش را خراش ندهد و با دلی شکسته راهیاش نکنیم. مبادا آن پرده نازک و نامرئی مرگ، بین ما و عزیزانمان کشیده شود که دیگر نمیتوانیم چیزی را درست کنیم.
گفتنی را باید گفت!
هر کی هستی و هر کجا هستی و هر چقدر هم که روزگار به تو سخت گرفته، از همین امشب شروع کن و قبل از خواب به آنهایی که کنارت هستند و خیلی وقت است که بودنشان را در پیچ و خم روزگار و هیاهوی نرخ دلار و سکه پاک فراموش کردی بگو که چقدر
دوستشان داری؛ حالا میخواهد پدر و مادرت باشند یا همسر و بچهات یا فامیل دور و نزدیک یا دوست و رفیقت؛ فقط قبل از اینکه حسرت بخوری که ای کاش گفته بودم و آنقدر از گفتنش پرهیز نمیکردم، بگو! گفتنی را باید گفت.
گفتنی از نان شب واجبتر!
این دوستت دارمهایی که داریم مدام ذخیرهشان میکنیم برای روز مبادایی که اصلا معلوم نیست کی هست را باید در همین روزها خرجشان کنیم همین روزها که مردن راحتتر شده و رفتن و دلکندن دیگر بهسختی قبل نیست!
گفتن و شنیدن این حرف برای همه ما از نان شب هم واجبتر است.
نفیسه سادات بشیری