سریال زخم کاری دیروز صبح پس از ۱۵ قسمت تمام شد و ما با شخصیتهای این داستان برای همیشه خداحافظی میکنیم و به نظر نمیرسد قرار باشد فصل دیگری در کار باشد. محور اصلی داستان حول شخصیت مالک بود، کاراکتری دوست داشتنی که برای همه ما بسیار آشناست.
همه ما مالک را میشناسیم. مالکهای زیادی را دور و بر خودمان دیدیم و اصلاً شاید ما خودمان هم یک مالک باشیم. در جامعهای که انقدر فاصله اقتصادی میان طبقات مختلف وجود دارد و همه در حسرت رسیدن به آرزوهایشان زندگی میکنند اکثریت مردم هم مالک میشوند. مالک که در زندگیاش همیشه حسرت خورد.
اما جنس حسرت او با حسرت تمام جوکرهایی که میشناسیم فرق داشت. جوکرهای جامعه ما دوست دارند پولدار و قدرتمند باشند. خوب زندگی کنند، لباسهای خوب بپوشند، در خانههای زیبا زندگی کنند، ماشین آخرین سیستم سوار شوند و انقدر پول داشته باشند که به تمام لذتهایشان برسند.
مالک تمام اینها را داشت، اما باز هم حسرت میخورد. جنس حسرت مالک با جنس دیگر جوکرهای این جامعه فرق داشت. او ثروت و قدرت را میخواست تا هویت داشته باشد که پسر اسمال چرخچی نباشد. حتی خانوادهاش را هم برای این میخواست که فراموش کند پسر اسمال چرخچی است. فراموش کند که خانواده نداشته و این ریزآبادیها بودند که او را آدم کردند.
مالک میدانست حق با ناصر است. میدانست ته ماجرا او یک ریزآبادی نیست. پسر اسمال چرخچی است. از این واقعیت آزار میدید و تمام عمر جنگید تا همه یادشان برود که پسر اسمال چرخچی است. اما این چیزها را نمیشود تغییر داد. پسر اسمال چرخچی بودن را نمیشود تغییر داد. ریشه را هر کاری بکنی ریشه است. هیچکس را نمیتوان از ریشهاش جدا کرد و جای دیگر کاشت و انتظار داشت بدل به محصول بهتری شود. مالک ذاتاً جوکر بود.
مالک پسری بود تو سری خور که همه چیزش را داد تا سلطان باشد. عشق، غرور، شرافت و شخصیتش را در اختیار حاجعمو گذاشت تا سلطان باشد. رویای او سلطان شدن بود. دلش میخواست از ریشهاش جدا شود و بشود یکی مثل حاج عمو. سلطانی که همه را در دستانش داشت. سلطانی که همه از او حساب میبرند و به اوامرش گوش میدادند.
مالک، اما حواسش نبود ذات و ریشه او سلطان بودن نبود. او نمیتوانست سلطان باشد، چون از اول عادت کرده بود فرمان ببرد نه اینکه فرمان بدهد. مالک یک بازنده معصوم و بیریشه بود که میان هیولاهایی که از جنس او نبودند گرفتار شده بود. میان هیولاهایی مثل خان عمو و سمیرا و ناصر و منصوره. آدمهایی که هرچه بودند از جنس مالک نبودند. مالک جنگید، کُشت و زخم زد تا سلطان بشود، اما نتوانست.
اما فراموشنشدنیترین تصویر مالک در سراسر این سریال چشمان معصومی بود که مدام زور میزد تا خودش را از میان آن همه سیاهی نشان بدهد. مالک را طمع و حرصش مالک نکرد، حسرتهایش مالک کرد. حسرتهایی که از همان کودکی همه چیز او را بلعید و او را بدل به هیولایی کرد معصوم که چشمهای واقعیت درونش را بازتاب میداد. جوکرها شرور و خطرناک هستند. میکشند و برای رسیدن به اهدافشان همه کاری میکنند. اما ته تمام شرارتهایشان معصومیت کمیابی هست که آنها را از انسانهای طمعکار و رذل اطرافشان متفاوت میکند.
مالک میتوانست همان پسر فقیر و باهوشی باشد که در نهایت به یک زندگی خوب برسد، اما او حسرت داشت، حسرت ریزآبادی شدن. او تلاش کرد یک چیزهایی را در جعفرآباد بگذارد و فراموش کند، به تهران بیاید و درس بخواند و کار کند تا بشود یکی از ریزآبادیها. اما نشد، نمیشود. مالک از هر طرف میرفت باز میرسید به پسر اسمال چرخچی بودن. از ریشه نمیتوان فرار کرد. حتی وقتی که مالک تلاش کرد همه آن مال و اموال و ثروت را بنام پسرش کند هم میدانست نمیتواند از سرنوشت فرار کند. میدانست میثم هم در نهایت نوه اسمال چرخچی است. میدانست ریزآبادی نیست. میدانست پسرش هم از جنس اوست نه ریزآبادیها. همه چیز را بنام میثم کرد، اما میثم هم نمیتواند همه چیزها را نگه دارد. او هم خون سلطانی در رگهایش ندارد، او هم پسر جوکر است.
پسر مالک، بازندهای که در تمام عمرش تلاش کرد ادای برندهها را در بیاورد، اما از همان ابتدا بازنده بود. برای جوکرها حسرتها تمام نمیشود، ادامه پیدا میکند. حتی اگر بجنگند هم فقط ویران میکنند، آبادی در کار نیست. برای همین هم هست که مالک علیرغم تمام تلاشهایش هم نتوانست میراث خوبی برای میثم به جای بگذارد. میثم هم بعد از مالک سلطان نخواهد شد. ارثیه مالک برای میثم تمام آن حسرتهایی است که از بچگی تا لحظه مرگ همراه خودش حمل میکرد. میثم شاید پول مالک را به ارث برده باشد، اما این پول چه فایدهای دارد وقتی نتواند از آن استفاده کند. وقتی خانوادهای نداشته باشد که بتواند در کنار آنها از داشتن این پول لذت ببرد. وقتی تنها عشق زندگیاش خودش را کشته باشد.
مالک برای پسرش تاج سلطنت را به ارث نگذاشت، حسرتهای خودش را به ارث گذاشت تا بار دیگر ثابت شود در این دنیا یک جوکر نمیتواند سلطان باشد.