باز هم خبر شهادت، چشمم روی صفحه مانیتور مانده بود. چقدر قیافهاش آشنا بود. در آلبوم عکس گوشی چرخی زدم، بله اشتباه نمیکردم چندماه قبل موقع تشییع شهید محمدنبی محمدی عکس دو نفرهشان را دیده بودم.
در مراسم تشییع محمدنبی سنگ تمام گذاشت حواسش به همه کارها بود. حالا نوبت اوج گرفتن خودش شده بود؛ "رفیقان میروند نوبت به نوبت خوش آن روزی که نوبت بر من آید..."
در آخرین روز پاییزی مهمان نگاههای بارانی خانواده شهید علی حیدری بودیم که 19 بهار بیشتر پشت سرنگذاشته بود اما غیرتش نسبت به حضرت زینب(س) سبب شد در اوج جوانی به آرزویش برسد.
مادربزرگش میگوید: محمدنبی و علی پسرعمه و پسردایی بودند. محمدنبی هشت سالی میشد که ساکن ایران بود اما علی فقط یک سال و سه ماه از آمدنش به ایران گذشته بود و مرتب سرکار بود، خیلی کار میکرد.
این بانوی داغ جوان دیده گریه میکند و میگوید: یک بار با محمدنبی و دو نفر از دوستان صمیمیشان که همشهری بودند رفتند سوریه؛ نخستین بار سالم برگشتند اما دلشان را همانجا جا گذاشته بودند دیگر آدمهای قبل نبودند ما بعد از برگشتنشان فهمیدیم کجا بودند.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: دفعه دوم محمدنبی تنها رفت و مردادماه همین امسال در حلب شهید شد، اوایل شهریورماه بود که مراسم تشییعاش در شیراز برگزار شد؛ 15 روز قبل از محمدنبی هم محمدعلی یکی از همان دوستان صمیمیشان، شهید شده بود و در کاشان تشییع شد.
این زن که خودش جنگزده و مهمان ایران است، میگوید: سید محمد مصطفی هم که جزو همان جمع چهار نفره بود به فاصله کمی بعد از محمدنبی شهید شد و فقط علی مانده بود. بعد از شهادت محمدنبی، علی دیگر آرام و قرار نداشت خیلی هوایی شده بود. مدام میگفت خوش به حال محمدنبی شهادت قسمت هر کسی نمیشود تا اینکه یک هفته پیش خبر شهادتش را دادند. کمطاقت بود؛ هنوز چهار ماه از شهادت محمدنبی نگذشته رفت و خودش را به رفیقانش رساند.
خواهر شهید محمدنبی با ذوق و حسرت عکسهای محمدنبی و علی را به ما نشان میدهد و میگوید: محمد نبی 23 سالش بود که شهید شد. علی همه کاره مراسم تشییع و یادبود محمدنبی بود. علی بعد از محمدنبی حال و هوای خاصی داشت چند تا کتاب خریده بود و مدام روضه میخواند اما الان یک هفته است که باور کردیم دیگر صدای روضه علی را نمیشنویم و فقط عکس و فیلمهای محرم امسال در حسینیه جوادیه برایمان به یادگار مانده است. آخر محرم بود که بیخبر رفت.
این خواهر شهید فیلم یادگاری از شهید را نشانمان میدهد، عمه شهید طاقت نمیآورد و بغضش میشکند و به یاد علی اکبر حسین دلی سبک میکند. بیتابی عمه برای برادرزاده جوانش بهانهای شد تا اشکهایی که پشت پرده چشمان همه محصور شده بود، فرصت خودنمایی پیدا کند.
اما مادربزرگ دنیا دیده با صبوری به همه یادآوری میکند که برای علی اشک نریزید، علی به آرزویش رسیده و خوشحال است شما هم خوشحال باشید. علی خودش راهش را انتخاب کرد.
عمه اشکهایش را پاک میکند و میگوید: من تهران ساکن هستم وقتی محمدنبی شهید شد بیمارستان بستری بودم و نتوانستم به مراسمش برسم. علی دو ماه بعد از تشییع محمدنبی آمد تهران که برود اما به هیچ کس نگفته بود حتی من هم نفهمیدم که عازم است.
او میگوید: فقط به من سر زد و رفت چند وقت بعد از سوریه با من تماس گرفت، به او گفتم بزرگ شدی دیگر وقتش رسیده برایت آستین بالا بزنیم، گفت اگر برگشتم خودت برایم برو خواستگاری اما دیگر برنگشت و آرزویش به دلم ماند.
زن برادر محمدنبی حرفهای عمه را که دوباره بغضش ترکیده ادامه میدهد: تازه خبر آزادی حلب مرهمی شده بود بر داغ شهادت محمدنبی که خبر شهادت علی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گلو در تدمر سوریه را شنیدیم. پدر و مادر علی ایران نیستند و در افغانستان زندگی میکنند، فقط برادرش شیراز است.
او سعی میکند بغضش را فرو می برد و میگوید: خدا داعش را نابود کند که این جوانان را پرپر میکند اما کور خوانده با این وحشیگریها مدافعان پا پس نمیکشند؛ پسر عمه علی اسمش فهیم است تازه هجده سالش تمام شده و الان در خط در حال مبارزه است، به او خبر دادیم که علی شهید شده خودت را به مراسم برسان، گفته: «نمی گذارم اسلحه این شهیدان روی زمین بماند. حاشا که فاطمیون بیبی زینب را تنها بگذارند.»
این زن جوان که جنگ را خوب می شناسد و ترکش آوارگی به تن زندگیش خورده میگوید: علی هم همیشه میگفت کسی که یکبار به سوریه برود دیگر اشتیاقی به ماندن در این دنیا ندارد. غربت بیبی زینب امان دل عشاق را میبرد و هیچ چیز نمیتواند زمینگیرشان کند. حال و هوایش را که میدیدیم میگفتیم تو خیلی جوانی اما علی میگفت باید از بیبی دفاع کنیم بزرگ و کوچک و پیر و جوان ندارد.
انگار که در خاطراتی قدم بزند لحظهای ساکت میشود و با لحنی آرامتر و بغضآلود میگوید: آخرش هم رفت و به آرزویش رسید. امانت خدا بود که به خودش سپردیم. نبودشان برای ما خیلی سخت است اما امید داریم خدا آن دنیایشان را خوب کند. غیرت و مردانگی اینها ارثی است، پدربزرگشان هم حدود 35 سال پیش در جهاد افغانستان شهید شد در حالی که برای مجاهدان آب و غذا میبرد.
علی رفت و یک حیدری دیگر از جمع فاطمیون اوج گرفت تا سر سفره بیبی زینب روزی بگیرد اما صدای روضههایش در حسینیه جوادیه در گوش تاریخ طنینانداز است، کسی چه میداند شاید در همان روضهها برات شهادتش را گرفت.
کوچه باغهای قصرالدشت دلتنگ قدمهای مردانه این برادر غیرتمند است که مهر شهادتش اشک شوق و حسرت برای آرزومندان شهادت به ارمغان آورده است حالا نوبت ماست که فردا به استقبالش برویم.
علی حیدری مهمان شیرازیها است و بعد از تلاشش برای دفاع از حریم بیبی زینب دارد برمیگردد تا زنگار از دل ما بزداید و مسیر اصلی اوج گرفتن را به همه ما گوشزد کند. پنجشنبه 9 صبح آستان مبارک سیدعلاء الدین حسین (ع) بار دیگر مهماننوازی شیرازیها را به رخ بکشید.
امید که این مهماننوازی تسلی خاطر خانواده این شهدای گرانقدر باشد و مرهمی بر دل پدر و مادری شود که نمیتوانند در مراسم شهید جوانشان حاضر باشند، بیایید تا به تمام جهان ثابت کنیم ما همه خانواده شهدا هستیم.