روایتی از تنها خانه کارتنی فاضلاب شهر

زیر پوست شهر افرادی زندگی می کنند که فقر و نداری باعث شده تا کانال های فاضلاب شهری کاشانه زندگی شان شود کاشانه ای که گاهی غم آب بردن دارد و گاهی دلهره جمع آوری از سوی شهرداری.

شاید گذرتان به تقاطع خیابان باقری و مصطفی خمینی افتاده باشد ولی گذر نگاهتان با خانه کارتنی زیر کانال فاضلاب فرسنگ ها فاصله داشته،

فاصله ای که تنها چند متر پایین تر زندگی پیرمردی 46 ساله را به تصویر می کشد. پیرمردی که به گفته خودش شاید اگر پدر و مادرش زنده بودند الان آواره خانه زیر کانال شهر نبود.

راهی کانال فاضلاب شهر می شویم؛ کار هرکس نیست به راحتی داخل این کانال شود اما برای افرادی که اینجا تنها سرپناهشان است این کار از آب خوردن هم راحت تر است بالاخره به هر روشی بود متوسل شدیم تا به تنها خانه کارتنی کانال فاضلاب شهر برسیم.

 

بوی تعفن تمام منطقه را پر کرده، سگ های ولگردی را می بینیم که درون کانال پرسه می زنند، فاضلاب راه خود را در پیچ و خم کانال باریک  که تا انتهای شهر ادامه دارد باز کرده است.

به محض ورودمان به کانال پیرمردی ژولیده در حالی که جارو به دست مشغول جمع آوری زباله های اطراف بود به سمت ما آمد در حالی که دستان خود را در هم می فشرد و رنگ از رخسارش رفته بود، گفت: از شهرداری آمده اید باور کنید من اینجا مشغول جمع آوری زباله ها و تمیز کردن کانال هستم با دستش اشاره می کند اینجا پر از زباله است که من هر روز آنها را جمع آوری می کنم و در قبالش هیچ حق الزحمه و توقعی ندارم.

بخاطر ترس و دلهره ای که داشت کلامش را قطع کردم به او گفتم خبرنگارم. آهی کشید گویا خیالش راحت شد؛ همینطور که مشغول جمع آوری زباله ها بود، ادامه می دهد: همه چیز از وقتی شروع شد که پدر و مادرم را از دست دادم.

 

خود را  حسن معرفی می کند و می گوید: به ظاهر پیرمرد هستم ولی واقعا 46 سال سن دارم روزگاری من هم بر و بیایی داشتم تا اینکه چرخ فلک با من یار نبود و از شاطر نمونه زاهدان تبدیل به آواره نشین کانال های فاضلاب شدم.

وی در پاسخ به خبرنگار ما علت بیکاری خود را نبود بیمه و نوسان قیمت آرد عنوان می کند و می گوید: اگر کاری پیدا شود حتما می روم.

شاید خودش هم فکر نمی کرد مرگ والدین روزگارش را این چنین کند که حالا تنها امیدش نباریدن باران برای حفظ خانه کارتنی اش باشد.

دقایقی را سکوت می کند و بعد به سمت خانه کارتنی اش می رود و بنری را که حالا پرده خانه اش است، بالا می زند و  می گوید: تنها دارایی زندگی من همین است و بس.

 

لبخندی تلخ بر کنج لبان حسن میهمان می شود درهمین حال ادامه می دهد: حتما شنیده اید که برخی از مردم از بارش نعمت الهی نه تنها خوشحال نمی شوند بلکه عزادار می شوند من اینگونه ام؛ موقع بارش باران همین که آب کانال بالا می آید زندگیم را با خود می برد و بی خانمان می شوم آن وقت دوباره باید به دنبال جمع آوری کارتن برای ساختن خانه ای نو باشم.

بوی فاضلاب امان ما را بریده دیگر توان میهمان خانه کارتنی فاضلاب شهر بودن را نداریم با حسن خداحافظی و شروع به حرکت می کنیم تا راهی برای خروج از کانال پیدا کنیم که در همین حین صدایمان می کند: مبادا کاری کنید که از اینجا آواره شوم .

 

زاهدانه