محقق حجتالاسلام سید هادی خسروشاهی، از دوستان و یاران دیرین زنده یاد آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی بوده و با وی تعاملات فرهنگی و سیاسی فراوانی داشته است. وی درآستانه اربعین درگذشت این شخصیت نامدار انقلاب و نظام، در گفت و شنودی که پیش روی دارید،به بازگویی پارهای خاطرات خویش از آن مرحوم پرداخته است.امید آنکه تاریخ پژوهان و علاقمندان را به کارآید.
*جنابعالی برای نخستین بار از چه مقطعی و چگونه با مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی آشنا شدید؟ در رفتار ایشان چه خصال و ویژگیهایی برجسته مینمود؟
آشنایی بنده با مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی از مدرسه حجتیه که هر دو در آن حجرهای داشتیم، آغاز شد و سپس در درس تفسیر علامه طباطبایی در مسجد حجتیه ادامه یافت. ایشان. بسیار پرشور و جستجوگر بود و انسان بیاختیار متوجه حضور پرنشاط ایشان میشد.
در سال 1338 در کنار انتشار ماهنامه «مکتب اسلام» که اساتیدی چون آیات: ناصر مکارم شیرازی، جعفر سبحانی تبریزی، حسین نوری همدانی و ایشان مطلب مینوشتند، سالنامهای به نام «مکتب تشیع» هم به مدیریت آقای هاشمی رفسنجانی، شهید باهنر و مرحوم شیخ محمدرضا صالحی کرمانی منتشر شد که بنده با آن نشریه هم همکاری میکردم و به شکل تقریباً منظمی برای این دو نشریه و برخی دیگر مطلب مینوشتم.
*نقش ایشان در آغاز و تداوم نهضت امام خمینی را چگونه ارزیابی میکنید؟
مرحوم آقای هاشمی از ابتدای نهضت امام جزو فعالترین مبارزین و مخصوصاً در تکثیر و توزیع اعلامیههای روشنگرانه و ضد استبدادی امام و سایر مراجع بسیار کوشا بود. بعد از سرکوب نخستین نهضت امام توسط رژیم شاه، ایشان پیشنهاد انتشار یک نشریه مخفی و ماهانه حوزه علمیه را با نام «بعثت» داد و با کمک مبارزینی چون حضرات آقایان مرحوم ربانی شیرازی، مرحوم علی حجتی کرمانی، محمدتقی مصباح یزدی، سید محمود دعایی و اینجانب انتشار یافت و البته گاهی هم دیگر دوستان مانند شهید باهنر، آقای محمدجواد حجتی مقالاتی مینوشتند و به وسیله طلاب شهرها، تقریباً در سراسر کشور توزیع میگردید.
*اولین دستگیری شما به اتفاق ایشان در چه مقطعی اتفاق افتاد. از این رویداد چه خاطراتی دارید؟
اولین بار پس از ترور حسنعلی منصور توسط اعضای جمعیت موتلفه اسلامی، آقایان: ربانی شیرازی، صادق خلخالی، شیخ رضا گلسرخی کاشانی، انصاری شیرازی، هاشمی رفسنجانی و بنده، دستگیر و زندانی شدیم؛ یعنی ما را شبانه همراه با چند مامور مسلح به تهران فرستادند. درابتدا ما را به خانهای بردند و در اتاقی حبس کردند که نه فرش داشت و نه بخاری و هوا هم بسیار سرد بود! آخر شب آدم قلدر و گردن کلفتی آمد و اسامی تکتک افراد را پرسید و وقتی نوبت به من رسید به مأمورین گفت: «این یکی را تحویل ساقی بدهید تا حسابی از او پذیرائی کند!» من از رادیوی «پیک ایران» وابسته به تودهایها شنیده بودم که ساقی مامور شکنجه تودهایها بوده و از شنیدن اسمش ترسی در دل احساس کردم، ولی خود را به خدا سپردم و سعی کردم بر اعصاب خود مسلط باشم.
فردا صبح ما را به زندان قزلقلعه بردند و تحویل ساقی دادند. همین که او چهار کلمه حرف زد، فهمیدم همشهری است! ما آذری زبانها کافی است که یک همشهری پیدا کنیم، زود «اُخت» میشویم و در نتیجه کارها رو به راه میشود! با همان لهجه آذری پرسید : «چه خار کردی؟» من که همشهری پیدا کرده بودم، دل و جرئت پیدا کردم و گفتم: «دوستان شما در قم کار و کاسبی ندارند و هر روز یک عده از ماها را دستگیر میکنند و میفرستند تهران. دیشب هم سرهنگ مولوی آمده بود سراغ ما و میگفت که: باید مرا تحویل شما بدهند که از من پذیرائی شود!» خندید و گفت: «ایلَدَ! غلط کردی که گفتی! او که رئیس اینجا نیستی!» البته منظورش این بود که سرهنگ مولوی غلط کرده که این حرف را زده! او که رئیس اینجا نیست.
غیر از بنده، آقای جهانتاب و نبوی را هم به زندان قزلقلعه تهران آورده بودند. در آنجا در بند 1، شادروان داریوش فروهرِ را در زندان دیدم. در بند 2 هم همه دستگیرشدگان حوزه علمیه قم و افرادی چون: مرحوم حاج مرتضی تجریشی و چند معلم و یا عضو حزب توده که حدود 20 نفر میشدند، زندانی بودند. در بند 2 آقای صادق خلخالی را دیدم. به تقلید از ساقی پرسید :«چه خار کردی؟» معلوم شد که ساقی این سئوال را از همه پرسیده است!
آقای هاشمی و آقای گلسرخی را از بند 2بیرون بردند. وقتی پرسیدم، گفتند که آنها را به انفرادی بردهاند. آیتالله انواری و سایر اعضای دستگیرشده مؤتلفه هم در بندهای انفرادی بودند.
چند روز بعد، از سرباز ترک زبانی که غذای بخش عمومی را میآورد و برای انفرادیها هم غذا میبرد، از حال آقای هاشمی و آقای گلسرخی پرسیدم. اول نمیخواست حرف بزند، ولی وقتی با او به زبان ترکی حرف زدم و فهمید همشهری هستیم، نطقش باز شد و قول داد که از آنها خبر بگیرد و برایم بیاورد.
چند ساعت بعد در فاصله هواخوری در حیاط زندان، پیش من آمد و گفت آن دوستت را که ریش ندارد، خیلی اذیت کرده و پایش را با اتو سوزاندهاند و حالا هم پایش عفونت کرده و او را به بهداری ارتش بردهاند! اما آن یکی حالش خوب است.
چند ساعت بعد در فاصله هواخوری در حیاط زندان، پیش من آمد و گفت آن دوستت را که ریش ندارد، خیلی اذیت کرده و پایش را با اتو سوزاندهاند و حالا هم پایش عفونت کرده و او را به بهداری ارتش بردهاند! اما آن یکی حالش خوب است.
*به چه جرمی ایشان را شکنجه دادند؟ چه اعترافی میخواستند بگیرند؟
پرویز ثابتی مقام ارشد امنیتی رژیم شاه و مهمترین مسئول کمیته مشترک، در کتاب خاطراتش با عنوان «دامگه حادثه» که چند وقت پیش منتشر شد، ادعا کرده اسلحهای را که محمد بخارایی با آن منصور را کشت، توسط آقای هاشمی تهیه شده و در اختیار او قرار گرفته بود. برای اینکه ایشان را در این امر وادار به اعتراف کنند، بهشدت شکنجهشان دادند و بعد هم به چند سال زندان محکوم کردند. البته بعضی از اعضای محترم حزب مؤتلفه اسلامی هم اخیراً در مصاحبههای خود روی این نکته تکیه و آن را تأئید کردهاند.
*پس از آزادی چه مسئولیتهایی به عهده ایشان قرار گرفت؟
ایشان پس از آزادی از زندان، همچنان در همه عرصههای مبارزه پیشگام و پیشتاز بود و پس از پیروزی انقلاب هم همیشه فعال بود و مسئولیتهای خطیری چون نمایندگی حضرت امام در مسئله دفاع مقدس، ریاست مجلس، ریاست جمهوری، ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام و ریاست مجلس خبرگان رهبری به عهده ایشان بود.
جنابعالی در عرصه های گوناگون با آقای هاشمی ارتباط و تعامل داشتید. از منش فردی و سلوک شخصیتی ایشان چه خاطراتی دارید؟
خاطرات بنده از ایشان که فراوان است اما در این میان به یک مورد که نمایانگر نحوه رفتار و منش اخلاقی ایشان است، اشاره میکنم. مرحوم آقای هاشمی داشت در یک زمین 280 متری موقوفه آستانه حضرت معصومه(س) در قم خانهای میساخت که پارکینگ آن بسیار کوچک بود. به ایشان گفتم: در این پارکینگ که ماشینی جا نمیگیرد. ایشان گفت: ماشین من فولکس است و جا میگیرد! بالاخره یک وقتی، ایشان تصمیم گرفت به تهران بیاید و من هم قصد داشتم ازدواج کنم و لذا خانه خود را در یخچال قاضی به مبلغ 15 هزار تومان فروختم و خانه آقای هاشمی را به 28 هزار تومان خریدم. ایشان 7 هزار تومان به بانک رهنی بدهکار بود که قرار شد اقساط آن را من بپردازم و تتمه بدهی را هم بهتدریج پرداخت کنم. یکی از مراجع فعلی که استاد بنده هم بودند، حاضر شده بودند خانه آقای هاشمی را به 30 هزار تومان بخرند، ولی آقای هاشمی نپذیرفته بود.
ایشان گفته بودند: «شما که با فلانی هنوز حتی قولنامه هم ننوشتهاید و معاملهای صورت نگرفته است، بنابراین چرا این منزل را به من نمیفروشید؟» بعدها آن استاد محترم خود به من گفتند که آقای هاشمی گفته بود: «درست است که قولنامه ننوشتهایم و هنوز پولی هم نگرفتهام و معاملهای انجام نشده است، اما قول که دادهام!» البته آقای هاشمی خودش هیچ وقت این نکته را به من نگفت. بعد از معامله هم دستگیر شد و تا زمانی که ایشان در زندان بود، بهتدریج به پرداخت بقیه بدهی اقدام کردم!
این قضایا گذشت تا دورهای که پس از پیروزی انقلاب، ایشان رئیس مجلس شد و دیداری دست داد. از من پرسید: «با آن منزل قم چه کردید؟» جواب دادم: «هنوز هست!» گفت: «چرا سند نمیزنید؟» گفتم: «قولنامه داریم که از نظر من کافی است» گفت: «از نظر من کافی نیست، چون اولاً موقعی که فهرست دارایی و املاک مسئولین نظام را بخواهند، این خانه جزو دارایی من محسوب میشود، در حالی که نیست. ثانیاً در صورتی که برایم اتفاقی بیفتد، شما با وراث دچار مشکل میشوید.».حرف حساب جواب نداشت، لذا به دفتر آستانه قم رفتم و سند خانه را به نام خودم زدم. سرانجام هم دو سال پیش برای تکمیل کتابخانه مرکز بررسی های اسلامی که در شهرک پردیسان قم احداث شد، آن منزل را به مبلغ 400 میلیون تومان فروختم که در توسعه و پیشرفت پروژه کتابخانه مؤثر بود.
*ظاهراً در ماجرای انتصاب شما به سفارت واتیکان از آقای هاشمی قدری دلگیری پیدا کردید. ماجرا از چه قرار بود؟
پس از پیروزی انقلاب، با توجه به شناخت و لطفی که حضرت امام به بنده داشتند، طی حکمی مرا به عنوان نماینده خود در وزارت ارشاد منصوب کردند. بنده هم حقیقتاً در طی دو سال مسئولیت مطبوعات و تبلیغات خارج از کشور به گونه ای خستگی ناپذیر کارکردم، اما وزیر وقت و سه معاون او ـ که بعدها معلوم شد به کجا وابسته هستند و ظاهراً طرفدار تز «اسلام منهای روحانیت»بودند ـ با وجود سابقه دوستی با بنده، حضور نماینده امام را درکنار خود برنمیتابیدند.
ما هم مجبور بودیم به خاطر بقای انقلاب، رفتارهای آنها را تحمل کنیم.بالاخره این اوضاع عوض شد و آن وزیر رفت و وزیر بعدی که آمد، اساساً کل وزارت را منحل کرد و در نتیجه اغلب کارمندان به رجوع میکردند که چه کنند و متأسفانه من هم کاری نمیتوانستم انجام بدهم؛ لذا به جماران رفتم و به حاج احمد آقا گفتم که دیگر این وضعیت برایم قابل تحمل نیست و میخواهم استعفا بدهم. حاج احمد آقا گفت: «استعفا از نمایندگی امام نه سابقه دارد و نه به صلاح است. شما بهجای استعفا بهتر است از وزارت ارشاد دور شوید و به عنوان سفیر به خارج از کشور بروید!». از آنجا که بنده از قبل، با مجاهدان الجزایر آشنایی و در زمینه مبارزه با امپریالیسم، از طریق نشر مقالات آنها در ایران همکاری داشتم، آن کشور را انتخاب کردم، ولی بعد از یکی دو هفته شهید رجایی گفت: «به توصیه برخی از دوستان، صلاح دیده شد که به واتیکان بروید، چون شما با مسیحیت آشنایی دارید و برای شناخت بیشتر از این تشکیلات، سفرتان به واتیکان به مصلحت نزدیکتر است». بعد هم افزود: «منظور از برخی دوستان آقای هاشمی است.»
تازه متوجه شدم ماجرا، ربطی به شناخت بیشتر از مسیحیت توسط بنده ندارد و بنده آن قدر که ضرورت داشت، مسیحیت را میشناختم. قضیه این بود که بعضی از دوستان تمایل نداشتند سفارت مهم و تأثیرگذاری چون الجزایر، در اختیار خودشان نباشد و مرا هم خوب میشناختند که در چهارچوب قانون و اختیارات سفیر، قطعاً به تشخیص خود عمل خواهم کرد و چندان تابع دستورات خارج از وزارت نخواهم بود و شاید این موضوع برای آنها قابل تحمل نبود.
من با توجه به شناختی که از کشور الجزایر داشتم و با توجه به ارتباط وثیق و دیرینهای که با رهبری مجاهدین آنجا در خارج از الجزایر، مطمئن بودم که بسیار بیشتر از کسانی که قرار بود به آنجا اعزام شوند، مفید خواهم بود و بسیار بهتر از آنها میتوانم پیام انقلاب اسلامی را به مردم الجزایر برسانم، اما برای اینکه صدمهای به انقلاب نوپای اسلامی نخورد و بهانه به دست مخالفان انقلاب نیفتد، سکوت کردم و حرفی هم به کسی نزدم. البته این توصیه هم هیچ وقت باعث نشد عقیدهام نسبت به آقای هاشمی تغییر کند و یا از ارادتم به ایشان کاسته شود. هرگز هم این موضوع را به ایشان نگفتم و گلایه هم نکردم.
*در مقطع کنونی و پس از واقعه ارتحال ایشان، این دوست دیرین را بیشتر با چه خاطراتی به یاد میآورید؟
همان طور که عرض کردم، آقای هاشمی رفسنجانی در دوران طلبگی فوقالعاده فعال، پرتلاش و کوشا بود. در کنار فعالیتهای سیاسی، یک شخصیت برجسته علمی هم داشت. آثاری که از ایشان به جا ماندهاند، از جمله کتابهایی که در زمینه تفسیر قرآن کریم نوشتهاند، بهخوبی جایگاه پزوهشی ایشان را نشان میدهد، منتهی چون ایشان همواره در زمینه سیاست فعال بود و مسئولیتهای خطیری را به عهده داشت، وجهه علمی ایشان چندان جلوه نکرد.
به علاوه مدیر بسیار زیرک و هوشمندی بود و به همین دلیل هم، چه در دوران مبارزه که از پرچمداران نهضت امام بود و چه پس از انقلاب، مسئولیتهای مهمی چون فرماندهی جنگ را با شایستگی انجام داد. با این همه انسان بسیار متواضعی بود و در طول مدتی که با ایشان دوستی داشتم و به بیش از نیم قرن میرسد، هر بار که در دفتر کارش به دیدارش میرفتم، حتی یک بار هم پشت میز خود ننشست و همیشه روی صندلی در کنارم یا روبرویم مینشست که نشانه ادب، اخلاق انسانی و تواضع او بود. ایشان با صبر، تحمل و درایت فوقالعاده، خدمات شایانی به انقلاب اسلامی کرد.
آخرین بار که با ایشان ملاقات کردم، در باره کسانی که به ایشان تهمت میزدند و سعی میکردند ایشان را ترور شخصیت و تخریب کنند، در پاسخ به سئوال من گفت: «من همه را حلال کردهام، مگر کسانی که بهعمد دروغ گفتند و مغرضانه تهمت زدند که آنها را به خدا واگذار میکنم».البته برخی بیمهریهایی که علیه ایشان صورت گرفت، در تاریخ معاصر ما بیسابقه نیست.
شهید بهشتی هم از سوی دشمنان و مزدوران مورد هجمههای سنگین بودند. همین طور آیتالله کاشانی، شهید نواب صفوی و دیگران، اما نکته تأسفبرانگیز درباره مرحوم آیتالله هاشمی این است که ایشان از سوی برخی خودیها مورد تهاجم بود، آن هم از سوی کسانی که ادعاهای بزرگ داشتند . در این زمینه، برخی از خناسان و دشمنان انقلاب سعی کردند در ارتباط ایشان با رهبری خلل ایجاد کنند که خوشبختانه به دلیل تجربه و درایت ایشان موفق نشدند. در هر حال جای تأسف بسیار است که نظام یکی از چهرههای تأثیرگذار و ارزشمندش را از دست داد. بیتردید جای خالی ایشان به این آسانیها پر نمیشود، همچنان که جای خالی بسیاری پر نشد.