وصیت نامه اش همان جمله معروف حاج «همت» بود که روی پوستری از تصویر حاج همت بر روی کمدش نصب کرد. جمله ای که می گفت: «با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن، آرام و قرار نگیرم.»
«محمودرضا بیضایی» متولد 18 آذر سال 1360 در تبریز است. همان ابتدای جنگ سوریه در سال 90 به همراه تیم رسانه ای مستندسازی به سوریه رفت و به عنوان رزمنده در منطقه ماند. وی سرانجام پس از سال ها مجاهدت 29 دی ماه سال 1392 در حین درگیری با نیروهای تکفیری در اثر اصابت ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید. در ادامه خاطره ای از زبان برادر، مادر و همرزمان شهید بیضائی آمده است.
خدا شهادت را به آدم های سخت کوش می دهد
برادر شهید: میدان انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار گذاشته بودیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و به سمت اسلامشهر راه افتادیم. همیشه می نشستم، توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشمهایش خون است و سر و ریشش پر از خاک.
از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم: چرا اینطوری هستی؟ گفت: چهار روز است خانه نرفتهام.
گفتم: بیابان بودی؟ گفت: آره! گفتم: چرا خانه نمی روی؟ گفت: چند تا از بچه ها آمدهاند آموزش، خیلی مستضعفند، یکی از آن ها کاپشنش را فروخته و آمده است. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یکبار گفت من یک چیزی فهمیدام، خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بودهاند.
با اهلش شوخی می کرد
برادر شهید: محمودرضا گاهی با اهلش به قدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن طرف پیش میرفت. من به عنوان برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم یادآوریاش مرا شرمنده میکند. محمودرضا ادب بسیار زیادی با بزرگتر از خودش داشت و حق ادب را ادا میکرد. با هم زیاد میخندیدیم. خیلی پیش میآمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف میکرد و میخندیدیم، اما هیچوقت نشد من طرف شوخی کوچکی از او قرار بگیرم.
خجالت می کشم به صورت حاج قاسم نگاه کنم
برادر شهید: اسفند سال 88 در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت شهید باکری مراسم گرفته بودند. محمودرضا زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟ گفتم: میآیم، چطور؟ گفت: بیا، سخنران مراسم حاج قاسم سلیمانی است. گفتم: حتما میآیم.
تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم؛ ولی حاج قاسم که روی سن رفت، محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد. من گوشی موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرف های حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور در سکوت به صحبت ها گوش میداد. وقتی حاج قاسم حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت: حاجی خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم وقت ندارد.
بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. گفت: من خجالت میکشم وقتی به صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ چهرهاش خیلی خسته است.
در ولایت پذیری به گرد پایش هم نرسیدم
برادر شهید: وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا گرفته با او دفن شود. جا خوردم، نمیدانستم از آقا چفیه گرفته! رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند. مانده بودم با پیکرش چه بگویم. همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر از او میدانستم. چفیه را که روی پیکرش گذاشتم، فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام.
در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت: «شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمیکنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتادهایم.»
با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعههای لبنان مطیعترند؛ ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند، اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است، طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند.
گفتم: شیعه های_ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعهها؛ این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم. موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد، بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم… دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد!
شما در پناه شیعیان حضرت علی(ع) هستید
همرزم شهید: یکی از رزمندههای مدافع حرم، چند روز بعد از شهادت محمودرضا برایم تعریف کرد که محمودرضا در مناطق مختلف با مردم سوریه ارتباط میگرفت. یکبار در یکی از مناطق درگیری، متوجه چهار زن شدیم که مقابل یک خانه روی زمین نشسته بودند. یکی از رزمندههای سوری که همراه ما بود، گفت: «اینها مشکوکند و شاید انتحاری باشند.» محمودرضا گفت: «شاید هم نباشند. بگذارید با آنها صحبت کنیم.» بعد رفت جلو و شروع کرد به زبان عربی با آنها صحبت کردن. خودش را معرفی کرد و به آنها گفت: «نترسید، ما شیعه امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) هستیم و شما در پناه مایید.» وقتی این را گفت آرام شدند. بعد با آنها حرف زد و اعتمادشان را جلب کرد. بعد از آن بود که شروع به همکاری کردند و در آن حوالی محل تجمع تعدادی از تکفیریها را هم در یک خانه نشان ما دادند. همان رزمنده مدافع حرم گفت: «محمودرضا حتی برای شناسایی از مردم منطقه استفاده میکرد. یکبار یکی از اهالی منطقه را که اهل سنت هم بود برای شناسایی با خودش سوار ماشین کرد که ببرد. محمودرضا طوری با مردم رفتار میکرد که آنها را جذب میکرد و بعد با همان ها کار میکرد.»
باید زودتر به زلزله زده ها کمک کنیم
مادر شهید: در ایام زلزله رودبار محمودرضا کودکى ٩ ساله بود، پس از وقوع زلزله که سازمان هاى امدادى شروع به جمع آورى کمک هاى مردمى کردند به خانه آمد و گفت: مادر می خواهم به زلزله زدگان کمک کنم. گفتم: پسرم آفرین کار خوبى میکنى، بگذار شب پدرت بیاید خانه از او پول می گیریم، میبرى در محل جمع آورى تحویل میدهى.
محمودرضا گفت: نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر می شود، من می خواهم از وسایل خانه چیزى بدهم.
وقتى شب پدرش به خانه آمد جریان را گفتم که هزینه اى را کمک کند، اما محمودرضا پول را نگرفت و گفت من خودم ظهر کمک کردم.
بعد از چند سال متوجه شدیم پتوى نو، اما قدیمى که در خانه داشتیم را برداشته و برده به محل جمع آورى تحویل داده است.