ماجرای رفاقت رهبر انقلاب با یک ارمنی در زندان

در این متن آمده است؛


مادر شهید گوشه‌ای نشسته و مدام چشم می‌چرخاند و رفت‌وآمدها را نگاه می‌کند. برادر شهید اما درحال صحبت با کسی درباره‌ی مشخصات شهید است؛ خیلی خوش‌زبان است و خوش‌برخورد؛ همه‌ی سؤال‌ها را مفصل جواب می‌دهد. دختر و خواهرش هم بی‌خیال همه‌ی مهمان‌ها شده‌اند و در آشپزخانه درحال شستن و مرتب کردن ظرف‌ها هستند.

همه‌جای خانه، حال و هوای کریسمس دارد. یک درخت کاج مصنوعیِ یک متریِ تزئین‌شده در گوشه‌ی اتاق است. چند کادوی آماده هم کنارش قرار گرفته که احتمالاً برای فردا و روز میلاد حضرت مسیح است؛ هرچند که از نظر ارمنی‌ها، میلاد حضرت مسیح ۱۰ روز دیگر است. روی کمدِ ویترینی، یک قاب عکس از آقا گذاشته‌اند. به تاج کاج، زنگوله‌ای وصل است که مدام صدا می‌کند. همه، از مسئولین گرفته تا اعضای خانواده، دست‌به‌دست هم می‌دهند تا زنگوله را جدا کنند و تاج را دوباره سر جایش بگذارند. بالاخره هم موفق نمی‌شوند درست نصبش کنند. برادر شهید می‌گوید «فدای سرتان.»

از اعضای خانواده خواسته می‌شود که موبایل‌ها را خاموش کنند و تحویل دهند؛ برادر شهید موبایل را خاموش می‌کند و با اکراه تحویل می‌دهد. با اینکه خوش‌برخورد است مشخصاً از این کار ناراحت است. با اشاره به مادرش می‌گوید «نمی‌دانم، چی کار کنم!» به او می‌گویند که خواهر و دخترش را صدا کند که بیایند داخل اتاق. از عصبانیتش کم نشده. خواهر شهید و دختری که برادرزاده‌ی شهید است هم با اکراه می‌آیند. یک نفر توضیح می‌دهد که مهمان امشب رهبر انقلاب است که تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌رسند و عذرخواهی می‌کند بابت همه‌ی مزاحمت‌ها. انگار حواسش هم نیست در منزل یک خانواده‌ی مسیحی است؛ آخر حرفش می‌گوید: «به برکت صلوات بر محمد و آل محمد» لبخندی روی لب دختر می‌نشیند و چشم‌هایش گرد می‌شود. خودش هم نمی‌داند که باید باور کند یا نه. برادر شهید که حالا فهمیده ماجرا از چه قرار است، لبخند به لبانش برمی‌گردد: «خواهش می‌کنم، چه مزاحمتی؛ این حرف‌ها را اصلاً نزنید.» مادر گوشش سنگین است و احتمالاً هیچ‌چیز نشنیده و هنوز گوشه‌ای نشسته است.

لحظه‌ها خیلی کند می‌گذرد و هیچ کاری هم نمی‌توان کرد به جز نگاه کردن همدیگر. رهبر انقلاب هم‌اکنون در منزل شهید لازار هستند و تا دقایقی دیگر به اینجا می‌رسند. ساعت ۱۹:۴۵ خبر می‌دهند که آقا رسیده‌اند. برادر شهید، مادر را می‌برد دم در. انگار مادر هنوز هم نمی‌داند چه خبر است؛ رهبر را که می‌بیند، آن چهره‌ی مضطرب چند لحظه پیش، تبدیل می‌شود به یک چهره‌ی مهربان و پر از اشک؛ خم می‌شود و با همان صورت نمناک، دست ایشان را ببوسد که برادر تذکری می‌دهد و احتمالا آداب مسلمانان را یادآوری میکند. آقا از مادر می‌پرسند: «حالتان خوب است؟» و جوابی غیرمنتظره می‌شنوند: «نه، مریضم» با لحن مهربانانه‌ای می‌گویند: «چرا؟ خدا نکنه. پس بیایید بنشینید.» و خیلی سریع می‌روند روی صندلی بنشینند و می‌گویند: «خانم هم بیان همین‌جا.»

مادر که می‌نشیند، آقا مجدد می‌پرسند: «حالتون خوبه؟» و زن باز هم با ناله می‌گوید: «نه، مریضم؛ دیسک کمر دارم. آرتروز دارم. پوکی استخوان دارم. همه‌چیز دارم.» خودش خنده‌اش می‌گیرد و همه می‌خندند. آقا دلداری می‌دهند: «ان‌شاءالله این رنجهای زندگی باعث میشود که خدای متعال در آن نشئه‌ی دیگر به شما لطف کند. بدانید هیچ چیزی در این دنیا بی‌حساب نیست؛ مثل کفّه‌ی ترازو؛ اگر اینجا یک زحمتی برای انسان داشت، ممکن است اجرش را در دنیا نبیند اما آن دنیا اجر خواهد داشت. بیماری همین‌طور است. فرزند شما هم شهید شده و این هم پیش خدای متعال اجر خواهد داشت.» مادر خیلی نمیشنود. فقط سعی میکند رویش به سمت آقا باشد و سرش را به تأیید تکان دهد.

رهبر عکس شهید را می‌خواهند و مادر با دیدن عکس، زیر لب جملاتی می‌گوید و بغض می‌کند. برادر شهید می‌گوید برادرم بعد از قطعنامه در فکه شهید شد. آقا می‌گویند: «خدا لعنتشان کند. بعد از اینکه جنگ تمام شد و ما هم قطعنامه را قبول کردیم، اینها حمله کردند. من هم بلند شدم رفتم جبهه.» و برادر شهید بلند می‌گوید «بله، یادم هست».

آقا حرفشان را ادامه می‌دهند: «خدا ان‌شاءالله به‌خاطر این رنجی که کشیدید، به شما اجر بدهد. خدا ان‌شاءالله این جوان عزیز شما را با حضرت مسیح محشور کند؛ با اولیایش محشور کند. اینها فداکاری و مجاهدت کردند. فداکاری و مجاهدت پیش خدا ارزش دارد. اینها این ارزش را آفریدند. و این را هم شما بدانید! اگر امروز من، شما، دیگران، در یک محیط امنی داریم زندگی میکنیم، به برکت کار اینها است. اگر اینها در خانه میماندند...» و با حالت خاصی ادامه می‌دهند: «مثل بعضی بی‌غیرت‌ها و بی‌خیال‌هایی که در خانه ماندند و نرفتند، امروز ما این امنیّت را نداشتیم.» برادر شهید خیلی خونسرد و خودمانی، بین هر جمله‌ی آقا کلمه‌ای می‌‌گوید؛ حالا یا خطاب به آقا یا خطاب به اطرافیان.

رهبر انقلاب برای سلامتی مادر دعا می‌کنند و مادر در ازای هر دعای ایشان، یک جواب می‌دهد: «سلامت باشید... خدا بهتون عمر بده... خدا بچه‌هاتون رو براتون نگه داره...» و انگار که دوباره یاد پسر خودش افتاده باشد، گریه می‌کند و بین گریه می‌گوید «هیچ وقت یادم نمیره.»

آقا انگار که می‌خواهند فضا را عوض کنند، از بیماری مادر می‌پرسند؛ برادر شهید توضیح می‌دهد که مادر دیسک کمر داشته و باید عمل می‌کردیم اما ترسیدیم عمل کنیم. آقا می‌گوید: «عمل ستون فقرات، عمل خطرناکی است. دکترها هم کمتر توصیه میکنند. باید استراحت کنند دیگر.» مادر فوری می‌گوید «استراحت ندارم.» و پسرش حرف مادر را این‌طور توضیح می‌دهد: «وسواس دارد.» آقا ناراحت می‌شوند، کمی مکث می‌کنند و بعد می‌گویند: «این وسواس، شیطان است. هی میگوید اینجا تمیز شد، اینجا نشد، این شیطان است. این شیطان را ردش کنید.»

خواهر شهید لبخندی می‌زند که انگار آقا حرف دلش را زده باشند، زیر لب به برادرزاده‌اش می‌گوید: «راست میگن». مادر می‌گوید: «تنها هستم دیگر؛ چی کار کنم.» آقا می‌گویند: «خب شما دو جور کار دارید؛ یکی اینکه از خواب بیدار میشوید و میگویید برای ظهر ناهار درست کنم. این خوب است. شما را از رخوت و تنبلی خارج میکند. اما اگر بخواهید به این بپردازید که اینجا کثیف شد و اینها، باید رها کنید.» برادر شهید، گلدان‌ها را نشان می‌دهد: «کارش شده این گلدان‌ها. با گلدان‌ها حرف می‌زند.» آقا می‌گوید: «اتفاقاً کار با گل و خاک خوب است.» برادر حرفش را تصحیح می‌کند: «جابه‌جا کردنش سخته براشون. به ما هم اجازه نمی‌دن کمک کنیم. از کسی هم کمک نمی‌گیره.»

آقا با لبخند سن مادر را می‌پرسند و جواب می‌شنوند ۸۳ سال. می‌گویند: «خب، ماشاءالله سالم ماندید.» مادر بالاخره سر حرف می‌آید: «آخه آن زمان روغن حیوانی خوردیم؛ طبیعی خوردیم.» اعضای خانواده از به زبان آمدن مادر خنده‌شان گرفته. آقا می‌پرسند: «اینجا یا ارومیه؟» مادر جواب می‌دهد ارومیه. آقا می‌گویند: «الحمدلله، ماشاءالله استخوان‌بندی سالمی دارید.» دختر با ذوق می‌خندد و برادر که چندثانیه‌ای است ساکت شده می‌گوید «همین الان هر دکتری می‌بریم، تعجب می‌کند از وضعیت سلامت مادر.» آقا از فرزندان می‌پرسد چقدر به مادر رسیدگی می‌کنند؟ خواهر شهید می‌گوید «پدر و مادرند؛ باید بهشان برسیم.» و برادرش می‌گوید «ما تمام زندگی‌مان را گذاشته‌ایم برایش.» بعد صدایش را پایین می‌آورد، طوری که مادر نشنود: «داداشم که داشت می‌رفت، مادر و پدرم رو به ما سپرد. گفت از مامان و بابا خوب نگهداری کنیدها.» پدر هم سال ۷۰ یعنی سه سال بعد از شهادت پسر فوت کرده است؛ «راستش به‌خاطر توصیه‌ی برادرم، دیگر خودم و فرزندم دربست در اختیار ایشون هستیم.»

یک ظرف میوه‌ی خردشده روی میز جلوی آقا می‌گذارند؛ آقا یک قاچ سیب می‌خورند و ظرف را می‌دهند که بقیه هم از میوه‌ها بخورند. بعد، از شغل برادر می‌پرسند. برادر شهید می‌گوید شوفاژکار است. آقا می‌گویند: «ارامنه در کارهای مکانیکی وارد هستند. شما هم آچار به دست هستید پس.» و یاد خاطره‌شان از حضور ارامنه در جنگ می‌افتند: «من داشتم میرفتم جبهه؛ سال ۵۹ بود؛ می‌رفتم [جبهه] و برای نماز جمعه می‌آمدم تهران، نماز جمعه را میخواندم و بعد راه می‌افتادم می‌رفتم [جبهه]. میرفتم در پایگاه دوم ترابری؛ آنجا یک سالنی بود؛ آنجا منتظر میشدیم تا هواپیمای سی۱۳۰ می‌آمد و سوار میشدیم و میرفتیم. وارد سالن شدم، دیدم ولوله‌ی جمعیّت است. همین‌طور نشسته‌اند روی زمین؛ صندلی هم خیلی نبود؛ روی زمین نشسته‌اند. گفتم اینها کی هستند؟ گفتند اینها ارامنه هستند؛ آمده‌اند که بیایند جبهه برای کارهای پشتیبانی تعمیراتی؛ با ما آمدند جبهه. بعد مرحوم چمران اینها را برداشت برد به یک نقطه‌ای نزدیک اهواز؛ آنجا یک کارگاه مفصل درست کردند؛ اینها هم کارشان تعمیرات ماشین‌های ترابری و جنگی و اینها بود.» بعد با افتخار می‌گویند: «خیلی خدمت کردند ارامنه، خیلی خدمت کردند.»

اما انگار ارتباط رهبر انقلاب با مسیحیان به سال‌ها قبل از جنگ برمی‌گردد: «من یک رفیق ارمنی هم داشتم -سال ۴۲ در زندان قزل‌قلعه- من زندانی بودم؛ او هم زندانی بود؛ گاگیک آوانسیان؛ کمونیست بود.» برادر شهید با تعجب می‌پرسد کمونیست بود؟ آقا می‌گوید: «بله؛ هم ارمنی بود هم کمونیست. البته من نمیدانستم. چون نمیگذاشتند از سلول بیرون بیاییم اما چند وقت که گذشت و بازجوییها پیش رفت، در سلول را باز کردند. او هم مدتها در زندان بود و حالا در سلولش باز بود. یک صندلی تاشو هم داشت و میگذاشت کنار سلول و مینشست. این از من خوشش آمده بود. با هم طرح رفاقت ریختیم و به من کمک میکرد. یک روز در همین ایام زمستان، اسفندماه بود و هوا سرد، یک بخاری زغال‌سنگی خیلی بزرگی در سالن زندان روشن میکردند که همه‌ی زندان گرم شود. زندانیها دور این بخاری جمع میشدند. من هم آنجا بودم...»

دختر با ذوق دستش را زده زیر چانه و با دقت به آقا نگاه می‌کند. «... با من دوست شد. توی اوقات محدود هواخوری که داشتیم، با هم راه میرفتیم. بعد من زودتر آزاد شدم؛ گفتم اگر کاری داری، به من بگو. گفت نه؛ خانه‌ام فلان‌جا است، در خیابان شریعتی. بعد از آزادی از زندان، با زحمت زیاد و جست‌وجو منزلش را پیدا کردم. در زدم؛ یک خانم در را باز کرد و تا دید یک آخوند پشت در است، جا خورد. گفتم: من هم‌زندانی آقای آوانسیان بودم. میخواستم خبر بدهم که حالش خوب است و اگر کار خاصی دارید انجام بدهم. با اوقات‌تلخی گفت: نه، نه، کاری ندارم! باورش نمیشد یک مسلمان، آن هم یک آخوند به منزل یک مسیحی بیاید. خلاصه رابطه‌مان با گاگیک قطع شد تا انقلاب. زندانی او طولانی بود و در زمان انقلاب آزاد شد. بعد از انقلاب یک روز آمد در خانه‌ی ما. قیافه‌اش خیلی عوض شده بود. سلام علیکی کردیم و رفت. تا اینکه توده‌ای‌ها علیه انقلاب توطئه کردند و آنها را گرفتند و محاکمه کردند و او هم زندانی شد. دیگر از او خبر ندارم.»

برادر شهید با خنده می‌گوید «باز هم بازداشت شد؟ چه شانسی داشته بیچاره.» و بعد ادامه می‌دهد «تو ارامنه به‌ندرت حزب توده‌ای داریم. ما زیاد نداریم کسی که برود توده‌ای شود.» آقا جواب می‌دهد: «البته با اینکه توده‌ای بود، این رو هم بگم؛ وقتی ماه رمضان شد و شبهای احیا رسید، زندانیهای عرب پیش من آمدند، گفتند که آقا شما اینجا هستید، یک مجلسی راه بیندازیم در زندان. حالا زندان هم جایی نبود که آدم بشود مجلس راه بیندازد. البته اجازه‌ی مراسم داده بودند اما فضای زندان این‌طور نبود؛ سلولهای کوچک، دو متر در دو متر مثلاً؛ و بینشان هم یک سالنی که مثلاً یک متر و بیست سانت عرض این سالن بود. در این سلولها که نمیشد جلسه تشکیل داد؛ این سالن هم که سالن باریکی بود؛ بالاخره چاره‌ای نبود. آمدند پتوها را بین سلول من و سلول چند عرب دیگر پهن کردند. به من گفتند شما بیایید برای ما صحبت کنید. من رفتم؛ هر کدام گفتند چند شب روضه میگیریم، هر شب هم یکیمان بانی میشویم. قرار شد هر شب یک نفر بانی باشد و چایی و قند و اینها را برعهده بگیرد. من برایشان صحبت میکردم؛ راجع به امیرالمؤمنین، فضایل امیرالمؤمنین و اینها. من نگاه کردم که این گاگیک از سلولش می‌آید بیرون، صندلی‌اش را بیرون میگذارد و گوش میکند. شبهای دوم و سوم، صندلی‌اش را نزدیک‌تر آورد. بعد یک روز آمد پیش من گفت میشود یک شب من بانی این جلسه‌ی شما باشم؟ گفتم چرا نمیشود. آن شب را من صحبت کردم؛ او قند و چای داد برای آن شب. توی جلسه گفتم ما امشب مهمان آقای آوانسیان هستیم. جلسه، جلسه‌ی ایشان است. آن شب که تمام شد، آمد گفت من یک شب دیگر هم میخواهم بانی بشوم. یعنی دو شب، آوانسیان ارمنی و کمونیست، بانی جلسه‌ی ما شد.»

خاطره که تمام می‌شود، آقا به کیک‌های روی میز اشاره می‌کنند و می‌پرسند: «این کیک‌ها را هم خانم درست کردند؟» مادر نگاهی به کیک‌ها می‌کند تا منظور ایشان را بفهمد. بعد می‌گوید نه. و برادر ادامه می‌دهد که کیک‌ها بازاری است و فوری بلند می‌شود تا شیرینی تعارف کند. نوه انگار باورش نمی‌شود مادربزرگش از این کارها بلد باشد؛ از سؤال آقا خنده‌اش گرفته اما مادر آرام به آقا می‌گوید «قبلاً درست می‌کردم اما الان دیگر نمی‌توانم.» برادر که ظاهراً تا حدی با احکام اسلام آشناست، قبل از اینکه سینی را تعارف کند، با تردید می‌گوید «البته از قنادی ارمنی‌ها خریده‌ایم حاج‌آقا.» آقا می‌گویند: «بیارید اینجا.» یک نفر از همراهان بلند می‌شود و یک شیرینی در ظرف مقابل ایشان می‌گذارد. برادر می‌گوید «این یکی‌ها بهتره» و آقا هم می‌گویند: «هر کدام بهتر است را بگذارید.» برادر شهید با خوشحالی، شیرینی بهتر را نشان می‌دهد. خواهر و دخترش هم از دور با نگرانی نگاه می‌کنند که او شیرینی خوبی در ظرف بگذارد. تعجب‌شان وقتی بیشتر می‌شود که آقا می‌پرسند: «قناد ارمنی خوب سراغ دارید؟» و برادر بلافاصله نشانی یک قنادی را می‌دهد و می‌گوید: «قهوه هم آنجا سرو می‌کنند. خوشمزه هم هست.» آقا تکه‌ای شیرینی را می‌خورند و می‌گویند شیرینی خوبی است. ذره‌ی کوچکی هم که روی قبایشان می‌افتد را هم برمی‌دارند و در دهان می‌گذارند.

آقا از دختر، در مورد درس و تحصیلش می‌پرسند. هر چقدر پدر سرزبان‌دار است، دختر با خجالت جواب می‌دهد. آقا دعا می‌کنند که ان‌شاءالله برای کشور مفید باشد.

نوبت به خواهر شهید می‌رسد؛ آقا از شغلش می‌پرسند و دوباره برادر است که جواب می‌دهد «خانه‌دار هستند؛ شوهرداری می‌کنند.» زن لبخندی می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد. آقا تکه‌ی دیگری شیرینی می‌خورند و می‌گویند: «شوهرداری هم کار آسانی نیست ها؛ مردم به زن خانه‌دار به چشم زن بیکار نگاه میکنند؛ درحالی که کاری که زن خانه‌دار میکند از کار بیشتر مردانی که بیرون کار میکنند، سخت‌تر است.» این بار، زن با لبخند سرش را بالا می‌گیرد و انگار که حرف دلش را شنیده باشد، سری به تأیید تکان می‌دهد. دختر هم با خوشحالی به عمه‌اش نگاه می‌کند. برادر هم تغییر موضع می‌دهد و شروع می‌کند به شمردن کارهای یک زن خانه‌دار؛ «تمیز کردن، پخت‌وپز و ...» آقا ادامه می‌دهند: «مدیریت خانه؛ اینکه بخواهد خانه را مدیریت کند، فقط پخت‌وپز نیست. پخت‌وپز یک کاری است در کنار کارها. رئیس خانه، زن است. کدبانو یعنی کسی که خانه را مدیریت کند.»

حالا نوبت به مادر شهید می‌رسد؛ آقا می‌پرسند شغل پدر شهید چه بود؟ زن نمی‌شنود و فکر می‌کند اسم همسرش را پرسیده‌اند، می‌گوید «سردون». برادر شهید هم چند بار به ترکی می‌گوید اما باز هم مادر متوجه نمی‌شود. برادر می‌گوید «سمعک هم خریده‌ایم اما نمیزند.» آقا خودشان به ترکی می‌پرسند: «ایشین نمده؟» و مادر جواب می‌دهد «هچ زات» اما برادر تکمیل می‌کند «چرا دیگه. کشاورزی می‌کردید.» و مادر انگار که یادش آمده باشد می‌گوید «کشاورزی». اما لحنش جوری است که انگار کشاورزی برایش همان «هچ زات» است. آقا متوجه می‌شوند که مادر ترکی را راحت‌تر لب‌خوانی می‌کند، به ترکی می‌پرسند چه می‌کاشته و در تهران یا ارومیه. بعد هم از زمین کشاورزی‌شان می‌پرسند که هنوز باقی هست یا نه. مادر هم بالاخره به حرف می‌آید و به سال‌ها قبل می‌رود. به ترکی می‌گوید زمینشان در ارومیه بوده، در دهات، پشت کوه و حالا سال‌هاست که دیگر نیست. و برادر توضیح می‌دهد که کارخانه‌ی سیمان شده است. نوه که انگار از خجالت، خودش را با کندن نخ مبل مشغول کرده بود، از خوش‌زبانی مادربزرگ خنده‌اش می‌گیرد. عمه هم با خنده چیزهایی درگوشی به او می‌گوید. از صحبت‌ کردن مادر با آقا، آن هم به زبان ترکی، خنده به لب همه می‌آید.

آقا می‌پرسند: «در خانه به چه زبانی صحبت میکنید؟» برادر می‌گوید «هم آشوری، هم ارمنی. ترکی را هم حرف می‌زنیم که یادمان نرود، دخترم هم یاد بگیرد. فارسی هم که دیگر برایمان بین‌المللی است.» خواهرش بین‌المللی را ترجمه می‌کند: «با همسایه‌ها فارسی حرف می‌زنیم» مادر که دیگر سرحال شده، می‌گوید «آشوری سخت است اما ارمنی نه». صحبت می‌رود به سمت خط ارامنه و آشوری. آقا هم توضیح می‌دهند که اصل خط آشوری به خط آرامی برمی‌گردد. و برادر می‌گوید که خط ارمنی هم شبیه خط روسی است. آقا می‌گویند: «روسی تغییریافته‌ی لاتین است. البته شما دینتان هم با روس‌ها یکی است و ارتدوکس هستید.» آقا از اسقف‌شان می‌پرسند که برادر می‌گوید اسقف فعلی را نمی‌شناسد اما اسقف قبلی، ارداک مانوکیان بوده است که چند سال پیش فوت شده. آقا، مانوکیان را خوب به یاد دارد؛ همیشه خاطره‌ی همراهی او با کشور و اظهار محبت‌اش به مسئولین نظام را می‌گوید. برادر می‌پرسد فارسی بلد بود؟ آقا می‌گوید: «اوایل نه؛ اینها از لبنان می‌آیند و زبانشان عربی است. من البته عربی می‌فهمیدم.» برادر می‌گوید ارمنی را هم جوری حرف می‌زنند که ما اصلاً نمی‌فهمیم. دختر می‌زند زیر خنده. آقا می‌گویند: «شاید ارمنی را با لهجه‌ی عربی صحبت می‌کنند.» و توضیح می‌دهد که سراسقف ارمنی‌ها در ارمنستان است و او اسقف لبنان را تعیین می‌کند و ایران یکی از توابع لبنان در این مساله است و اسقفش از آنجا می‌آید.

بیش از نیم ساعت از جلسه گذشته و کم‌کم وقت رفتن می‌رسد. آقا اعضای خانواده را دعا می‌کنند: «ان‌شاءالله که در خدمت معنویات و حقایق دینی باشید. حقیقت دین مسیح با حقیقت دین اسلام تفاوتی ندارد. همان چیزی را که حضرت مسیح آورده است، اسلام شاید اضافه هم داشته باشد. چون اسلام بعداً آمده؛ اما مشکل اینجا است که این انجیلی که دست شماست، انجیلی نیست که خدا از آسمان فرستاده باشد. اینها روایات است. احتمال دارد آن انجیل اصلی دست یهودیها باشد؛ یهودیهای فلسطین. آنها خیلی آدمهای مرموزی هستند. بعید نیست انجیل واقعی و تورات واقعی را داشته باشند. البته قایم میکنند و به کسی نشان نمیدهند. اما اینهایی که ما داریم، و من هم دارم، روایت است. با چیزی که خدا بر قلب حضرت عیسی نازل کرده است فرق میکند. آن انجیل متأسفانه الان در اختیار کسی نیست. اگر آن بود، خیلی از مشکلات حل میشد. آدم میگذاشت کنار قرآن و میدید که اینها با هم هیچ تفاوتی ندارند.»

آقا رو به مادر می‌کنند: «خب! خوشحال شدیم از دیدن شما». مادر جواب می‌دهد «سلامت باشید؛ خیلی ممنون؛ شما بزرگ مایید.» آقا می‌گویند: «خدا ان‌شاءالله حفظتان کند» و مادر جواب می‌دهد «هرچه خدا خواست». برادر شهید توضیح می‌دهد: «حاج‌آقا! مادرم نماز و روزه‌اش تا پارسال پیارسال کامل بوده. با این وضعش یک پنجاه روز و یک بیست‌وپنج روز روزه می‌گرفت.» آقا می‌پرسند «کلیسا هم می‌روند؟» برادر می‌گوید خودم می‌برمش. آقا می‌گویند: «البته روزه‌ی شما با ما فرق دارد.» برادر که انگار احکام اسلامی را خوب بلد است با خنده می‌گوید «بله؛ شما هیچ چیز نمی‌خورید. ما در طول روز غذا می‌خوریم، فقط گوشت و اینها نمی‌خوریم. برای شما خیلی سخت است. مخصوصاً اگر در تابستان باشد که دیگر هیچ.» همه می‌خندند. آقا به همگی عیدی می‌دهند و به ترکی از مادر اجازه‌ی مرخصی می‌خواهند و مادر به ترکی می‌گوید «قدم روی چشممان گذاشتید.»
ساعت ۸:۲۰ شب است و آقا می‌روند به سمت منزل شهید بعدی.

۱) این دیدار دی ماه ۱۳۹۴ انجام شد.