جواب جالب شهید مدرس به شوخی رضا‌خان در مجلس

در میان نوادگان شهید مدرس، خاطرات مهندس محسن مدرسی که بسیاری از آنها برای مدرس پژوهان تازگی دارد؛ به سبب انس و الفت دیرپای پدر با آن شهید بزرگوار از اعتبار و ارزش ویژه ای برخوردار است. وی بر بسیاری از برداشت ها و تحلیل هائی که در سال های اخیر از تفکر و سلوک مدرس توسط برخی از گروه ها مبنی بر عمل فرادینی او عنوان شده اند،نقد جدی دارند که در این گفت و شنود اشارت هائی به آنها داشته اند. با سپاس از ایشان که پذیرای گفت و گو با ما شدند.

*از اولین خاطراتی که از شهید مدرس چه در قامت یک پدربزرگ و چه در قامت یک   سیاستمدار شاخص دارید، برایمان تعریف کنید.

ابتدا دلم می‎خواهد مطالبم را با این شعر شروع کنم:

قسمت نگر که کشته شمشیر عشق یافت        مرگی که زندگان به دعا آرزو کنند

من نوۀ پسری شهید مدرس، متولد 1303 هستم. به طور کلی من آقا را درک نکردم، چون در مقطعی به دنیا آمدم که ایشان در تبعید بودند و امکان دیدار هم نبود، ولی از روزی که خود را شناختم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم، مرحوم پدرم  با احترام و اکرام فوق‌‎العاده از آقا نام می بردند و عملاً به ما این طور تفهیم می‌‎کردند که چون شما فرزندان و نوه‌های ایشان هستید باید یاد بگیرید که سلوکتان مثل ایشان باشد. هنوز به سنین تکلیف نرسیده بودیم، ولی مرحوم پدر هر روز صبح ما را بیدار می‎کردند و به ما یاد می‏دادند که چگونه وضو بگیریم، چگونه نماز بخوانیم. وی هر روز صبح حتماً چند آیه از قرآن را برایمان تلاوت می‎کردند. ما بچه بودیم و معنی و مفهوم اینها را نمی‎توانستیم درک کنیم و دوست داشتیم از زیر بار این قضیه فرار کنیم، ولی ایشان  با این جمله ما را قانع می کردند،« اگر با قرآن مانوس باشید، زندگی پربرکتی خواهید داشت.» و به این طریق و به شیوه غیرمستقیم، ما را با زندگی آقا آشنا می‎کردند.

**من و خواهرم در خانه شهید مدرس متولد شده ایم

*در آن مقطع از ارتباط پدرتان با آقا چگونه با خبر می شدید؟

آقا که تشریف نداشتند و در تبعید بودند. این نکته را فراموش کردم بگویم که من در همان خانه‎ای متولد شده ام که قبلاً آقای مدرس سکونت داشتند. من و خواهرم هر دو در آنجا متولد شدیم، بقیه در جاهای دیگر به دنیا آمدند. مرحوم پدر آن منزل را در سال 1321 به دلیلی اشکالی که در خانه پیدا شد، فروختند و از آنجا نقل مکان کردیم. چندی پیش شنیدم که می‎خواهند این خانه را تعمیر کنند، ولی به نظر من این خانه، دیگر قابلیت تعمیر ندارد. در دوران تبعید آقا که از سال 1307 تا 1316 یعنی نزدیک به 9 سال طول کشید، پدرم با تمام تلاش‏هائی که کردند فقط یک بار توانستند بروند آقا را ببینند و آن یک بار هم زیاد طولانی نبود. اغلب اوقات برای آقا نامه می‎نوشتند و در عین حال سعی می‎کردند ما را از آثار این حرمان دور نگه دارند. بارها از پدرم سئوال می‎‏کردم که، «پدر! آقا جان بر نمی‎گردند؟ نمی‎آیند؟» ایشان می‎گفتند، «انشاءالله می‏ آیند.» بعدها که عقل رس شدم، توانستم مفهوم مسائلی را که پدرم قبلاً  برایم تعریف کرده بودند، تجزیه و تحلیل کنم و بفهمم و به دیگران هم منتقل کنم.

وی از حرمان برایمان می گفتند و در سه چهار سالگی بود که من معنی کامل این حرمان را درک کردم. در آن زمان پدرم در کرمانشاه مأموریت داشتند. یک روز عصر بود که در منزل را زدند. در آن موقع برقی چیزی که نبود. من طبق روال همیشگی که به محض اینکه در را می‎زدند، می‎دویدم به طرف در، رفتم و دیدم دو تا مرد پشت در ایستاده‎اند و بقچه‎ای هم دستشان است. پرسیدند، «منزل آسید عبدالباقی؟» بدون عنوان پدرم را نامیدند. من در را بستم و دویدم و موضوع را به پدرم گفتم. پدرم هیچ حرفی نزدند و رفتند دمِ در حیاط. من هم به تبع بچگی و کنجکاوی دنبال پدرم آمدم. پدرم بقچه را گرفتند و بدون اینکه با آنها خداحافظی کنند، در را محکم بستند.

یک روز عصر بود که در منزل را زدند. در آن موقع برقی چیزی که نبود. من طبق روال همیشگی که به محض اینکه در را می‎زدند، می‎دویدم به طرف در، رفتم و دیدم دو تا مرد پشت در ایستاده‎اند و بقچه‎ای هم دستشان است. پرسیدند، «منزل آسید عبدالباقی؟» بدون عنوان و تیتر ایشان را نامیدند.     پدرم هیچ حرفی نزدند و رفتند دمِ در حیاط. آنها فقط گفتند که، « آقای مدرس فوت شده‎اند و این هم وسایل ایشان است.» پدرم جوابی ندادند و در را بستند و آمدیم داخل.

*چه حرف‎هائی بین آنها رد و بدل شد؟

پدرم هیچ نگفتند. آنها فقط گفتند که:« آقای مدرس فوت شده‎اند و این هم وسایل ایشان است.» پدرم جوابی ندادند و در را بستند و آمدیم داخل. پدرم سعی داشتند به هر طریقی من را رد کنند، ولی من نرفتم و پشت سر هم سئوال می‎کردم که آیا آقا بزرگ می‎آیند یا نه؟

*از قضیه بوئی برده بودید؟

بله. پدرم بقچه را که باز کردند، دو قطره اشک از چشم‏هایشان چکید، آهی کشیدند و زیرلب چیزی را زمزمه کردند. شاید هم فاتحه خواندند. من دوبار در زندگی، اشک پدرم را دیدم. پدرم بسیار مقاوم بودند. یک بار هم اشک پدرم را دیدم و آن هم در مقطعی بود که من حصبه گرفتم و رو به موت بودم.  

*وقتی خبر رحلت آقا در خانواده و اقوام منتشر شد، چه واکنش‌‏هائی را برانگیخت؟

چون ما در کردستان تنها بودیم و بقیه در اصفهان بودند، چیزی یادم نمی‎‏آید. پدرم به اصفهان برای عمویم نامه نوشتند که آقا به رحمت خدا رفته‎اند و تصور من این است که در اصفهان هم ختمی به آن صورت برگزار نشد. چون من هم بچه بودم، در آن مقطع اطلاعات زیادی به من نرسید. در کردستان، دوستان و آشنایان نزدیک برای سرسلامتی به منزل پدرم آمدند، چون پدرم در آن مقطع رئیس بهداری کردستان بودند. خیلی آرام و بی‎سرو صدا هم آمدند. یادم هست که دو نفر واعظ هم آمدند و روضه‏ای خواندند و رفتند. همین. این هم یادم هست که حلوا پختند و به بیرون از خانه هم دادند، ولی مجلس خیلی آرام و بی ‏سر و صدا بود.

*پدر شما در آن مقطع تا چه توانستند از کم و کیف آنچه که برای آقا پیش آمده بود، مطلع شوند؟

هیچ. در آن مقطع نتوانستیم بفهمیم دقیقاً  چه اتفاقی روی داده است.

*حتی در روزی که وسایل آقا را آوردند، پدرتان حدس نزدند که ایشان را شهید کرده باشند؟

چرا، پدرم می‏ گفتند آقا را کشته‏ اند. امکان ندارد آقا به اجل عادی از دنیا رفته باشند؛ چون اگر این طور بود دلیلی نداشت که ایشان را به کاشمر ببرند. اینکه چرا اصلاً آقا را از خواف حرکت دادند و بردند به مشهد و بعد به کاشمر، برمی‎گردد به مسائلی که در خواف اتفاق افتاده بودند. بعدها از گوشه و کنار اطلاع پیدا کردیم آقا با مردم ارتباط پیدا کردند و بالاخص شیعیان افغانستان وقتی متوجه شدند که آقای مدرس را به آنجا تبعید کرده‎‏اند، مصمم شدند که آقا را ببرند و به همین دلیل رضاخان مطلع می‏ شود و آقای مدرس را از آنجا انتقال می ‏دهند، مضافاً بر اینکه امان‎الله جهانبانی، پدر این جهانبانی که در زمان انقلاب تیرباران شد، مردی بود تحصیلکرده روسیه و جزو افسران تحصیلکرده آن زمان بود. رضاخان دوبار او را به دیدار آقای مدرس می ‏فرستد.

این را من از خود ایشان شنیدم. حالا  ارتباط من با آقای جهانبانی چگونه پیش آمد؟ من در جوانی اهل ورزش اسکی بودم و او هم رئیس فدراسیون اسکی و کوهنوردی بود. من در یکی از روزهای جمعه‎ای که برای اسکی رفته بودم، با او آشنا شدم. سلام کردم و اسمم را گفتم. به چهره من نگاه کرد و پرسید، «شما با مرحوم آقای مدرس چه نسبتی دارید؟» گفتم، «نوه ‏اش هستم.» زد پشت دستش و افسوس خورد و گفت، «من دوبار از جانب رضاشاه مأمور شدم که پیغام رضاشاه را به ایشان برسانم.» پرسیدم، «پیغام رضاشاه چه بود؟» گفت، «رضاشاه بار اوّل پیغام داده بود که شما بیائید نایب ‏التولیه آستان قدس بشوید. دفعه دوم هم پیغام داده بود که از ایران خارج شوید و بروید عراق. آنجا برای شما محل هست.» آقای مدرس گفتند، « من اگر از این زندان خلاصی پیدا کنم، من حسن هستم و تو هم رضاخان.» حاضر نشدند از   تبعیدگاه بیرون بیایند.

*آیا شما و خانواده، قبل از رفتن رضاشاه از کم و کیف شهادت آقا مطلع شوید یا بعد از شهریور 20 موضوع را فهمیدید؟

نخیر، قبل از شهریور 20 متوجه شدیم. دوستان آقای مدرس اطلاعاتی پیدا  و عین آنها را به ما منتقل کردند. آنها گفتند جهانسوزی با دو نفر از مأمورین شهربانی، آقا را به شهادت رسانده‏اند. یک آقائی هم بود اهل کاشمر به نام آقای احمدی که بعدها در مورد زمین‏هائی که برای مقبره لازم بودند، کمک‏های شایانی کرد. ایشان هم اطلاعاتی را به ما داد و گفت که همه در کاشمر این موضوع را می‎دانند. اهالی کاشمر قبر آقا را علامتگذاری کرده بودند، یعنی فردی که در آن منزل بود، شبانه که جنازه آقا را می‎برند که دفن کنند، آنجا را علامتگذاری می‏کند که خدای نکرده گم نشود. مردم دهات اطراف می‏رفتند سر قبر آقا و فاتحه می‏خواندند و نذر هم می‏بردند. نذر آقا همیشه نان و ماست بود، چون تقریباً قوت غالب ایشان ماست بوده است. ایشان معمولاً وقتی از مجلس بر می‏گشتند منزل، از بقّال سر کوچه‏شان ماستی می‏خریدند و ماوقع مجلس را هم برای او شرح می دادند. یک روز یکی از وکلای مجلس که همراه آقا بود، از آقا می پرسد که‏ چرا این مطالب را برای یک بقّال می‏گویند؟ آقا می‏گویند، « اینها موکلین ما هستند و ما وکیل اینها هستیم. موکل نباید از کارهائی که برایش انجام می دهیم،  اطلاع پیدا کند؟ من این حرف‏ها را به ایشان می‏گویم، ایشان هم به بقیه می‏گوید و مردم مطلع می‏شوند که مدرس در مجلس برایشان چه کرده است».

*بعد از شهریور 20 و فرار رضاخان، نوعی خودآگاهی در میان مردم به وجود آمد و چهره‏های اصیل گذشته دوباره مطرح شدند. شهید مدرس از آن جمله بودند و دادگاهی هم برگزار شد. قطعاً از آن دوران خاطراتی دارید.

این دادگاه در سال 1322 برگزار شد. من شخصاً حضور نداشتم. در آن موقع هشت نه سال داشتم. ما تا سال 1320 و 21 در همان خانه قدیم که آقا در آن سکونت داشتند، بودیم. بعد از 21 تغییر منزل دادیم. قدر مسلم اینکه یک نوجوان نه ساله را به این جورجاها راه نمی‌‏دادند، اما پدرم رفتند و ایراداتی را که وارد بودند، گفتند. البته این آگاهی قبل از شهریور 20‌ پدید آمده بود، ولی مردم موقعیتی پیدا نکرده بودند که این را بروز بدهند. شما اگر به بعد از زمان شهریور 20 برگردید، می‌‏بینید که در شهرهای مختلف ایران، مردم به شدت با خارجی‏هائی که ایران را اشغال کرده بودند، مبارزه می‏‌کنند.من دقیقاً یادم هست که در شهریور 20، ما در همدان بودیم و آمریکائی‏ها وارد همدان شدند. اهالی همدان نه تنها از آنها استقبال نکردند که  دو بار هم کمپ آنها را آتش زدند. آمریکائی‏ها به سربازانشان تأکید کرده بودند که در عصرها و شب‏ها در خیابان‏های شهر نمانند. آنها بسیار با مردم، بد رفتار می‌‏کردند و حرکات ناشایستی را انجام می‌‏دادند.

*پدرتان درباره برگزاری دادگاه و نتیجه آن چه می‏‌گفتند؟

می‏‌گفتند که دادگاه فرمایشی بود و حق‏ مطلب را ادا نکردند و تمام مسائل را سرِهم بندی کردند و واقعیتش هم همین بود. این کار در زمان رضاشاه انجام شده بود و در زمان برگزاری دادگاه هم، پسر رضاخان، شاه بود. فقط در صدد این بودند که تا حدّی جلب قلوب بکنند. در مقاطع دیگری هم سعی  ‏شد جلب قلوب بشود. حتی در زمان صدارت قوام ‏السلطنه از مرحوم پدر خواسته شد که وزارت بهداری را قبول کنند و رابط کار هم آقای سید جلال ‏الدین تهرانی بود که در دوران پیش از انقلاب، رئیس شورای سلطنت شد. ایشان در زمان قوام ‏السلطنه، نائب ‏التولیه آستان قدس و در عین حال وزیر مشاور هم بود. چون ایشان با پدرم دوست بود و از ایشان شناخت دقیق داشت، این پیشنهاد را عنوان کرد. جواب مرحوم پدر خیلی جالب بود. من حضور داشتم و این پاسخ را شنیدم. پدرگفتند، « شما که می‏‌دانید ما عادت نداریم دستمان را روی هم بگذاریم و بایستیم. از لطف شما متشکرم، ولی جواب من منفی است.» وزارت را نپذیرفتند و دکتر اقبال وزیر بهداری شد.

*از بازیابی قبر شهید مدرس چه خاطراتی دارید؟

حکومت وقت دلش می‏‌خواست این کار انجام شود. در زمان وکالت دکتر مصدق و جبهه ملی تلاش ها زیادتر شدند. در آن مقطع یک سالگرد در مدرسه عالی سپهسالار (مطهری فعلی) گرفته شد.  دقیقاً یادم هست، چون به اتفاق پدرم در آن مجلس شرکت کردیم. از دربار هم آمده بودند. فکر می‏کنم شاهپور غلامرضا آمده بود و وزیر دربار و چند نفر دیگر هم بودند. به هر حال در مورد قبر آقا، اهالی علامتگذاری کرده بودند و شب‏های چهارشنبه سر قبر ایشان می‏‌رفتند.

اهالی کاشمر قبر آقا را علامتگذاری کرده بودند، یعنی فردی که در آن منزل بود، شبانه که جنازه آقا را می‎برند که دفن کنند، آنجا را علامتگذاری می‏کند که خدای نکرده گم نشود. مردم دهات اطراف می‏رفتند سر قبر آقا و فاتحه می‏خواندند و نذر هم می‏بردند. نذر آقا همیشه نان و ماست بود، چون تقریباً قوت غالب ایشان ماست بوده است. ایشان معمولاً وقتی از مجلس بر می‏گشتند منزل، از بقّال سر کوچه‏شان ماستی می‏خریدند و ماوقع مجلس را هم برای او شرح می دادند.

 

*چرا شب‏های چهارشنبه؟

سنتّی شده بود. همان طور که گفتم، می‏‌رفتند و نان و ماست می‏‌بردند و فاتحه‏‌ای می‏‌خواندند و نان و ماست را تقسیم می‏‌کردند و می‌‏رفتند تا اینکه به تدریج برای قبر اولیه یک حائل ساختند که در عکس‏های قدیمی مقبره هست. این عکس ها حدود 200 تا هستند که در مقاطع مختلف از مقبره عکس گرفته شده است. من اخیراً آنها را به مرکز اسناد واگذار کرده‌ام.

*پدرتان از اولین برخوردی که مردم کاشمر با ایشان به عنوان پسر شهید مدرس داشتند، چه خاطراتی را نقل می‏کردند؟

عرض می‏‌کردم که در دوره شاه و دوره جبهه ملی، ختمی در مسجد سپهسالار گرفتند که من و پدرم هم شرکت کردیم. سخنرانی که برای این ختم تعیین شده بود، شمس قنات‎آبادی بود. او هم معلّم بود، هم سید بود، هم وکیل مجلس هم بود، جزو طرفداران آقای مصدق هم بود، ولی از نظر شخصیتی صلاحیت نداشت در چنین مجلسی سخنرانی کند، در نتیجه وقتی پدرم شمس قنات‏ آبادی را دیدند، به من گفتند برگردیم و در مجلس شرکت نکردند و بعد هم از آقای حائری‏زاده گلایه کردند. آقای حائری‏زاده هم گفتند که قضیه از دست ما خارج بود، مضافاً بر اینکه او هم روحانی است و هم وکیل مجلس است و هم عضو جبهه ملی.‏  

*ظاهراً آیت‏الله کاشانی و جبهه ملی برای برگزاری این مراسم اعلامیه داده بودند.

بله ایشان هم برای انجام این مراسم اعلامیه‏ داده بودند. حکومت به هر حال درصدد جلب قلوب ما بود و کمک کرد که مقبره ساخته شود. مردم محل هم بسیار کمک کردند.

*آیا از این کمک‎ها خاطراتی دارید؟

بله، افراد آمدند و زمین‏ هایشان را هدیه کردند و پولی نگرفتند و یا بسیار نازل گرفتند. مرحوم عمویم به دلیل خوابی که از آقا دیده بودند، زندگی‏‌شان را در اصفهان رها کردند و رفتند و در کاشمر مستقر شدند و دوازده سال در آنجا ماندند و برنگشتند تا این کار را انجام دادند و یک اتاق مسقف روی قبر ساختند و برای قبر سنگی تهیه شد. سنگ بسیار مناسبی هم بود که در روی آن شجره‏ نامه آقا حک شده بود. در اطراف مقبره هم اتاق‏هائی ساخته شدند و مردم می‏آمدند و در آن اتاق‏ها می‏‌ماندند و نذر و نیازی می‏‌کردند و می‏رفتند. همه مردم معتقد بودند و می گفتند ما هر چه از آقا خواستیم، گرفته‌‏ایم.

*تا اینجا خاطرات شخصی شما را شنیدیم. اینک کمی هم بپردازیم به خاطراتی که باواسطه از پدرتان شنیده اید. مشهور است که شهید مدرس به فرزندانشان توصیه کرده بودند که یا طبیب شوند یا معلّم. این حرف تا چه حدّ صحت دارد؟

خیر. آقای مدرس علاقه‏‌شان این بود و مخصوصاً به پدرم تأکید داشتند که ایشان روحانی بشوند. چون پدرم دروس اولیه را نزد خود آقا خوانده و مخصوصاً اسفار ملاصدرا را نزد ایشان یاد گرفته و بسیار هم این درس را خوب آموخته بودند. مرحوم پدر در این باب استعداد بسیار خوبی داشتند و آقا مصر بودند که ایشان روحانی بشوند تا اینکه پدرم برای خواندن طب خدمت ایشان می‏روند و کسب اجازه می‌کنند. آقای مدرس به پدرم تأکید می‌کنند که، «سید عبدالباقی! طبابت درس نیست، علم نیست. علم، فقه و اصول و منطق است و شما بهتر است از این طریق به مردم کمک کنید.» پدرم در جواب آقا می‌گویند، «آقا! با طبابت هم می‌شود به مردم کمک کرد.»‌ آقای مدرس در جواب می‌گویند، «به شرطی که مزد نخواهید.‌» پدر به آقای مدرس قول می‌دهند که از دست مردم مزدی نگیرند و من هرگز به یاد ندارم که ابوی از کسی بابت معالجه، چیزی گرفته باشند.

آقای مدرس علاقه‏ شان این بود و مخصوصاً به پدرم تأکید داشتند که ایشان روحانی بشوند. چون پدرم دروس اولیه را نزد خود آقا خوانده و مخصوصاً اسفار ملاصدرا را نزد ایشان یاد گرفته و بسیار هم این درس را خوب آموخته بودند. تا اینکه پدرم برای خواندن طب خدمت ایشان می‏روند و کسب اجازه می‌کنند. آقای مدرس در جواب می‌گویند، «به شرطی که مزد نخواهید.‌»

 

*زندگی‌شان چگونه اداره می‌شد؟

ایشان کارمند وزارت بهداری بودند و با همان حقوق امرار معاش می‌کردند. من بچه بودم و در کردستان بودیم که فردی آمد خدمت مرحوم پدر نسخه و دارو دادند. بیمار موقعی که می‌خواست برود، یادم هست که پنج تومان گذاشت روی میز و رفت. من این پول را برداشتم و رفتم و با بخشی از آن برای خودم چیزی خریدم. بعد پدرم مرا تنبیه کردند و گفتند، « حق نداری به پولی که می‌بینی دست بزنی.» بقیه پول را هم از من گرفتند و بعد هم پنج تومان دادند به مستخدم منزل و گفتند ببر بده دمِ در خانة فلانی. بارها از خانه ثروتمندان که بیمار پدرم بودند، برای ایشان هدیه می‌آوردند و ایشان آن را عیناً بر می‌گرداندند و ما هم فلسفه این کارشان را نمی‌دانستیم. هر موقع هم که می‌پرسیدیم، « چرا این کار را می‌کنید؟این طور که برای شما چیزی نمی ماند.» می‌‌گفتند، «خودتان بزرگ شوید، کار کنید و پول در بیاورید.»‌ یک ساعت قبل از فوتشان به ما گفتند، « من وقتی می‌خواستم طب بخوانم، به آقا قول دادم از بابت معالجه مردم چیزی نگیرم.» تا آن زمان به ما چیزی نگفته بودند. ایشان در حال نزع بودند. من ایشان را بوسیدم و این حرف را از زبانشان شنیدم.

*از سیاسیون و پزشکان وقت چه کسانی به پدرتان نزدیک بودند و از آنها چه خاطراتی دارید؟     

رابطه آقاجان با همکارانشان، هم دوستانه بود، هم جدّی. یکی از همکاران بسیار نزدیک ایشان که بعد از پدرم فوت شدند، آقای دکتر احمد بهادران بودند. ایشان اصالتاً اهل اصفهان و دکتر جراح بودند و با پدرم همکار و دوست بودند و معاشرت خانوادگی داشتیم. بارها و بارها به ما تأکید می‌کردند که قدر پدرتان را بدانید. ایشان در قالب خودش، یک مدرس است. مرحوم پدر بسیار مرد شریف و والائی بودند و من جز حسن خلق و نصایح پندآموز در تمام سال‌های عمرم چیزی را از ایشان ندیدم.   بعدها، ولی دیر فهمیدم که چه گوهری را در اختیار داشتم و چقدر می‌توانستم از وجود ایشان، بیشتر استفاده کنم. از ایشان یادگاری‌هائی دارم. یکی اینکه به من یاد دادند که چگونه زندگی کنم و دستورالعملی را به خط خودشان برایم نوشتند. ایشان از هیچ کس، حتی از ما هدیه نمی‌پذیرفتند. مثلاً یادم هست یک بار از سفر خارج برگشتم و برایشان سوغات آوردم، ولی نپذیرفتند. قبلاً هم این شعر را برایم خوانده بودند که:

کهن جامة خویش پیراستن              به از جامة عاریت خواستن

ایشان به عناوین مختلف مثل، «این را ببر بده به فلانی، به او بیشتر می‌آید» از زیر بار قبول هدیه سر باز می‌زدند. هرگز یاد ندارم که ایشان هدیه‌ای را پذیرفته باشند، مگر اینکه کسی از دهی، روستائی می‌آمد و مثلاً مقداری میوه می‌آورد که فی‌المجلس خورده می‌شد، و گرنه اینکه هدیه‌ای ماندنی را پذیرفته باشند، من به یاد ندارم. مرحوم پدر سعی می‌کردند اگر کسی گرفتاری دارد، حتماً گرفتاری   او را رفع کنند. از دوستان شهید مدرس کسانی که با ما در ارتباط بودند، آقای حائری‌زاده بودند، آقای شیخ‌الاسلام ملایری بودند، آقای زعیم بودند که با پدر حشر و نشر داشتند. بقیه آقایان بعد از تبعید آقا به تدریج از اطراف ما پراکنده شدند و فاصله گرفتند، چون همه که مثل آقای مدرس حاضر نبودند همه چیزشان را در این وادی از دست بدهند.

*محمدتقی بهار چطور؟ ارتباطتان محفوظ ماند؟

منزل آقای بهار به منزل ما نزدیک بود و ایشان به منزل ما می‌آمدند. آقای بهار آدم بسیار خوبی بودند. شاعر و معتدل بودند. بعدها هم در زمان محمدرضا شاه شغل گرفتند. گاهی می‌آمدند خانه ما. آدم بدی نبودند. اصولاً آدم بی‌آزاری بودند، ولی از نظر سیاسی توانائی زیادی نداشتند.

*شاید تذبذبی هم که پیدا کرد به همین دلیل بود.

بعید نیست.

*پدرتان از تقی‌زاده چیزی نمی‌گفتند؟

تقی‌زاده را همه فراماسون و ساخته و پرداخته دولت انگلیس می‌دانستند. البته خیلی سیّاس بود، یعنی می‌توانست در هر لباسی در بیاید؛ کما اینکه ابتدا در کسوت روحانیت بود و بعدها پاپیون زد و اسموکینگ پوشید. اندیشه و عمل او هم سیری شبیه به لباسش داشت.

*با توجه به اینکه پدر شما همواره همراه شهید مدرس بودند، چه خاطراتی از رفتارهای سیاسی ایشان نقل می‌کردند؟

بله، مرحوم پدر همیشه و همه جا همراه آقای مدرس بودند و همیشه هم افرادی که می‌آمدند مرحوم  مدرس را ببینند، مرحوم پدر عمدتاً حضور داشتند. اتاقشان هم رو به ‌روی اتاق آقای مدرس بود. یک وقت هم از آقای مدرس گلایه کرده بودند که اینهائی که پیش شما می‌آیند، خیلی بلند صحبت می‌کنند و من نمی‌توانم درس بخوانم. آقا می‌گویند، «طلبه باید جوری درس بخواند که صدای کسی را نشنود.»‌ آقای مدرس بسیار سیاستمدار جالبی بودند. به عکس‌های آقای مدرس   نگاه کنید. در میان آنها یک عکس ویژه می‌بینید. ایشان وسط اتاق نشسته‌اند و کنار دستشان قوری و سماور هست. هیچ کس توجه نکرده که آقا چرا وسط اتاق نشسته‌اند.  دلیلش این است که افرادی که می‌آمدند، در اطراف اتاق می نشستند و طبیعتاً نمی توانستند نزدیک ایشان بنشینند که بعد که می‌روند بیرون، بگویند من پهلوی دست آقا نشستم و نتواند از این موضوع سوء استفاده کند. این روش آقا مطایبه‌آمیز هم هست. از جمله اینکه یکی از تجّار بازار، با اصرار، آقا را به منزلش دعوت می‌کند. آقای مدرس ابتدا قبول نمی‌کنند. آن تاجر به قدری اصرار می‌کند که آقا به ناچار قبول می‌کنند. موقعی که آقا حرکت می‌کنند، می‌بینند که او پسرش را به استقبال فرستاده که همراه آقا به منزلشان برود. آقا می‌گویند، «برو، من خودم می‌آیم.» پسر می‌گوید، «نه! به من گفته‌اند که باید همراه شما بیایم.» آقا می‌گویند، «به تو گفتم برو منزلتان.»‌ پسرک اصرار می‌کند. بالاخره آقا می‌گویند، «پدر تو می‌خواهد یک ناهار به ما بدهد، تصمیم گرفته همه جا جار بزند که به مدرس ناهار دادیم. برو، نایست.» پسرک بر می‌گردد و به پدرش می‌گوید که آقای مدرس اجازه نداده که او همراهش بیاید. آن تاجر می‌گوید، «عجب آدم سیاستمداری است. دست انسان را پیشاپیش می‌خواند.» از این نکات در زندگی آقای مدرس فراوان است.

*در مورد سلوک فردی و سیاسی شهید مدرس از پدرتان چه خاطراتی را شنیده‌اید؟

شبی نشسته بودیم. پدرمان نقل کردند که در دوره دبیرستان بودم و رفتم و یک تخت چوبی و چندتا چوب رختی خریدم. آقا دیدند و گفتند، « تختی که خریدی، خوب است، چون روی زمین نمی‌خوابی که مرطوب است و مریض می‌شوی. چوب رختی‌ها را برای چه خریده‌ای؟»گفتم،  «می‌خواهم لباس‌هایم را به آنها آویزان کنم که چروک نشوند.» آقا می‌گویند، «لباست را بگذار زیر تشک، صاف می‌ماند و چوب رختی و میخ هم لازم نیست.» من هم دیگر چیزی نگفتم و چوب رخت‌ها را هم گذاشتم کنار. »

گمانم دوره چهاردهم مجلس بود که آقای حائری‌زاده و آقای مکی آمدند و به مرحوم پدر پیشنهاد کردند که جائی را به نام «کلوپ مدرس»‌ باز کنیم. قرار بود بخش‌‌های ادبی و شعرخوانی و امثال اینها را راه بیندازند. سر خیابان شاه‌آباد یک ساختمان دو طبقه بود که گرفتند و میز و صندلی چیدند و شد کلوپ مدرس. بعد هم کلاس درس شد.آقای دکتر علی مدرسی هم آنجا بودند. دیگران هم بودند. برای مردم جلسات نطق و سخنرانی می گذاشتند‌‌ تا یک روز جمع شدند که خط‌‌مشی آتی کلوپ را مشخص کنند. وقتی قرار شد وارد جریانات انتخاب وکیل و این جور کارها بشوند، مرحوم پدر بلند شدند و گفتند، « شما اینجا هر کاری دلتان می‌خواهد می‌توانید بکنید، ولی باید اسم مدرس را بردارید.»‌ در نتیجه، این کلوپ بسته شد تا سوءاستفاده سیاسی از نام مدرس نشود.

*از قول پدر شما، در مورد سلامتی بالای شهید مدرس حتی در دوره تبعید ، نکاتی را ذکر می‌‌کنند. در این مورد چه خاطراتی دارید؟

آقا در نامه‌هائی که برای مرحوم پدر می‌نوشتند، چیزی نمی‌گفتند که دیگران نگران شوند، ولی چون مرحوم پدر رفتند و از نزدیک ایشان را دیدند، این مطالب قاعدتاً باید صحیح باشند. یکی از نامه‌هائی که به مرکز اسناد داده شد، نامه‌ای است که مرحوم پدر به آقا و ایشان هم در کنار نامه جواب نوشته بودند. این نکته دقیقی است که آقا در دوران تبعید جواب نامه‌‌ها را در حاشیه نامه‌ها می‌نوشتند. دلیلش این بود که نمی‌خواستند خط نزدیکانشان نزد ایشان بماند که احیاناً در عزم و تصمیمات ایشان فتوری به وجود  نیاید.در نامه‌ها هم هرگز از وضع خودشان شکایت نمی‌کردند و بسیار قرص و محکم بودند. در آن نامه هم هست که، « ناراحتی‌های سینه من الحمدالله برطرف شده.» آقا یک مقداری ناراحتی سینه داشتند، چون قبلاً گاهی قلیان می‌کشیدند. سپس ادامه می‌دهند، «طبیبم خدا و دوایم آفتاب است و الحمدالله کاملاً خوب و سرحال هستم.»‌ در بقیه نامه‌ها هم کمترین شکایت و گلایه‌ای نیست. این مسئله هم چندین دلیل دارد. اول اینکه قدر مسلم تمام نامه‌ها خوانده می‌شدند. آقا با این استحکام نامه‌ می‌نویسند تا نشان بدهند که تزلزلی در ایشان نیست؛ مضافاً بر اینکه آقا نمی‌خواستند نزدیکان و آشنایان ایشان نگران شوند. ببینید چه بی‌انصافی از این بیشتر که فردی را  نه سال در اتاقی نگه دارند و به نزدیکانش فقط یک بار اجازه ملاقات بدهند. یک بار مرحوم پدر به ملاقات ایشان رفتند و یک بار هم آقای دکتر حسین مدرسی.

*شهید مدرس به زیرکی و مطایبه بسیار معروف هستند. از این ویژگی خاطراتی را از قول مرحوم پدرتان نقل کنید.

یک روز رضاخان در مجلس آقا را می‌بیند و با شوخی دست به جیب آقا می‌زند و می‌گوید، « جیب شما خیلی بزرگ است.» آقا می‌گویند، «بله. جیب من خیلی بزرگ است، اما ته دارد. این جیب شماست که ته ندارد.»؛ یعنی هر چه در آن بریزند، پُر نمی‌شود. از این نوع مطایبات فراوان دارند. یک بار از اصفهان با عده‌ای به شهرضا می‌رفتند. آن روزها با استر و قاطر و اسب به سفر می‌رفتند. در بین اصفهان و شهرضا گردنه‌ای است به نام لا شتر. در زبان محلّی، «لا» یعنی پس زدن. این گردنه به قدری بد بود که شتر که آن قدر راحت راه می رود و بسیار صبور است، در آن جا پس می‌زد. در بین راه دزدها می‌آیند و قافله را لخت می‌کنند و به آقای مدرس که روحانی هستند، کاری ندارند و به ایشان احترام می‌گذارند. آقای مدرس رو می‌کنند به اینها و می‌گویند، «شغلتان دزدی است، اشکالی ندارد، ولی چرا نمازتان را نمی‌خوانید؟ آفتاب دارد غروب می‌کند.» دزدها در می‌مانند که به این آقای روحانی چه بگویند. مجبور می‌شوند بروند نمازشان را بخوانند. بارها را هم بار الاغ‌ها کرده و آماده نگه داشته بودند. آنها که می روند نماز بخوانند؛ اینها الاغ‌ها را بر می‌دارند و می‌روند. دزدها وقتی بر می‌گردند، می بینند که نه از کالاها خبری هست و نه از اسب های خودشان و نمی توانند پای پیاده   خودشان را به اینها برسانند. خلاصه مرحوم مدرس به این ترتیب، مال‌التجاره را نجات می‌دهند. از این موارد در زندگی‌ ایشان زیاد است. پدرم موضوعی را که خیلی هم معروف است، بارها تعریف می‌‌کردند و آن هم اینکه در مجلس لایحه ای مطرح می شود و تعداد مخالفین و موافقین مساوی بوده است. آقای مدرس سعی می‌کنند جریان طولانی شود تا رای گیری به وقت اذان ظهر بیفتد. آقای مدرس در این موقع تدبیری به خرج می‌دهند. کسی که کنار دست آقای مدرس نشسته بود، جزو موافقین بود. آن فرد خیلی هم مدّعی دینداری‌ بود. آقا به او می‌گویند، «مؤمن! اذان داده‌اند. برویم با هم نماز بخوانیم. من در خدمت شما هستم.»‌ با هم می‌آیند از مجلس بیرون. طرف می‌بیند آقای مدرس که همراهش باشند، در وضع رأی‌ها تغییری ایجاد نمی شود. مجلس سابق حوضخانه‌ای داشت. می‌روند به حوضخانه. وضو می گیرند و وقتی به نماز می ایستند، آقای مدرس بیرون می آیند و چفت در را می‌اندازند و بر می‌‌گردند به مجلس. رأی‌گیری انجام می‌شود. آقا می‌روند در را باز می‌‌کنند و به آن فرد می‌گویند،« مومن! حالا چه وقت نماز خواندن بود؟» این یکی از شاهکارهای خاص آقای مدرس بود. این را که می‌خواهم بگویم، شخصاً از آقای حائری‌زاده یزدی شنیده‌ام. آقای مدرس ضمن اینکه در مدرسه سپهسالار تدریس هم می‌کردند؛ متولی آنجا هم بودند. ایشان سعی می‌‌‌کنند مدرسه را تعمیر و مغازه‌ها و موقوفاتش را احیا کنند و از اصفهان چند کاشیکار درجه یک می‌آورند. استاد کاشیکار به آقای مدرس می‌گوید، « اجازه بدهید وقتی کاشیکاری تمام شد، ما در کنارش بنویسیم این کار در زمان تولیت آقای مدرس انجام شد.» آقای مدرس به استاد تشر می‌زنند و می‌گویند، « من کاری نکرده‌ام. اینجا با پول سپهسالار ساخته شده و  موقوفاتش مال اوست و باید به اسم او باشد.» و این شعر را هم می‌‌‌خوانند:‌

نام نیک رفتگان ضایع مکن        تا بماند نام نیکت برقرار

*و اجازه نمی‌دهند که او این کار را بکند.

مردم ما قبل از امام، مرحوم مدرس را به عنوان نماد تلفیق دین و سیاست می‌شنا ختند؛ اما در سال‌های اخیر عده‌ای سعی می‌کنند این شبهه را به وجود بیاورند که او دین را جدا از سیاست جدا می‌دانست. در این مورد از مرحوم پدرتان چه چیزهائی شنیده‌اید و اساساً تحلیل خودتان از این موضوع چیست؟

اگر مردم سرگذشت کابینه مهاجرت را دقیقاً مطالعه کنند، مشاهده خواهند کرد که در رفتار مدرس دین از سیاست جدا نشده است، وگرنه ایشان اساساً عضو کابینه مهاجرت نمی‌شدند؛ در حالی که    عضو کابینه مهاجرت و وزیر عدلیه و فوائد عامه آن می‌شوند و از آنجا به ترکیه مهاجرت می‌کنند. صحبت‌هائی که ایشان با نخست‌وزیر، با وزیر جنگ و با خلیفه آنها می‌‌کنند؛ همه نشان می‌دهد که دین و سیاست در نگاه ایشان قرین هستند. هنگامی که خلیفه می گوید،« بهتر است لباس ارتش ما و شما یکی شوند.»، آقای مدرس می‌گویند، « لباس مسئله‌ای نیست. ما همه مسلمانیم و باید قلب و اعتقادمان یکی شود.» و یا وقتی که آقای مدرس می‌گویند، « هر کس به سر حدّات ما حمله کند، او را می‌زنیم، اگر مسلمان بود، دفننش می‌کنیم ، نبود، نمی‌کنیم.» همین نشان می‌دهد که در نظر ایشان دین از سیاست جدا نیست. مگر ایشان روحانی نبودند؟ به چه دلیل پذیرفتند به مجلس بیایند و اینگونه در باره مسائل کلان کشور اظهار نظر کنند؟ نفس حضور ایشان به عنوان طراز اول برای این بوده که قوانین مصوّبه مجلس با قوانین اسلام تطبیق کند. مرحوم آقا سیاست را منطبق بر دیانت می‌دانستند نه دیانت را منطبق بر سیاست. ایشان تابع موازنه عدمی بودند، یعنی اعتقاد داشتند که باید همه به حفظ موجودیت و رشد هم کمک کنند.  

*شما به عنوان نوه مدرس از معاریفی که از مرحوم مدرس نزد شما مطالبی را عنوان کرده‌اند، از جمله امام، چه خاطراتی دارید؟‌

اولین باری که در قم خدمت امام رسیدم، داخل اتاق بودم که امام وارد شدند. سال 58 بود. من با ایشان دست دادم. ایشان روی مرا بوسیدند. من نتوانستم دست ایشان را رها کنم و این کارم، کار جالبی نبود. امام بسیار آرام دستشان را کشیدند و گذاشتند روی شانه من. از مرحوم پدر سئوال کردند و گفتند، «خدا مدرس را بیامرزد که آمرزیده است و به ما هم توفیق بدهد که بتوانیم راه ایشان را ادامه بدهیم. بسیار نکته‌ها در سلوک ایشان هست که باید موشکافی شوند»‌.

اولین باری که در قم خدمت امام رسیدم، داخل اتاق بودم که امام وارد شدند. سال 58 بود. من با ایشان دست دادم. ایشان روی مرا بوسیدند. من نتوانستم دست ایشان را رها کنم و این کارم، کار جالبی نبود.

 

*ظاهراً پدرتان هم با امام روابطی داشتند.

پدر آقای رسولی محلاتی با امام بسیار نزدیک و دوست بودند. ایشان امام جماعت مسجد امامزاده قاسم بودند. گمانم در سال 42 آمدند و در آنجا اقامت کردند. آقای رسولی بزرگ، نویسنده بسیار قابلی بودند. منزل ایشان در کنار منزل ما بود. در آن کوچه پنج تا خانه بود. یکی متعلق به آقای بهادر بود که ما هم زمین منزل را از ایشان خریده بودیم. در کنار منزل آقای بهادر، منزل ابوی آقای رسولی بود. رو به ‌روی منزل ما، منزل آقای رسولی و در کنار آن، منزل دامادشان بود. درکنار منزل ما هم خانه کوچکی بود که به برادر تختی تعلق داشت. آقایان هر کدام که کسالتی داشتند، در منزل ما باز بود و می آمدند. مرحوم پدر با ابوی آقای رسولی بسیار نزدیک بودند. ایشان مرد بسیار شریفی بودند. امام موقعی که به امامزاده قاسم تشریف آوردند، آقاجان به دیدارشان رفتند. یک بار هم آقای رسولی کسی را فرستادند که آقا کسالت دارند و آقاجان رفتند به دیدنشان.

*نوه مدرس بودن و زندگی کردن با این عنوان چه حال و هوائی دارد؟

تکلیف آدم را سنگین‌تر می‌کند. ما سعی می‌‌کنیم وارد احساسات مردم نشویم. این دستور پدرمان است. تمام مدّت در کوران‌ها بودیم. اوایل انقلاب آقایان علاقه داشتند که ما در بعضی از کارها مثل وکالت شرکت کنیم. می‌گفتیم راه ما مشخص است. یک راه داریم و آن هم راه مستقیم است و  خط سیاسی مشخصی نداریم و کنار باشیم بهتر است. از میان مردم، کسانی که آقا را می‌شناسند، اظهار محبت و با ما روبوسی می‌کنند و می‌پرسند که چرا شما در فلان جا نیستید؟ می‌گوئیم هر جا باشیم در خدمت شما هستیم. چیزی که بیش از همه برای ما لذت بخش بوده و هست، محبت مردم به مدرس است که گاهی اوقات شامل حال ما هم می شود.