فقید سعید،مبارزآزاده، مرحوم حجت الاسلام جعفر شجونی از پیشگامان طریق مبارزه با طاغوت دراوج اختناق به شمار می رود.پیشینه مبارزاتی آن فقید، به سالیان آغازین دهه30 باز می گشت.او در زندان با جریانات گوناگون عقیدتی ومکتبی آشنا شد واز منش وروش آنان،خاطراتی شنیدنی داشت.مرحوم شجونی در گفت وشنودی که پیش روی دارید،به شمه ای از این خاطرات اشاره کرده است.
جناب شجونی! در آغاز بفرمائید چند بار دستگیر شدید و در زندان، چقدر با گروههای غیرمذهبی تماس داشتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم.عدد دستگیری ما 25 بار بود، اما ماندن ما زیاد نبود. جمعا یادداشت کردهاند 19 ماه و 11 روز، ولی به شکل غیرقانونی و بلاتکلیف زیاد نگه میداشتند. یک بار هم که در دادگاه نظامی محاکمه شدیم و یک سال گرفتیم. هروقت که ما زندان رفتیم، صفبندیهای چپ و راست وجود داشت. دانشجو بود، روحانی بود، افراد از شهرستانهای مختلف بودند، از مشهد، اصفهان، شیراز و از جاهای دیگر هم بودند. یک عدهشان اهل نماز و انجام فرایض بودند و یک عده هم نبودند.
در آن مقاطع آغازین که شما زندان را تجربه کردید، جریانات عمده در زندان چه گروههائی بودند و چه خصوصیاتی داشتند؟
در ماهها و سالهای اولیه نهضت، بخش عمدة زندانیها که از بازاریها و اداریها و کاسبها تشکیل می شدند، معمولاً اهل نماز بودند و کمتر گرایش به چپ داشتند. بندگان خدا راه مستقیم بودند. چپیها اسمشان را گذاشتهاند راست! در کشور ما حزب توده که آمد، به هرحال یک عده چپی شدند، یک عده مارکسیست شدند، بعدها هم یک مشت تودهای نفتی پیدا شدند، تودهای انگلیسی پیدا شدند، تودهای امریکائی پیدا شدند و بهتدریج، شاه هم بهانهای پیدا کرد که حتی به برخی از مسلمانها بگوید مارکسیست اسلامی. به یک عده که مبارزه اسلامی میکردند، میگفت اینها چپ هستند! ممکن است این عنوان بر عدهای صدق می کرد، اما تعداد آنها بسیار ناچیز بود. آنچه که عمدتاً ما در زندان در اطراف خود میدیدیم، یک عده بازاری و کاسب بودند که اعلامیه امام را پخش کرده بودند، متدین بودند. بعضی از اینها به خانواده یک زندانی سیاسی کمک کرده بودند و چهار سال و پنج سال محکوم شده بودند. بعدها مجاهدین خلق هم آمدند که به قول خودشان مبارز بودند و بعدها چپ و منحرف شدند. مارکسیستها هم بودند، منتهی مجاهدین با مارکسیستها بیشتر میجوشیدند تا با ما.
چپیهای مبارز و زندان رفته عملاً به چند نحله تقسیم میشدند؟
چپیها دو دسته بودند. از قدیم کسانی بودند که به حزب توده میرفتند، اما نمازخوان بودند، مثل احمد آرام، استاد دانشگاه که دهها جلد کتاب نوشته، میگفت یک جائی نیست که ما برویم مبارزه کنیم، لذا میرفت «خانه صلح» در انتهای خیابان فردوسی که مال حزب توده بود. بعد آنجا غروب که میشد وضو میگرفت و رو به قبله میایستاد و نماز میخواند. میگفتند: «اینجا مال حزب توده است، کسی اینجا نماز نمیخواند.» میگفت: «من برای مبارزه آمدهام، نه اینکه نماز نخوانم. جائی نیست که ما مشتی گره کنیم و زنده باد مرده بادی بگوئیم.» جلال آلاحمد هم همین تجربه را داشته. جلال آلاحمد اهل اورازان است که همهشان از سادات هستند. پدرش، جدش همه از علما و مراجع بودند. میگفت جائی نبود که ما برویم بنشینیم دور هم و مذاکرات سیاسی بکنیم و حرفی بزنیم و لذا رفتند به حزب توده. حزب توده هم مثل بادکنک، ما را باد کرد و یک نوار انتظامات هم به بازویمان بست و ما هم رفتیم تظاهرات برای ملی شدن صنعت نفت، ولی بعد دیدیم که یک ماشین روسی پر از سرباز، تظاهرات را نگهبانی میکند! میگفت من روسها را که دیدم از خجالت آب شدم و زود رفتم به کوچه سید هاشم در خیابان سعدی و بازوبندم را سوت کردم به یک طرف! این را در یکی از خاطراتش نوشته. عجب! ما میخواهیم نفتمان از دست اجانب نجات پیدا کند، حزب توده دلش میخواهد فقط نفت جنوب ملی شود و نفت شمال را بدهد به اربابشان روسها.
اما در سالهای 41، 42 هم که زندان بودیم، مرحوم آیتالله طالقانی بود، آقای مهندس بازرگان بودند و یاران آنها از آن طرف هم چند نفر چپ بودند. آنها اهل نماز نبودند، اما اینها اهل نماز و مستحبّات بودند. بعدها که در سال 51، 52 رفتیم به زندان، مجاهدین زیاد شده بودند و چپیها هم اعم از فدائی خلق و مائوئیست و دوبچیکیست هم زیاد بودند که نماز نمیخواندند. عدهای ظاهرا نماز میخواندند، اما در سراشیب تزلزل بودند. منتهی ما آخوندهای آنجا زندانیها را دید میزدیم و متوجه تحولات زندان بودیم.. هر زندانی که میآمد و مثلا در ماه رمضان افطار میخورد، ایدئولوگهای مارکسیست با او برنامه میگذاشتند و سعی میکردند بهتدریج او را عوض کنند. تختخوابهای راهروهای بند 2 و 3 ، سه طبقه بود. ایدئولوگهای مارکسیست و کمونیست در طبقه بالای تختخوابها با زندانیهای نمازخوان و روزهگیر پچپچ میکردند. ما روحانیون قضایا را دنبال میکردیم که اینها با این پچپچ کردنها چه بلائی بر سر این جوانهای تازه وارد میآورند. دنبال جذب عضو بودند. بعد ما میدیدیم که مثلا فلان زندانی ظاهراً مسلمان، دیگر نمیآید با ما افطار کند و فردا ظهر ناهار میخورد! ما یک کمی با آنها صحبت میکردیم و یک کمی با اینها. مجاهدین هم آرام و ساکت بودند و فقط با خودشان بودند.
هنوز مارکسیست نشده بودند؟
اینها برای همدیگر نهجالبلاغه و قرآن پچ پچ میکردند، ولی ما آخوندها، از جمله بنده یا آقای نعیمآبادی بندرعباس یا آقای فاکر که میخواستیم گوش بدهیم و متوجه بشویم که اینها نهجالبلاغه وقرآن را چگونه معنا میکنند، اینها بلافاصله سکوت میکردند و هیچی نمیگفتند! سرانجام رازشان از پرده بیرون افتاد و بعضاً با گستاخی اعلام کردند که به مکتب چپ پیوستهاند. خاطرم هست که رجوی در بند 5 زندان قصر بود. شاید4،5 سال قبل از انقلاب آمد به بند 6 پیش آیتالله انواری و یک حرف بیمعنائی زد. به آقای انواری گفت: «این آیتالله خمینی و منتظری و طباطبائی و طالقانی و ... هیچ کدام قرآن و نهجالبلاغه را نمیفهمند! برای اینکه مارکسیسم را نمیفهمند!» آقای انواری هم گفته بود: «پس امام صادق و امام رضا و امام عسگری هم قرآن و نهجالبلاغه را نفهمیدند، چون در آن زمان مارکسیسم نبود!» این حرف بهقدری به این مردک برخورد که تا پیروزی انقلاب پیش آقای انواری نیامد. مجاهدین خلق هم که ظاهرا نمازخوان بودند، دائما ما آخوندها را بایکوت میکردند و توی نخ ما بودند. از ما پول میگرفتند، به کمون چپیها میدادند. مثلا ما ضد سیگار بودیم، اما پول سیگار چپیها را باید ما میدادیم! اگر ما مثلا به امربری میگفتیم برو یک کیلو سبزی خوردن برای ما بخر، اینها وقتی میفهمیدند، ما را بایکوت میکردند که: «مگر شما تافته جدا بافته هستید؟ چرا سبزی خوردن میخرید؟ همه باید یکی باشند.» میگفتیم این مزخرفات چیست که میگوئید؟
این حرفها مال دورانی بود که در آستانه تغییر و تحول بودند؟
بله، در سال 50 و 51 در آستانه تحول بودند. از اوین هم به گوش ما میرسید که آقایان در آنجا اعلام کردهاند که مارکسیستها نجس هستند. مارکسیستهای زندان قصر در بند 1 و 7 بودند. من در آنجا با مرحوم حسینی زابلی که بنده خدا در حزب جمهوری به شهادت رسید، مانوس بودم. بد نیست بگویم که ایشان یک کلیه هم بیشتر نداشت و زیر شکنجه فریاد میزد: «بیانصافها! من یک کلیه بیشتر ندارم.» و ساواکیها میگفتند: «ما میخواهیم کاری کنیم که آن یک کلیه تو هم از کار بیفتد.» غرض اینکه بنده و آقای حسینی که میرفتیم وضو بگیریم، اینها آب روی ما میریختند که مجبور باشیم لباسمان را عوض کنیم که مثلا دقدل خبری را که از زندان اوین شنیده بودند، سر ما در آورند!
من یک داستان بامزهای هم با اینها دارم. یک وقتی دیدم چپیها با من گرم میگیرند، در حالی که به همه آخوندها فحش میدادند. من به اینها میگفتم: «من که نفاق ندارم و ظاهر و باطنم یکی است. چطور شما با من که آخوند هستم خوبید، ولی با بقیه آخوندها بد هستید؟» میگفتند: «میترسیم خبر برود زیر8 » من گفتم: «چه کسی میخواهد خبر ببرد زیر (8)؟ بنده جاسوس این پاسبانها هستم و خبر میبرم؟» خلاصه بعد از 10، 20 روز که به ما اعتماد کردند، گفتند: «علت اینکه تو را دوست میداریم این است که نیمرخ تو شبیه لنین است!» یعنی با مغز اینها کاری کرده بودند که اینها همان یک ذره علاقهای را هم که به من داشتند، به خاطر لنین بود! به هرحال بعد هم که مواضعشان معلوم شد و به لعنت ایزدی پیوستند! آقای شریعتمداری روزنامة کیهان میگوید: «ما در زندان اوین که بودیم، برای فاجعه 17 شهریور نامهای خطاب به امام تهیه کردیم. چپیها گفتند ما بسمالله را قبول نداریم و رهبری آقای خمینی را هم قبول نداریم، لذا امضا نمیکنیم! مجاهدین هم عیناً همان حرف را زدند و گفتند رهبری ایشان را قبول نداریم.» بعد هم که انقلاب پیروز شد و آن کارها را کردند و به لعنت خدا گرفتار شدند.
حاج آقا شجونی! زندانبانها و کلا متولیان امور زندانها، چقدر متوجه تفاوت زندانیان مسلمان با چپیها شده بودند؟
زندانبانها میفهمیدند که چپیها زود از استقامت دست میکشند، یعنی واقعا زود میبریدند. در سال 41 که در 6 بهمن رفراندوم شاه بود، در روز 3 بهمن مرا گرفتند، چون در خیابان بوذرجمهری، روی دوش مردم سوار بودم و فریاد میزدم: «رفراندوم مخالف اسلام است، رفراندوم مخالف قانون است.» شب که رفتم خانه، مرا گرفتند. آن شب مرحوم آیتالله طالقانی را هم گرفتند و 70، 80 نفر از روحانیون را در منزل مرحوم آیتالله آشیخ محمد غروی کاشانی گرفتند. شب اول آنجا ماندم و فردا صبح، استوار زمانی، شاگرد ساقی که مرا از قبل میشناخت- چون چندباری دستگیر شده بودم- آمد و گفت: «آقایان! سایر زندانیها به صف ایستادهاند که مراسم صبحگاه انجام شود. شما هم تشریف بیاورید.» من پرسیدم: «زمانی! یعنی قرار است بیائیم چه کار کنیم؟ قرار است به شاه دعا کنیم؟» گفت: «بله». آیتالله دزفولی با لحن شدید و اعتراضآمیزی گفت: «چرا؟» زمانی گفت: «اگر نیائید تصمیم بدی برای شما گرفته خواهد شد.» گفتم: «زمانی! ببین! ما اگر میخواستیم به شاه دعا کنیم، خب بیرون از زندان دعا میکردیم، نه اینکه بیائیم داخل زندان دعا کنیم، دعای این جوری که مستجاب نمیشود! »گفت: «نه! تصمیم بدی در مورد شما گرفته خواهد شد.» گفتم: «خب! گرفته بشود.» آمدیم بیرون و دیدیم همه چپیها به صف ایستادهاند که به جان شاه دعا کنند!
مگر به دعا هم اعتقاد داشتند؟
لابد! یک بار هم در زندان قصر، بچه مسلمانها را به صف کرده بودند. شب بود و من به زندان شماره 2 برده شدم. آقای طالقانی گفت: «شجونی! بیا با هم برای این مشکلی که درست کردهاند، فکری بکنیم.» گفتم: «چه شده؟» گفت: «میخواهند فردا همه را به صف کنند که سرود شاهنشاهی بخوانند.» سرود این طور شروع میشد که: شاهنشه ما زنده بادا و ... گفتم: «خب! نگران نباشید.» در آنجا لباسهای آخوندی ما را نمیگرفتند و با لباس آخوندی در زندان حکومت میکردیم. فردا صبح رفتیم و دیدیم ابوالفضل حکیمی، رهبر ارکستر، حی و حاضر ایستاده. حالا همه زندانیان چهار نفر، چهار نفر به ردیف ایستادهاند که بخوانند شاهنشه ما زنده بادا! گفتم: «ابوالفضل! تو برو کنار، من خودم رهبری میکنم.» و شروع کردم به خواندن: «یک! دو! سه! ای ایران ای مرز پرگهر...» و همه بلند و با صدای رسا با من خواندند و دیگر مسئولین زندان جرئت نکردند به ما بگویند فردا صبح بیائید سرود شاهنشه ما بخوانید! گفتیم اگر ما را ببرید، باز همان ای ایران ای مرز پرگهر را میخوانیم. خلاصه آن روز کاری کردیم که دیگر در زندان شماره 2 صبحگاه برگزار نشد.
همانطور که خانم دباغ فرمودند در آنجا شهردار انتخاب میکردند. در ماه رمضان، ما 10، 12 نفر بودیم که روزه میگرفتیم و بقیه روزه نمیگرفتند. غذا را که میگرفتیم ما برای افطار و سحر نگه میداشتیم و آنها ناهار و شام میخوردند. یک بار من شهردار شدم، اما گفتم: «من غذا جلوی این روزهخورها نمیگذارم.» گفتند: «پس تو بشو مسئول شستن دستشوئیها و توالتها.» من هم این کار را میکردم. یک بار وقتی دستشوئی و توالت را شستم، یکی از چپیها آمد و ایستاد ادرار کرد و همه جا کثیف شد. من عصبانی شدم و گفتم: «منِِ آخوند همه جا را شسته و آب کشیدهام. این چه کاری است میکنی ابله؟» گفت: «این ادرار از آب تمیزتر است.» گفتم: «بسیار خوب! پس از حالا به بعد، به جای آب، یکی دو لیوان ادرار به تو میدهیم که بخوری.» گفت: «ادرار ضدعفونیکننده است!» گفتم: «پس از امشب دو سه لیوان ادرار توی رختخوابت میریزم که در آن غلت بزنی و کاملا ضدعفونی بشوی.» اینطور آدمهای خبیث و لجبازی بودند. ما واقعا زندان در زندان داشتیم. در مقاومتهائی که ما داشتیم، شهربانیچیها و افسرها به شخص من میگفتند که شما از چپیها برای ما خطرناکترید. چپیها را میشود خرید، اما شما را نمیشود خرید.» و لذا با ما کینه عجیبی داشتند.
یک بار ماه رمضان کنار حیاط نشسته بودم و قرآن میخواندم. یکی از چپیها از آن بالا روی پشت بام سوت میزد و میگفت: «آی حقه باز!» میگفتم: «چه حقهبازی؟ ماه رمضان است، دارم قرآن میخوانم.» گفت: «نه! تو قرآن را این جور نگه میداری تا زندانیها بیایند این طرف و آن طرفت بنشینند و بحثهای سیاسی بکنید! قرآن خواندنت به خاطر خدا نیست!» یا مثلا صبحها که نرمش میکردیم و اینها سوت میزدند و میگفتند: «آهای! اینها دارند تمرین جودو میکنند!» آنچه جان مطلب است این است که افسران شهربانیها و ماموران زندان، ما را خیلی خطرناکتر از چپیها میدانستند. اشارهای شد به حنیفنژاد. شنیدم که او گفته بود سر به سر دو طایفه نگذارید. یکی روحانیون که منبر میروند و وسط حرفهایشان، اشاره به یزید و معاویه میکنند که معلوم است منظورشان کیست و چیست و یکی هم بازاریها که بگذارید کاسبی کنند و هزینه نهضت را بدهند! علیکلحال! مسعود رجوی خائن به قدری بد عمل کرد که آبروی قدیمیهائی مثل همین حنیفنژاد و رضائیها را هم برد. البته جمهوری اسلامی در اول خیابانی را به اسم حنیفنژاد گذاشت و احترامش کرد.
شما در واپسین ماههای حیات رژیم گذشته هم یک بار دستگیر شدید و در آن دستگیری چهره متفاوتی را از زندانیان بهویژه بازجوها و شکنجهگران شناخته شده ساواک مشاهده کردید که شنیدن داستان برای ما مغتنم است.
یکی از زندانهائی که خوشحال بودم که مرا گرفتند، تابستان 57 بود. ما در خانهمان جلسه داشتیم و مهمانهای ما آقای بهشتی، آقای مطهری، آقای مهندس بازرگان و خلاصه عده زیادی برای ناهار دعوت بودند و داشتیم علیه اعلامیه تنظیم میکردیم. در آنجا هم آقای بازرگان به ما حمله کرد که: «این حرفها چیست که علیه شاه میزنید؟ آقا به درخت سیب تکیه دادهاند و میگویند شاه باید برود. اگر شاه برود، امریکا هم باید برود و مگر امریکا میرود؟ شاه باید بماند، اما سلطنت کند، حکومت نکند. ما باید با استبداد بجنگیم.» خلاصه از این جور حرفها. بالاخره شاه رفت و امریکا هم رفت. کار نداریم. میهمانان که رفتند، چهار و پنج بعد از ظهر بود که من رفتم حمام که دوش بگیرم، دیدم در میزنند. پرسیدم: «کیه؟» که دیدم سرنیزه آمد توی حمام که لباس بپوش بیا بیرون! خدا میداند که چقدر خوشحالم که آن یک ماه را زندان رفتم و حال و روز شکنجهگرها را دیدم: کمالی و بهمنی و منوچهری و آرش و ... که پا به فرار بودند. زندان آخر من برای من مایه کمال خوشوقتی بود، چون ما قبلاً از ترس به همه اینها میگفتیم آقای مهندس! آقای دکتر! دیدم اینها پا به فرارند! منوچهری آمد و سه تا گذرنامه نشان من داد. با سبیل بلند، با عینک دودی و انواع و اقسام قیافهها! بعد گفت پسر من در لندن است و من میتوانم بروم آنجا. بعد به من گفت: «کمالی خدمتتان سلام عرض میکند.» من برگشتم و دیدم آن طرف دایره وسط کمیته مشترک، کمالی ایستاده. من بارها به دست او شکنجه شده بودم. به منوچهری گفتم: «غلط کرده سلام عرض میکند مردک...» گفت: «چرا آقای شجونی؟» گفتم: «این مرا توی شکنجهها کشته.»
از قضا ما هنگامی که رفتیم نوفل لوشاتو، امام فرموده بود که مثلا هفت یا پنج روز دیگر میرویم ایران. دوست آهنفروشی داشتم به نام رضا امیرانی که اهل ورامین بود. زن و بچهاش لندن بودند. بچههایش درس میخواندند و در آنجا آپارتمانی داشت. گفت: «من برایت بلیط میگیرم. میرویم و یکی دو شبی منزل ما هستیم و من هم با زن و بچههایم دیداری میکنم و برمیگردیم.» گفتم: «چه بهتر! یا علی مدد!» بلیط گرفتیم و رفتیم لندن. یک روز آقارضا ما را سوار ماشین کرد و برد بگرداند که یکمرتبه دیدم منوچهری، کیف به دست دارد توی پیادهرو راه میرود! گفتم: «آقارضا!برگرد! برگرد!» گفت: «کجا برگردم؟ اینجا که جای برگشتن نیست.» گفتم: «منوچهری شکنجهگر را دیدم. نگه دار بروم این مردک رذل را بکشم و بیایم.». گفت: «بنشین بابا جان! شر درست نکن. مگر اینجا به همین کشکی میشود کسی را کشت و برگشت.» گفتم: «این دم دستمان است. دست کم من یک مشت به این بزنم.» خلاصه نشد. فردا با آقا رضا برگشتیم نوفل لوشاتو. نمیدانم بچه دانشجوهای ایرانی از کجا فهمیده بودند که من در لندن منوچهری را دیدهام. دور مرا گرفتند که: «قدش چه قدر است؟ لباسش چطور است؟» و خلاصه نشانیهای او را از من میگرفتند. علیکلحال این خیبث را ما آنجا دیدیم: دمی زنده ماندن پس از بدسگال/ به از عمر هفتاد و هشتاد سال دو تا منوچهری بودند. این منوچهری که من میگویم اصل فامیلش وظیفهخواه بود.