او کارهایی میکرد که حتی ما را به ستوه آورده بود اما محض خنده هم که شده کارش نداشتیم. مثلاً با گوگرد کبریتها و فتیلهای که معلوم نبود از کجا گیر آورده، ترقههایی درست میکرد که اندازه یک نارنجک صدا میداد.
این شده بود تفریح هر روزش. فتیله را آتش میزد و ترقهاش را میانداخت توی حیاط. نگهبان تا میآمد ببیند کار کیست، مهدی قایم شده بود.
یک روز وقتی داشت کبریت را به فتیله میرساند، نگهبان مچش را گرفت. آنقدر کتکش زد که ما گفتیم دیگر از این کارها نمیکند اما آنقدر پرشر و شور بود که من مطمئن بودم زیر کتک خوردن هم داشت نقشهای دیگر میکشید.
فردایش عراقیها هم کبریت داشتن را ممنوع کردند و هم حلب خالی جای روغن را. پرسیدم: حالا برای کبریت دلیلی دارید ولی چرا حلب داشتن را ممنوع کردید؟ ما ظرفی جز این نداریم که از آن استفاده کنیم؟
آنها پاسخ دادند: وقتی بچههایتان با چوب کبریت بمب میسازند، لابد شما با این حلبها موشک درست میکنید و از همین جا بغداد را میزنید.