اتفاقاتی که در سال 1358 در کردستان و غرب ایران رخ داد از عجیبترین صفحات تاریخ انقلاب اسلامی است. اینجا نقطهای بود که باید عزم انقلابی بر اراده خارجی برای خرد کردن مردم ایران پایان مییافت. یک سال جنایت تمام عیار گروهکهای وابسته به غرب و شرق در کردستان به خصوص شهر پاوه همه چیز را از ایرانیها ربوده بود و همه دنبال آن بودند تا شاید بتوانند این شورش داخلی و آدمکشیها را پایان دهند. روزهای پایانی مردادماه سالروز آزادسازی شهر قهرمان پاوه است. شهری که امام خمینی (ره) دستور آزادی آن از دست اشرار را دادند و برای آزادی آن خونها داده شد. در اینجاست که باید یاد دو ابرمرد، شهیدان «دکتر مصطفی چمران» و «اصغر وصالی» را زنده نگه داشت.
آنچه در زیر میآید گفتگو با سید مجتبی میررضایی، روایتی است از این واقعه مهم، مستندی از آنچه که بر این شهر گذشت و حماسهای که برای آزادی آن آفریده شد.
* نحوه ورودتان به شهر پاوه چگونه بود؟
در همان روزهای ابتدای شکل گیری گردانهای آموزشی در پادگان ولیعصر(عج) تهران، من هم به عنوان یکی از افراد گردان دو سپاه تهران جذب شدم. (شهید) علی موحد دانش، غلام بختیار، احمد اسماعیلی، حاجآقا رستمپور و... به عنوان بزرگترهای گردان در آن جمع حضور داشتند که بقیه از این دوستان حرف شنوی داشتند. به دلیل مشکلات و ناامنیهایی که در منطقه غرب کشور و به خصوص در کردستان ایجاد شده بود گردان ما را برای مقابله با ضدانقلاب به منطقه فرستادند.
فکر کنم حدود اوایل مردادماه 1358 بود که مصادف با ماه رمضان هم شده بود به شهر مریوان و پادگان این شهر رسیدیم. گزارش داده بودند که ضدانقلاب در مریوان سر بیست نفر را بریده بودند و جو عمومی شهر خیلی شلوغ شده است. ما هم وارد پادگان مریوان شدیم که از آنجا به داخل شهر برویم و کار پاکسازی را شروع کنیم و جلوی ضد انقلاب بایستیم. تازه وارد پادگان شده بودیم که در آنجا (شهید) اصغر وصالی و نیروهای تحت امرش که معروف به «دستمال سرخها» بودند، حضور داشتند. یک یا دو هفته در مریوان بودیم. در این مدت هم برای اینکه نیروها بیکار نمانند هر روز برنامه آموزش نظامی داشتیم. دور تا دور پادگان مریوان هم ارتفاعات قرار داشت به همین دلیل دور پادگان را کامل سنگر زدیم و نیروها در آن مستقر شدند و به خصوص در شبها برای جلوگیری از شبیخون نگهبانی میدادند. در این مدت باب آشنایی من با اصغر وصالی و گروه تحت امرش باز شد.
شهید اصغروصالی به همراه گروهی از دستمال سرخها
تکلیف ما اصلا مشخص نبود، که آیا در مریوان میمانیم یا نه. چون ماه رمضان هم بود، این بلاتکلیفی اذیتمان میکرد. مثلا یک دفعه میگفتند به فلان ارتفاعات بروید. از پادگان تا ارتفاع مورد نظر، نزدیک 30 الی 40 کیلومتر فاصله بود و همین کار روزه را باطل میکرد. در همین روزها بود که یک مرتبه اعلام کردند که ضدانقلاب گندمهای شهر پاوه را به آتش کشیدهاند. البته باید بدانید که تعداد شیعیان پاوه هم زیاد بود.
قرار بر این شد که اصغر وصالی با نیروهایش به پاوه برود. از میان نیروهای ما (گردان دو) تعداد 5 نفر به همراه دستمال سرخها به پاوه رفت که یک نفر از آنها بنده بودم.
نیروها توسط هلیکوپتر به پاوه منتقل شدند. شهر پاوه یک خیابان اصلی بیشتر نداشت که دو طرفش (به صورت شمالی و جنوبی ) خانههای مردم قرار داشت. خانهها هم به مانند فومن روی یکدیگر ساخته شده بود. پایین این منازل هم دره بود. دور تا دور پاوه هم کوه بود که ارتفاعات بزرگی داشت. یک سر این خیابان اصلی بیمارستان و طرف دیگر سردخانه شهر قرار داشت که جنازهها در آن نگهداری میشد. بیمارستان آن موقع هزار متر با شهر فاصله داشت و روبروی آن یک تپه بزرگ و بلندی قرار داشت. به گونهای که به بیمارستان مشرف بود.
در کنار سردخانه یک پد هلیکوپتر قرار داشت که در ابتدا با هلی کوپتر در آنجا به زمین نشستیم. در کنار سردخانه پاسگاه ژاندارمری قرار داشت که حدود بیست سرباز به همراه فرماندهشان حضور داشتند. در وسط خیابان اصلی یک ساختمانی قرار داشت که در پیش از پیروزی انقلاب اسلامی مقر ساواک بود. این ساختمان پس از پیروزی انقلاب تحویل سپاه شده بود. ما به همین ساختمان منتقل شدیم. در آنجا افراد «پیشمرگان کُرد مسلمان» از قبل حضور داشتند. دقیقا یادم هست پانزدهم یا شانزدهم ماه رمضان بود، که ما به پاوه رسیدیم. شب نوزدهم ماه رمضان در پشتبام همان ساختمان احیا گرفتیم. بعد از استقرار به همراه تعدادی از پیشمرگان کُرد مسلمان که همگی سلاح برنو و شکاری داشتند یک چرخی در شهر زدیم.
روز نوزدهم ماه رمضان نیروها را به چند گروه تقسیم کردند. در هر گروه پنج نفر از نیروهای دستمال سرخ و ده الی پانزده نفر از نیروهای پیشمرگ کُرد قرار داشتند. اصغروصالی نیروها را جمع کرد و دستور که هرکدام از این گروهها به یکی از ارتفاعات یورش برده و آنها را به تصرف خود دربیاورند و در آنجا مستقر شوند.
در همین گیر و دار نیروهای اطلاعات که برای شناسایی رفته بودند متوجه جمعآوری نیروهای ضدانقلاب جهت حمله به پاوه شدند.
من هم به همراه حسن صفا که اهل اصفهان بود به همراه دوازده نفر از پیشمرگان مامور این شدیم تا بر تپه روبروی بیمارستان مستقر شویم. در این مدت که اصغر وصالی متوجه حمله قریب الوقوع نیروهای کوماه و ضدانقلاب به پاوه شده بود چندین نوبت به کرمانشاه رفت و موضوع را به مسئولین بالاتر اطلاع داد تا نیرو و تجهیزات لازم به پاوه ارسال شود. چون ما تعدادی افراد محدود که همگی دارای سلاح سبک بودیم و هیچ سلاح سنگین با خود نداشتیم. شاید دو الی سه قبضه سلاح آر.پی.جی همراهمان بود. هر چه اصغر وصالی پافشاری کرد برای ارسال نیرو و تجهیزات هیچ فایدهای نداشت. از آنجایی که تعدادی از افراد که در باختران حضور داشتند با نیروهای ضدانقلاب همدست بودند وسایل مورد نیاز ما را به پاوه ارسال نمیکردند و یا اشتباه می فرستادند. مثلا ما درخواست فشنگ ژ-3 میکردیم، برای ما فشنگ برنو یا کلاشینکف میفرستادند که ما اصلا اسلحه آن را نداشتیم. در کنار این فشنگها، یک تیربارMG3 و یک تیربار کالیبر50 برای ما فرستادند. فشنگهای تیربار کالیبر 50 هر کدام 7/12 میلیمتری است که از ارتش شاهنشاهی به جا مانده بود و صدای خیلی بلندی داشت و بیشتر برای ضد زره استفاده میشد. خب ماها تا آن زمان با تیربار کار نکرده بودیم و هیچ اطلاعاتی در این زمینه نداشتیم. دو قبضه آر.پی.جی هم برایمان فرستادند که خرج و گلولههای آن کم بود. به همراه این تیربار 100 تیر فشنگ هم فرستادند بودند. هیچ کدام از نیروها کار با تیربار کالیبر 50 را نمیدانستند. تا اینکه اصغر وصالی آمد و تیربار را سرهم کرد و کار با آن را به ما آموزش داد. من با تعدادی از نیروها به همراه تیربار کالیبر 50 به بالای تپه روبروی بیمارستان رفتیم. اصغر وصالی به من گفت: اگر دیدی دشمن با وسایل زرهی به طرف شهر میآید از تیربار استفاده کن. صدای این تیربار واقعا زیاد بود و به راحتی با آن میشد تا بین دشمن رعب و وحشت انداخت.
سه ساعت و نیم طول کشید تا از این تپه بالا برویم. تا ظهر همه گروهها در بالای ارتفاعات شهر پاوه مستقر شدند.
*درگیری که ایجاد نشد؟
خیر. هنوز ضدانقلاب به شهر وارد نشده بود. اصغروصالی به ما گفته بود به ارتفاعات بروید و سنگر بندی کنید. چون احتمالا ظرف امروز و فردا کوملهها آنطور که نیروهای اطلاعات خبر دادهاند حمله کنند. وظیفه ما این بود که نگذاریم ضدانقلاب به داخل شهر بیایند تا شاید برایمان نیروی کمکی بفرستند. خبر رسیده بود که 6000 کومله بین کرمانشاه، پاوه و روانسر مستقر شدهاند. در آن نزدیکی غاری بود به نام قوریقلعه، ضدانقلاب در آنجا مستقر شده بود که از همانجا توسط دولت عراق پشتیبانی میشد و تجهیزات میگرفت. تمام منافقین و نیروهای چپ از همه شهرها به آن منطقه آمده بودند و با ضدانقلاب کُرد هم پیمان شده بودند. قرارشان بر این بود که با تصرف پاوه به سمت نوسود و از آنجا مریوان و کم کم کل کردستان را به اشغال خود دربیاورند.
* وقتی برای شما مهمات اشتباهی میفرستادند اعتراضی هم میکردید؟
دو سه بار اول که هلیکوپتر تجهیزات را برعکس میآورد و یا مهمات برایمان نمیآورد، اصغروصالی شک کرد و گفت قصهای باید این وسط باشد. چون به آنها میگفتیم که ما ژ- 3 داریم و برایمان فشنگ ژ-3 بفرستید اما آنها فشنگ سلاح دیگر می فرستادند. یا مثلا میگفتیم توپ 106 بفرستید و یا سلاحهای نیمه سنگین که با هلیکوپتر قابل حمل است برایمان بفرستید اما هیچ خبری نمیشد. وصالی به این گونه رفتارها شک کرد و به همین دلیل با (شهید ) مصطفی چمران ارتباط گرفت و جریان را با او در میان گذاشت. آقای چمران آن موقع در کرمانشاه بود. به همین دلیل شهید چمران به همراه فردی به نام محمد گریوانی یا گریبانی که نمیدانم چه شغل و سمتی داشت اما هیکل ورزشی و ورزیدهای داشت با هلیکوپتر به پاوه آمدند. در ابتدا جلسهای با اصغروصالی داشتند و همان جلسه باعث شد که شهید چمران در پاوه بماند.
*به چه دلیلی؟
به دلیل ایجاد هماهنگی لازم با کرمانشاه جهت ارسال کمکهای پشتیبانی.
*تیمسار فلاحی هم با شهید چمران همراه بودند؟
خیر. چون یادم هست وقتی هلی کوپتر آقای چمران آمد، من به هوای گرفتن مهمات به مقر سپاه رفتم که آقای چمران را در آنجا دیدم.
*درگیری با ضدانقلاب از چه زمانی آغاز شد؟
فردای همان روزی که ما بر روی تپه مستقر شدیم، کوملهها حمله کردند. آنها در داخل شهر جاسوس داشتند که در بیمارستان مستقر بود. چون ما بعدها توانستیم دستگاه بیسیم پی آر سی هفت را در اتاق عمل بیمارستان پیدا کنیم. از همانجا بود که گزارشات داخل شهر را به کوملهها و ضدانقلاب میدادند.
وقتی درگیریها شروع شد، مجبور بودیم با همان تجهیزات کم با ضدانقلاب مقابله کنیم. درگیری تا ساعت یازده و نیم شب طول کشید. آخرهای شب بود که دیگر فشنگهای تیربار هم تمام شده بود. به غیر از چندتا فشنگ ژ- 3 همه را به سوی دشمن شلیک کردیم.
چون تعداد نیروهای ضدانقلاب زیاد بود به راحتی تپه را بالا آمدند و کم کم داشتند ما را محاصره میکردند. اما چون شب و تاریک بود به راحتی آنها قابل رویت نبودند اما با صداهایی که از خود درمیآوردند ما متوجه نزدیک شدنم آنها به خود میشدیم. آنها بیشتر با صدای حیوان به یکدیگر علامت میدادند. یک دفعه میدیدی کل این تپه مثلا چهارصد الی پانصد نفر یک دفعه صدای جغد درمیآوردند. پنج دقیقه دیگر میدیدید صدای روباه درمیآورند. ده دقیقه دیگر میدیدید صدای یک پرنده درمیآوردند. آنها با این علامتهایی که به همدیگر میدادند، از تپه بالا میآمدند و پیشروی میکردند. به کل ارتفاعات دور تا دور پاوه به همین طریق حمله میکردند و با علامتهای حیوانات و صدای حیوانات به همدیگر علامت میدادند.
دیگر ساعت یک شب شده بود و آنها کاملا به قله تپه که ما در آنجا سنگربندی کرده بودیم، نزدیک شده بودند به طوری کاملا و به راحتی صدای صحبت کردن آنها قابل شنیدن بود. از طرفی هم تنها من و حسن صفا در سنگر مانده بودیم و همه نیروها آنجا را ترک کرده بودند. با حسن قرار گذاشتیم که چند نارنجکی که همراه خود داریم را با کمال دقت و احتیاط زمانی که دشمن نزدیک سنگر ما شد به طرف آنها پرتاب کنیم. چون تیربار سنگین بود و نمی توانستیم آن را با خود ببریم و از طرفی هم نباید آن را سالم در اختیار دشمن میگذاشتیم. به همین دلیل آلت متحرک تیربار را درآوردم و آن را داخل پیراهنم گذاشتم. چند فشنگی هم داخل ژ- 3 مانده بود را به طرف آنها شلیک کردیم. وقتی که کاملا نزدیک شدند، نارنجکها را به سمتشان پرتاب کردیم و تپه را به سمت پایین سرازیر شدیم.
چیزی نمیدیدیم و همه جا تاریک بود. ما وقتی از پایین میخواستیم به بالای تپه سه ساعت طول کشید اما آن ساعت شب و در تاریکی فکر کنم ده دقیقهای به پایین رسیدیم. اما تمام بدنمان داغون شده بود. تا ما به سمت پایین سرازیر شدیم؛ حدود بیست قدم از سنگرها فاصله گرفته بودیم که یک مرتبه حجم بالای نارنجک به سمت سنگر پرتاب شد و کاملا شانس آوردیم که از معرکه گریختیم. تنها فرصتی که برای ما ایجاد شده بود، تاریکی شب بود که نه ما آنها را می دیدیم و آنها ما را. تا صبح همه ارتفاعات پاوه را به تصرف دشمن درآمد. در همین درگیرها یکسری از بچهها شهید شده بودند. کم کم تمامی نیروها داخل شهر و عدهای هم در بیمارستان پاوه مستقر شدند. وقتی از تپه پایین آمدم مستقیم به سمت بیمارستان رفتم، هنوز آنجا محاصره نشده بود. دشمن وقتی همه ارتفاعات را به اشغال خود درآورد، به اولین جایی که حمله کردند، بیمارستان بود. چون اولا آنجا بیرون شهر بود. و دوما اینکه احتمال میدادند نیروهای زخمی ما آنجا باشند که به درد خودشان هم میخورد. به کمک تعداد افرادی که در بیمارستان بودند، دور بیمارستان را سنگربندی کردیم. بعد یکسری زخمیها را به داخل شهر فرستادیم. کم کم هوا روشن شده بود و بیمارستان هم به محاصره ضدانقلاب درآمده بود.
*آقای وصالی هم در بیمارستان حضور داشت؟
خیر. او داخل شهر بود، اما به آنجا رفت و آمد داشت. از طرف دیگر تجهیزات هم که اصلا برایمان نرسیده بود و نیرو هم به اندازه کافی نداشتیم. 24 ساعت بیشتر طول نکشید. یعنی وقتی از تپه به پایین آمدیم و به بیمارستان رسیدیم و سنگربندی دور بیمارستان را انجام دادیم، صبح شده بود. ضدانقلاب هم ارتفاعات را گرفته و از تپه آمده و بین بیمارستان و شهر که فاصله بود را تصرف کردند و بیمارستان محاصره شد. آنها دور تا دور شهر را بستند اما وارد پاوه نشدند. چون نمیدانستند استعداد نیروهای ما چقدر است؟! ما به گونهای در ارتفاعات ایستادگی کردیم و یک شبانهروز جنگیدیم که آنها میکردند به اندازه سه الی چهار گردان در پاوه مستقر هستند. با اینکه جاسوس آنها که در بیمارستان به ضدانقلاب گزارش داده بود تعداد نیروهای پاسدار در شهر پاوه بسیار کم است و آنهایی هم که حضور دارند یا زخمی شدهاند و یا سلاح آنچنانی ندارند، اما مقاومت و ایستادگی بچهها باعث شده بود که آنها فکر کنند تعداد نیروهای ما زیاد است به همین دلیل با احتیاط عمل میکردند.
*چه تعداد نیرو در بیمارستان پاوه حضور داشتند؟
حدود 35 نفر در بیمارستان بودیم. از این تعداد هم هفت الی هشت نفرمان زخمی بودند. اصغروصالی به ما دستور داد که بیمارستان را تخلیه کنیم و به داخل شهر بیاییم. استنباطش این بود که به دلیل نداشتن نیروی کافی ما در یک زمان نمیتوانیم هم بیمارستان را نگه حفظ کنیم و هم شهر را. او میگفت: بیایید دور شهر سنگر ببندید تا نیروهای کمکی برسند. چون فاصله بین بیمارستان و شهر خودش یک فاصلهای بود که میتوانست نیروهایمان هرز برود و کوملهها بتوانند نفوذ کنند. من بچهها را جمع کردم و گفتم: عیبی ندارد که بیمارستان محاصره شده است. سه گروه نُه نفره برای شکستن محاصره بین بیمارستان و شهر تشکیل میدهیم. راه را باز میکنیم تا بقیه نیروها از طریق همین راه به داخل شهر بروند. یک تعداد فشنگ از بقیه دوستان جمع کردیم و با سلاح خودمان به ضدانقلاب حمله کرده و خط محاصره را شکاندیم و مستقر شدیم. خط دالانی شکل ایجاد کردیم تا بچهها بتوانند از ان عبور کنند. شروع کردیم به پشت و جلویمان تیراندازی کردن. این گروه از نیروها که سالم بودند توانستند از محاصره بیرون بیایند. ما هم با آنها یکی شدیم و تا آخر خط آمدیم، یعنی تا جلوی ورودی شهر. بقیه بچهها که به یک عبارتی گفتهاند 18 نفر ولی با زخمی که کمی بیشتر از این تعداد بودند داخل بیمارستان ماندند.
* از افراد محلی پاوه هم در بیمارستان حضور داشتند؟
به غیر از نیروهای پاسدار، کارکنان و خدمه بیمارستان هم حضور داشتند.
*شهید چمران در این زمان کجا قرار داشتند؟
ایشان وقتی به پاوه آمدند به اصغر وصالی گفت تو هوای این سمت شهر را داشته باش و ساختمان سپاه را؛ من هم آن سمت شهر در پاسگاه ژاندارمری به همراه ده بیست سرباز از آنجا حفاظت میکنم. وقتی از محاصره خارج شدیم و به داخل شهر آمدیم به ساختمان فرماندهی سپاه پاوه و اصغروصالی را پیدا کردم. به او اطلاع دادم که تعدادی از نیروها داخل بیمارستان محاصره شدهاند. او گفت: یک تک به دشمن میزنیم و بچهها را آزاد میکنیم.
*حادثه سقوط هلی کوپتر در پاوه چه زمانی رخ داد؟
در همین زمانها یک هلیکوپتر آمد و روی پد هلیکوپتر که آخر شهر بود نشست. ما رفتیم که ببینیم که مهماتی برایمان آورده یا نه. چند جعبه فشنگ ام یک و ژ-3 با خودش آورده بود. اما تعداش خیلی کم بود و چیز قابل توجهی نبود. موقع برگشت هلی کوپتر تعدای از زخمیها را داخل آن گذاشتیم تا به عقب ببرد. یادم هست همین محمد گریوانی که با شهید چمران پاوه آمده بود؛ چمران به او گفت که ارتباط بین پاوه و کرمانشاه قطع شده است، شما با هلیکوپتر به کرمانشاه برو و پرس و جو کن که چرا ارتباط قطع شده و چرا برای پاوه تجهیزات و نیرو نمیفرستند. ببین قضیه چیست. البته بعدها فهمیدیم که این عدم ارسال نیرو و تجهیزات از عمد بوده است که پاوه سقوط کند.
محمد گریوانی سوار هلیکوپتر شد. من و تعداد دیگری از نیروها پایین هلیکوپتر نشسته بودیم. چون پد هلیکوپتر بالای شهر قرار داشت و یک ارتفاعی هم آن سمت بود که ما قبلا آن را گرفته بودیم و حالا کوملهها بر روی آن مستقر بودند و از بالای آن به سمت هلی کوپتر شلیک میکردند، قرار شد چند نفری که پایین پد بودیم در سنگرها بایستیم و به سمت ارتفاعات شلیک کنیم تا هلیکوپتر بتواند از زمین بلند شود. ما مستقر شدیم و شروع کردیم شلیک کردن طرف کوملهها که از آنجا شلیک میکردند. هلیکوپتر بلند از زمین بلند شد. نه اینکه جای فرودش بر زمین بد و در کنار کوه بود؛ حالا یا تیر به آن زدند و یا تعادلش به هم خورد؛ پرههای انتهای هلی کوپتر به کوه برخورد کرد. این را دقیق نمیدانم. خلاصه وقتی پره هلیکوپتر به بغل کوه اصابت کرد، هلی کوپتر کج شد و نتوانست کاملا بلند شود. یکدفعه دیدم درب هلیکوپتر باز شد و محمد گریوانی که جلوی درب نشسته بود یک دفعه به پایین افتاد. حالا یا خودش را پرت کرد پایین یا به زمین افتاد، این هم حالتی بود که من نزدیک در بیست متری بودم، میدیدم. همین که محمد گریوانی به زمین افتاد و پره عقب هلیکوپتر در حال چرخیدن بود، این پره عقب یک دفعه به کوه اصابت کرد و برگشت و سر محمد گریوانی را از پیشانی جدا کرد. مانند گیوتین بین ابرو و مو که پیشانی هست را از هم جدا کرد و سر محمد که موهای فرفری داشت از بدنش جدا شد و بدن بدون سرش با دستهای باز پنج - شش متر آن طرفتر روی زمین افتاد. برای هر کسی که آنجا بود و این صحنه را دید؛ خیلی عجیب و دلخراش بود. خیلی خودمان را کنترل کردیم تا روحیهمان از بین نرود. آن موقع از این کلاه آهنیها داشتیم. کلاه آهنی آوردم و گذاشتم روی بدن بی سر محمد که دیده نشود. خیلی دلخراش بود. یک شوک به تمام معنایی به ما وارد شد. خب آن روزها تازه هنوز جنگ رسمی شروع نشده بود و از این صحنهها کمتر پیش میآمد. با کوملهها درگیری بود و گلولهای هم به پا و یا دستی برخورد میکرد اما اینکه سر کسی جدا شود و بدنش بال بال بزند و بعد کلهاش پرت شده طرف دیگر، صحنه خیلی وحشتآوری بود.
خلاصه هلیکوپتر نتوانست از زمین بلند شود و زخمیها که در هلیکوپتر بودند را با دردسر پیاده کردیم. بندههای خدا یک کم درب و داغونتر شده بودند. پیش اصغروصالی برگشتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
* عاقبت نیروهای که در بیمارستان محاصره شده بودند چه شد؟
بچههایی که در محاصره بودند، دیگر نتوانستند از محاصره کومله آزاد شوند. یک سری از آنها زنده بودند و یکسری هم شهید شدند. افراد زخمی هم که در بیمارستان بودند. کارکنان خود بیمارستان هم بودند. کوملهها تا شب تمام بیمارستان را به تصرف خود درآوردند و همه بچههایی که آنجا بودند، چه زخمی و چه سالم را اسیر کردند. کنار بیمارستان؛ یک محوطهای بود که پارکینگ بیمارستان بود. انتهای پارکینگ یک دیوارهای دومتری قرار داشت. یک حالت دو در یک متر و به طول پانزده متر و بالای دیوار هم کوه بود. این دیوار سنگی شکل بود.
تا آخر شب نیروهای ضدانقلاب همه ارتفاعات را گرفتند و دور تا دور شهر مستقر شدند و کم کم به داخل شهر آمدند. محاصره تنگتر میشد و ما در فضای کمتری قرار میگرفتیم. تا اینکه در ساختمان سپاه مستقر شدیم.
من از بالای پشت بام ساختمان با دوربین بیمارستان را میدیدیم. با چشم خودم دیدم که کوملهها خدمه زن بیمارستان را روی کولشان انداختند و با خود بردند. کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که نیروهای ما در بیمارستان را به شهادت خواهند رساند. دیگر از آنها خبردار نشدیم تا اینکه شب شد. نیروهای سپاه در همان ساختمان مرکز شهر و شهید چمران هم در پاسگاه ژاندارمری مستقر بود.
*با توجه به اینکه از عقبه به پاوه زیاد امکانات و نیرو داده نمیشد، امام خمینی از این جریان چگونه مطلع شدند؟
آخرین هلیکوپتر که برای بردن زخمیها از پاوه آمد، چند نفر از بچهها به نامهای محسن حاتمی، علی خطیب، مجید حصارکی و... از جمله همگردانی ما بودند که زخمی شده بودند. اینها با هلیکوپتر به کرمانشاه رفتند. وقتی به آنجا رسیدند چون وضعیت پاوه را در این 48 ساعت گذشته دیده بودند و شاهد بودند که امکانات برعکس به منطقه میآمد و نیرو هم به پاوه اعزام نمیشود. آنها می دیدند که نیروها درب و داغون میشدند. حتی کار به آنجا کشید که دکتر چمران هم چیزی نمانده بود که در پاوه شهید شود. نیروهای سپاه هم که در ساختمان خودشان محاصره شده بودند.
وقتی این چند نفر به کرمانشاه میروند، خودشان را معطل نمیکنند و با همان وضعیت زخمی بودن و لباسهای نظامی سوار ماشین میشوند و مستقیم به قم میروند. امام خمینی در آن روزها در قم مستقر بودند و هنوز به تهران نیامده بودند. به قم رفتند تا امام را ببینند و ایشان در جریان اتفاقاتی که در پاوه رخ میدهد بگذارند.
علت آزادسازی پاوه که با دستور و پیام امام بود، همین چند نفر بودند. وقتی این چند نفر به قم میرسدند به بیت امام مراجعه میکنند. در ابتدا موضوع را با حاج احمدآقا مطرح و جریان پاوه را برای او تعریف میکنند. حاجاحمد هم وقتی این مسائل را میشنود، آنها را خدمت امام میبرد. آنها هم به امام میگویند که افرادی امثال دکتر چمران و اصغروصالی و تعدادی از پاسدارها در پاوه گیر افتاده و کسی هم به آنها امکانات نمیدهد. هر چه نیرو و تجهیزات هم که از نقاط دیگر کشور ارسال میشود، همه در روانسر (5 کیلومتری پاوه) مانده و اجازه پیشروی به آن را نمیدهند. یک دژی متعلق به کوملهها بود که بوسیله آن راه را بسته بودند. اگر نتوانیم به داد نیروهای پاوه برسیم، همه را قتل عام میکنند.
حالا ما که در پاوه محاصره بودیم هیچ اطلاعی از این ماجرا نداشتیم. اصغروصالی به همه ما گفت: تا آخرین فشنگ میجنگیم و شهید میشویم.
محاصره هم به گونهای پیش رفته بود که کوملهها همه شهر پاوه را گرفتند. آنها با بلندگویی دستی اعلام کردند که همه شهر را به تصرف درآوردهاند و ما باید خودمان را تسلیم کنیم. شب را تا نماز صبح به هر مشکلی که بود دوام آوردیم. در طول شب چندین بار نارنجک به سمت ساختمان سپاه پرتاب کردند و ما هم متقابلا جواب آنها را دادیم اما از اینکه وارد ساختمان بشوند واهمه داشتند. نقشه ضدانقلاب این بود که وقتی هوا روشن شد در یک لحظه به هر دو ساختمان سپاه و ژاندارمری که در آنها اصغر وصالی و دکتر چمران مستقر بودند حمله کنند.
نماز صبح را که خواندیم و هوا داشت کم کم روشن میشد که با کمال تعجب دیدیم هواپیما بالای سر شهر پاوه در حال چرخیدن است. بعد چند هلی کوپتر کبری در آسمان شهر دیده شدند. کمی که دقت کردیم متوجه شدیم فانتومهای جنگی ارتش است. برایمان عجیب و غریب بود. اصغروصالی چون قبل از پیروزی انقلاب هم آموزش نظامی دیده بود به این کارها خیلی وارد بود؛ تا هواپیماها را دیدید، زود به اتاق بی سیم رفت و با یک پی آر سی با خلبان هلیکوپتر کبری ارتباط برقرار کرد. گزارش شهر پاوه را به آنها داد که کجای شهر در اختیار ضدانقلاب است و در کجاها نیروهای مدافع انقلاب مستقر هستند.
اگر یادتان باشد قدیم راس ساعت 7 صبح رادیو اخبار پخش میکرد. در همان ساعت بود که پیام امام از رادیو پخش شد. امام در آن بیانیه فرموده بودند که اگر تا 24 ساعت دیگر پاوه آزاد نشود، من به تهران میآیم.
به همین دلیل بود که هواپیما و هلی کوپتر برای پاوه فرستادند. وگرنه اگر اینها مقداری دیرتر عمل میکردند و این دو ساختمان در پاوه به تصرف ضدانقلاب درمیآمد کار شهر تمام شده بود. البته بعدها فهمیدیم که ضدانقلاب از اینکه چمران در پاوه حضور دارد بی اطلاع بودند. آنها فقط میدانستند این دو ساختمان در پاوه در اختیار نیروهای طرفدار جمهوری اسلامی است. به همین دلیل از شب قبل این دو ساختمان را محاصره و منتظر روشن شدن هوا بودن تا به این دو ساختمان حمله کنند.
خواست خدا بود که این بچهها به قم رفتند و جریان را به امام گفتند. امام هم شبانه موضوع را پیگیری کرده بودند. چون بسیاری از نیروها و تجهیزات در روانسر منتظر ایستاده بودند تا به سمت پاوه بیایند. با راهنمایی اصغروصالی هواپیما و هلی کوپتر نیروهای ضدانقلاب را بمباران کردند و با تیربارهایشان، کوملههایی که در ارتفاعات بودند را هدف گرفتند. یک ترس و وحشتی به جان دشمن افتاد و به همین دلیل شروع به فرار کردند. اصغروصالی هم تا وضعیت را این گونه دید به نیروها دستور داد تا از ساختمان سپاه خارج شویم و با کمک نیروهای پیشمرگ کُرد مسلمان به سمت ضدانقلاب حمله ور شدیم. کوملهها هم پا به فرار گذاشتند. از آن طرف هم نیروهایی که در روانسر معطل شده بودند، با تانک و توپ راه را باز کردند و به سمت پاوه آمدند و این گونه بود که شهر آزاد شد.
*سرنوشت نیروهایی که در بیمارستان حضور داشتند، چه شد؟
وقتی که ضدانقلاب از شهر فرار کردند و مجددا پاوه در اختیار ما قرار گرفت به سمت بیمارستان رفتیم. کوملهها با خشونت تمام رفتار کرده بودند و جنایت جنگی انجام دادند. افرادی که در بیمارستان زنده مانده بودند و بعضی از آن هم زخمی شده بودند، وقتی به عنوان اسیر در اختیار کومله قرار میگیرند. در ابتدا همه آنها را تیرباران کرده بودند. بعد پیکر آنها را روی زمین کشیده و روی یک تخت سنگ کنار هم چیده بودند. مرحله بعد علاوه بر اینکه سرهای آنها را از پیکرشان جدا کرده بودند با کمک شمشیر و قمه تمام بدنها را تکه تکه کرده بودند. آنقدر این بدنها را قطعه قطعه کرده بودند که ما نمیتوانستیم بفهمیم کدام قطعه برای کدام پیکر و کدام شهید است. مرقد این شهدا در قطعه 24 بهشت زهرا تهران وجود دارد.
لذا پایمردی و ایستادگی شهیدان دکتر مصطفی چمران و اصغر وصالی که به ما میگفتند تا آخرین لحظه میایستیم و میجنگیم در آزاد شدن پاوه واقعا نقش مهمی داشتند. آنها کوتاه نیامدند و تسلیم نشدند تا خواست خدا هلیکوپترها حمله کردند و پاوه آزاد شد.
*بعد از آزادسازی پاوه چه تعداد از نیروهای سپاه زنده ماندند؟
وقتی که پاوه آزاد شد دوازده نفر زنده ماندند.