19 خرداد 94 برای خیلیها یک روز عادی بود، شبیه روزهای دیگر زندگی. هیچ کس هم عین خیالش نبود که با سرنوشت کلی جوان بازی میشد. آن روز اما چندان هم معمولی نبود. لااقل برای دانشجوهای دانشگاه صنعت نفت که ناگهان در تعلیق فرو رفتند. تردید و ترس و نگرانی به جانشان افتاد و رنجشان داد. آنها دیگر نه شغلی داشتند و نه فردایی. از کار بیکار شده بودند. تنها به این خاطر که جناب وزیر نفت ابلاغیهای صادر کرده بود. یک دستور ناآشنا روی کاغذی ساده؛ جملات سیاهی که مثل پتک روی سر دانشجویان صنعت نفت فرود میآمد؛ «ممنوعیت هرگونه استخدام و جذب نیروی انسانی در تمامی دستگاههای تابعه وزارت نفت و بسط آن به دانشآموختگان ممتاز دانشگاه صنعت نفت!»
میگویند توی داستانهای شرقی همیشه جایی برای «اما» و «ولی» هست؛ یک اتفاق یا حادثه ناگهانی که نظم و تعادل زندگی آدمها را بر هم میزند و همه چیز را در هالهای از مه و ابهام فرو میبرد. مثل سرنوشت غمانگیز دانشجویان صنعت نفت که به گواه دفترچه انتخاب رشته کنکورشان قرار بود وقتی درسشان را تمام کردند استخدام وزارت نفت شوند «اما»!
اما وقتی زنگنه، صبح یک روز گرم تابستانی، توی دفترش در وزارت نفت، پشت میز کار همیشگیاش، به بخار فنجان چای داغ و لبسوزش نگاه میکند، درام و تراژدی آغاز میشود. زنگنه در کمال خونسردی و آرامش خودکارش را برمیدارد و آن ابلاغیهی کذایی را امضا میکند تا دستور جدید آقای وزیر مثل همه خبرهای تلخ و شوم و سیاه، صاعقهوار فرود بیاید و سینه به سینه نقل شود و به دست مخاطبانش برسد. حالا کلی دانشجو و فارغالتحصیل صنعت نفتی که یک روز قبلش صاحب شغل و امنیت بودند، بیکار شدهاند و بیآینده. حالا رؤیاها به کابوس بدل شدهاند و ترس و تعلیق و دلهره قلبشان را فرا گرفته. اما چه سرنوشتی در انتظار آنها است؟
در وزارت نفت تنها برای پیرمردها جا هست! جوانترها مازاد هستند و بار اضافی. و گرچه سندهای بسیاری خبر از کمبود نیروی انسانی در وزرات نفت میدهد اما زنگنه با همقطارها و همسنوسالهایش راحتتر است. برای همین هم بازنشستهها را به خانه برگردانده. پیرمردها برگشتهاند و جوانها خانه به دوش شدهاند و ویلان و سرگردان. هرچند به تازگی وزیر نفت در نامههای جداگانهای با 20 نفر از مدیران بازنشسته صنعت نفت قطع همکاری کرده؛تصمیمی نمایشی و فرمایشی برای کاهش فشارهای مردم و رسانهها اما آوارگی، قصه مشترک دانشجویان و فارغالتحصیلان صنعت نفت شده. آنها ایستادهاند کنار یکدیگر و پشت به پشت هم جمع شدهاند جلوی خانه ملت. چشم امید بسته به نمایندگان مردم. با بغضهای فروخوردهای که وقتی سر باز میکنند نمیشود آنها را ندید یا با بیاعتنایی و تلخند از کنارشان گذشت یا جلویشان ایستاد.
«شش سال توی 18 کیلومتری اهواز دور از خانه و خانواده درس خواندم و حالا بیکارم.» این را یکی از دانشجویان نفتی میگوید. دانشجویی با رتبه خوب که اگر میخواست میتوانست مکانیک شریف یا عمران امیرکبیر بخواند. با خودش اما فکر کرده بود میروم دانشگاه صنعت نفت، جایی که کارم قطعی است. میرود و درسش را میخواند و دو سال امریه را هم در شرکت نفت کار میکند. مدیر بخشی که در آن مشغول بوده میگوید نیازت داریم و با او شرط میکند که بعد از پایان امریه بخش دیگری نرود. او هم میپذیرد و سرخوش از روزهای خوب پیش رو سربازیاش را تمام میکند و سراغ کار از دست رفته را میگیرد. با صورتی سرد و سنگی، با نگاهی ترسان و مردد، میگوید: «بیکار شدهام. نامزدم میترسد. شغل که نباشد نه میتوانی ازدواج کنی نه زندگی. هر شب کابوس میبینم. باورم نمیشود.»
فارغالتحصیل دانشکده نفت اهواز نمونه دیگری از این درد مشترک است. جوانی متأهل با دو فرزند. جزو شش نفر اول پذیرفته شده در کنکور سراسری. نفر اول مسابقات علمی فیزیک و شیمی در سال سوم ریاضی فیزیک در استان مازندران. با سابقه کاری مرتبط با رشته حدود ۱۰ سال در صنعت. کسی که در سال ۹۰ با وجود مشغله زیاد کاری و زندگی متاهلی، در رشته مهندسی ابزار دقیق و اتوماسیون در صنایع نفت قبول میشود. به خاطر تحصیل در دانشکده نفت اهواز، مجبور میشود کارش را در کارخانهای خصوصی در شمال رها کند و 1100 کیلومتر آن طرفتر درس خواندن را از سر بگیرد. آن هم با اطمینان از اینکه فارغالتحصیلان ممتاز دانشگاه نفت بدون آزمون و فوری استخدام میشوند.
او حالا دو سال است که فارغالتحصیل شده و گاهی به خاطر مشکلات مالی و بیکاری با خودش فکر میکند کاش لااقل ازدواج نکرده بود تا اینطور شرمنده زن و بچههایش نباشد. به آن شبی فکر میکند که خبر بیکارشدنش را شنید. به آسیبهای روحی و فشارهای ذهنی و روانیای که تحمل کرده. به کاسه صبرش که لبریز شده: «آه من و بچههایم و همسرم و آه دوستان نفتیام گریبانگیر هر مقام مسؤلی خواهد شد که با چشم و گوش بسته از جلوی مشکلات مالی و روحیمان، بویژه مشکلات متأهلها، بیتفاوت رد میشوند و برای حل آن بیاعتنا هستند».
ماجرای بچههای دانشگاه صنعت نفت را از هر طرف که میشنوی نامکرر است. یک روایت غمانگیز، شبیه فیلمهای تلخ ایرانی، با پایانی باز که معلوم نیست چگونه بسته خواهد شد. حالا یک سال از دستور آقای وزیر و بیکار شدن دانشجویان و فارغالتحصیلان دانشگاه صنعت نفت میگذرد اما اوضاع هیچ تغییری نکرده. سالی که یک قرن طول کشیده و هنوز هم ادامه دارد. میگویند برای آدمهای مردد و نگران زمان شکسته میشود و کش میآید. میگویند اضطراب و فشار و نگرانی آدمها را زود پیر میکند. کی به داد این جوانهای سرخورده و سالخورده! میرسد. کِی سایهی این سال بد از سرشان دست برمیدارد. چه میشود اگر دوباره زندگیشان روبراه شود و همه چیز برگردد به حالت عادی و طبیعی خودش. به روزهای قبل از 19 خرداد 94.