تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزم‌های دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگ‌های غیرخودی است، ایثارگری و شهادت‌طلبی نقش به‌سزایی در حفظ دین و ارزش‌های آن و استقلال کشور ایفا می‌کند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن به‌منظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی بوده که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.

ایجاد کردن و سپس توسعه فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمان‎بر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریع‌کننده‎ای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشته‎اند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده‌های شهدا نشسته و مشروح گفته‌های آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاری‌ها از نظرتان می‌گذرد.

* خداوند همه چیز به انسان می‌دهد

شهید علی‌اکرم عزیزپور طی دست‌نوشته‌ای خطاب به همسرش می‌نویسد: ای همسرم! خیلی دوستت داشتم چون به خدا خیلی گشته بودم تا تو را در هنگام حرکت برای حمله پیدا کردم و خیلی از خدا خواسته بودم که به تو برسم ولی این نباید مانع از یاد خدا باشد.

خداوند متعال همه چیز به انسان می‌دهد و برای امتحان که ببیند آیا باز هم ما مثل سابق هستیم یا وقتی که به همسر رسیدیم یا که به پست و مقام رسیدیم خدا را فراموش می‌کنیم؟ مصداق آیه از سوره توبه که خداوند متعال زن و فرزند و مال و زندگی به انسان می‌دهد که ببیند آیا انسان در مقایسه با یکدیگر آنها را بیشتر دوست دارد یا خدا را؟

 

همسر عزیزم! ما مسلمانیم و معتقد به قضا و قدر هستیم وقت موت فرا رسد هیچ‌کس مانع از آن نمی‌شود.

* عروج در خیبر

مهندس سردار شهید علی‌مهدی معقولی در سال 1330 در یکی از محل‌های لنگرود «انزلی‌محله» در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود و او را علی‌مهدی نامیدند.

علی‌مهدی در سن 6 سالگی وارد دبستان شد و در سال سوم بود که پدرش را از دست داد و این در شرایطی بود که خانواده از نظر بضاعت مالی وضع بسیار بدی داشتند و علی از همان زمان همراه با دیگر اعضای خانواده با دست‌فروشی و کار در مکان‌های مختلف به امرار معاش خانواده و تأمین هزینه‌های تحصیلی کمک می‌کرد.

علی‌مهدی در زمان تحصیل، ایام بیکاری را کار می‌کرد و از این راه به تحصیلات خود ادامه داد و به خانواده در امرار معاش کمک کرد.

وی در سال 1347 موفق به اخذ دیپلم در رشته ریاضی شد و با این توصیف که او در طول تحصیل از دانش‌آموزان موفق و برتر مدرسه بود، در سال 1348 در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه علم و صنعت تهران در رشته مهندسی پذیرفته شد و هم‌زمان با درس خواندن کار هم می‌کرد.

علی‌مهدی در تمام دوران نوجوانی و جوانی خود هیچ‌گاه از نماز و روزه و مطالعه دوری نمی‌کرد و مجلات علمی دانشمند و کتب مذهبی مانند قرآن، نهج‌البلاغه و کتاب‌های استاد شهید مطهری را مطالعه می‌کرد و در سال 1354 موفق به اخذ مدرک لیسانس در رشته راه و ساختمان شد.

 

فعالیت‌های سیاسی وی در دوران دانشگاهی شروع شد و در مجالس و محافل مذهبی شرکت می‌کرد و با گروه‌های مذهبی به‌صورت مخفیانه همکاری می‌کرد، وی پس از پایان تحصیل به خدمت سربازی رفت و پس از اتمام دوران خدمت در سال 57 به نوشهر محل زندگی‌اش برگشت و دفتر مهندسی نقشه‌کشی راه و ساختمان را دایر کرد و در یکی از ادارات مشغول به کار شد.

سال 57 اوج فعالیت‌های سیاسی و مذهبی معقولی در چالوس و نوشهر بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت جهاد سازندگی نوشهر و چالوس را برعهده گرفت، در اوایل سال 60 از طریق سپاه چالوس یک دوره دوماهه نظامی را دید و سپس عازم مناطق جنگی شد و پس از آن او بیشتر اوقات را در جبهه بود و مدتی را در محل کارش در دفتر عمران فرمانداری نوشهر گذراند.

علی‌مهدی معقولی رفتن به جبهه و کمک کردن به رزمندگان را از واجبات می‌دانست، بدین دلیل در عملیات والفجر 1 تا 6 و رمضان شرکت کرد و بیشتر خاکریزهای جنوب و احداث پل‌های تک نفره در طول جنگ از ابتکارات وی بود.

وی در طول این مدت مسئول واحد مهندسی رزمی لشکر 25 کربلا بود و با نشان دادن نبوغ و ابتکارات مهم در قرارگاه خاتم‌الانبیاء عهده‌دار مسئولیت واحد مهندسی رزمی شد و یکی از مهندسینی بود که در ساختن پل معروف خیبر در عملیات خیبر شرکت داشت.

 

مهندس معقولی پیوسته در گمنامی می‌زیست و همه کارها را برای رضای خدا و برای اسلام انجام می‌داد و سرانجام در عملیات خیبر در شب جمعه 12 اسفند 62 پس از انجام مراسم پرفیض دعای کمیل با یاران خداحافظی کرد و به‌سوی خط رفت تا راهی برای عبور لشکریان در جزیره مجنون بیابد ولیکن با موفقیت این کار را انجام داد ولی این سردار رشید اسلام در ساعت 3 بامداد ندای حق را لبیک گفت و به‌سوی معشوق شتافت، روحش شاد و راهش پررهرو باد.‏

* با گریه به من فهماند که 6 تا بچه دارد

سیداحمد ربیعی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا می‌گوید: عملیات والفجر 10 بود، مدتی که در خاک عراق بودیم، یک تریلی 18 چرخ صفر کیلومتر توجه مرا به خود جلب کرده بود و مدام توی این فکر بودم که باهاش چه کار کنم؟! تریلی که قبلاً یکی از چرخ‌هایش را پنچر کرده بودم.

از میان اسرای عراقی که گرفته بودیم، یکی از آنها راننده آن تریلی بود که طی این مدت سکوت کرده و حرفی نزده بود، مانده بودم که چطور این تریلی را روشن کنم و آن را به حرکت درآورم!

یکی از اسرا که متوجه این موضوع شده بود با اشاره به اسیری که آن‌طرف‌تر بود، گفت: «او راننده آن تریلی است!»

راننده را گرفتم و به سمت تریلی رفتم، وقتی خواستم استارت بزنم، راننده به پنچر بودن لاستیک اشاره کرد و گفت: «اول باید پنچری‌اش گرفته شود».

 

بعد به من فهماند که لاستیک زاپاس زیر تریلی قرار دارد، من ساده‌لوح هم اسلحه‌ام را به او دادم و رفتم که لاستیک زاپاس را از زیر تریلی درآورم.

بچه‌های ما کمی آن طرف‌تر، هر یک مشغول کارهای خودشان بودند، وقتی در زیر تریلی مشغول درآوردن زاپاس بودم، راننده عراقی با صدای بلند فریاد زد: «آبار! آبار!» به‌سرعت خودم را از زیر ماشین خارج کردم و اسلحه را از دستش در آوردم، چون فکر کردم قصد تیراندازی دارد.

سرش فریاد زدم و گفتم: «آبار، آبار، چیه؟! معلومه داری چی میگی؟!» بعد از اینکه فهمیدم اوضاع آرام است، دوباره اسلحه را به دستش دادم و رفتم زیر تریلی تا لاستیک را در بیاورم اما باز هم عراقی فریاد زد: «آبار! آبار!»

چند بار این حرکت ادامه داشت تا اینکه بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: «یکی بیاد بگه این زبون بسته چی می‌گه.»

یکی از بچه‌ها آمد و گفت که می‌گوید: «مواظب باش تا لاستیک روی سرت نیفتد، اگر روی سرت بیافتد، تو را می‌کشد!»

من که دیدم هر کاری می‌کنم، لاستیک زاپاس در نمی‌آید، اسلحه را از دستش گرفتم و گفتم: «خودت برو درش بیار!»

او به زیر تریلی رفت و بعد از چند دقیقه، لاستیک زاپاس را بیرون آورد. به او گفتم: «حالا آن را با لاستیک پنچر، جابه‌جا کن!» او از این کار امتناع کرد و گفت: «من بلد نیستم»، من هم اسلحه را رو به او گرفتم و با زبان مازندرانی به او گفتم: «یا وصل کندی یا تره همین جه کشمبه (یا وصل می‌کنی یا همین‌جا می‌کشمت.)»

او که جدیت مرا دید، از جیبش عکسی را در آورد و با گریه به من فهماند که 6 تا بچه دارد، من هم به زبان مازندرانی بهش گفتم: «ای بابا ته هم که مه واری عیال‌واری، خاستی چه کنی انده وچه ره؟! (ای بابا، تو هم که مثل من عیال‌واری، می‌خواستی چیکار کنی، این همه بچه رو؟!)»

بعد گفتم: «نگران نباش، من باهات کاری ندارم، تو اسیر هستی، نمی‌کشمت»، وقتی خیالش راحت شد، سریع لاستیک را عوض کرد و بعد رفت بالای تریلی و پشت فرمون نشست، با تعجب بهش گفتم: «زود پسرخاله نشو! بیا این طرف بشین و به من یاد بده، باید چطوری برانم؟» استارت زد و دنده گذاشت و به کمک او تریلی را به عقب بردم.

وقتی نزدیک بچه‌ها شدم، مدام بوق می‌زدم و چراغ می‌دادم، بچه‌ها از سنگرهای‌شان بیرون آمده بودند و با تعجب نگاه می‌کردند و وقتی فهمیدند من هستم، زده بودند زیر خنده.