روزی که سازمان به فاز مسلحانه وارد شد، غالب اعضا و حامیان آن یا دستگیر شدند و یا از ایران فرار کردند به امید آن که روزی روزگار بر کام آنها شود اما قطعا هیچ یک گمان نمی کردند زمانی با وجود جمهوری اسلامی، در داخل ایران و توسط رسانه ملی و رسانه هایی که مجوز دارند مورد تجلیل و تقدیر قرار بگیرند؛ یکی از این حامیان سازمان مجاهدین خلق (منافقین) که اواخر سال 60 از ایران فرار کرد و امروز مورد تجلیل قرار می گیرد "غلامحسین ساعدی" معروف به گوهر مراد است.
ساعدی پیش از انقلاب جزو روشنفکران چپ نما و دارای گرایش های کمونیستی بود و به همین دلیل توسط ساواک دستگیر شد. این دستگیری که سال های بعد از فروپاشی رژیم شاهنشاهی به سودش تمام شد روی دیگری داشت که کمتر گفته می شود و آن هم همکاری ساعدی به وسیله پسرعمویش، سرتیپ ساعدی، رئیس اداره کل پنجم ساواک با این سازمان بود.
پرویز ثابتی، مسئول اول اداره کل سوم ساواک و رئیس ساواک تهران در کتاب خاطرات خود، "در دامگه حادثه" از غلامحسین ساعدی به عنوان فردی "آنارشیست، بی بند و بار و بی پرنسیب" یاد می کند و یکی از فعالیت های مبارزاتی(!) ساعدی را این گونه شرح می دهد: «سرتیپ ساعدی، پسر عموی او در ساواک، مدیر کل فنی بود. گاهی با سرتیپ ساعدی که به وی نزدیک بود، صحبت میکردیم تا او را هدایت کند تا از تحریکات دست بردارد. سرتیپ ساعدی با او صحبت و اطمینان میداد که او حسن نیت دارد و سعی خواهد کرد بیشتر مواظب نوشتههای خود باشد. »
ثابتی در ادامه می گوید: « در سال 1349 خبری در روزنامه لوموند فرانسه منتشر شد که غلامحسین ساعدی، نویسنده معروف ایرانی، به وسیله ساواک در تهران احضار و مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. ما بلافاصله تلفنهای او را تحت کنترل قرار دادیم و فهمیدیم که خود او منشاء این خبر بوده و آن را به وسیله نسرین فقیه، خواهرزاده احسان نراقی، به روزنامه لوموند داده است. در مذاکرات تلفنی بین او و نسرین فقیه و دیگران، برای ما یقین حاصل شد که مبتکر این کار خود او بوده است نه فرد دیگری. چند هفتهای کنترل تلفنی او ادامه یافت و در مطلب روانشناسی و روانکاوی او میکروفونگذاری شد.»
رئیس اول اداره سوم ساواک، در ادامه خاطرات خود به داستان تکان دهنده ای زندگی غلامحسین ساعدی که تا اواخر عمر مجرد بود، اشاره می کند: « معلوم گردید که او فرد فاسدی است و سعی میکند با خانمهایی که برای مشاوره و معالجه مسایل روانی به او مراجعه میکنند، و غالباَ همسر داشته و با همسران خود مسأله دارند، روابط جنسی برقرار و در محل کار خود با آنها همبستر میشود، از جمله این خانمها که با وی روابط نامشروع پیدا کرده بود، خانم (ش. الف)، همسر دوست بسیار صمیمی و نزدیک و همکار خود او بود که در دفتر کار با او همبستر میشد.»
رئیس ساواک تهران، ادامه می دهد: «چون ادامه کنترل تلفن و میکروفونگذاری دیگر ضرورتی نداشت، به سرتیپ ساعدی گفتم: میخواهم با پسر عموی شما ملاقاتی داشته باشم.... آمد. با او احوالپرسی کردم و سپس پرسیدم: شما در تمام مدت عمرتان، هرگز بازداشت شدهاید؟ گفت: نه! پرسیدم: آیا غیر از امروز هرگز به یکی از دفاتر مربوط به ساواک احضار و غیر از تیمسار ساعدی، پسر عموی شما، مقام دیگری از ساواک با شما، مستقیم و غیرمستقیم، صحبتی کرده است؟، گفت: نه!، گفتم: پس این خبر که روزنامه لوموند نوشته است که گویا ساواک شما را احضار و مورد ضرب و شتم قرار داده است، از کجا سرچشمه گرفته است؟، گفت: من اصلاً خبر ندارم و نشنیدهام که لوموند چنین مطلبی را نوشته باشد، گفتم: شما در نوشتههای خود سعی میکنید معلم اخلاق و درستی باشید ولی فردی دروغگو و شارلاتان هستید!.»
ثابتی ادامه می دهد: «قسمتی از نوارهای او را برایش پخش کردم و گفتم: شما به نزدیکترین دوست خود خیانت کرده و با همسرش همخوابه میشوید و به وسیله نسرین فقیه و دیگران، نشر اکاذیب میکنید که خود را مظلوم جلوه دهید. ولی اینقدر شعور ندارید که بدانید این مسایل، میتواند روشن شود و شما را بیآبرو کند!، چون ما هم مثل شما روزنامه لوموند را نشریه معتبری میدانیم که هیچگاه خبر دروغ چاپ نمیکند، خواستیم شما را احضار و بفرستیم زندان تا مردم خدای ناکرده، فکر نکنند خبر لوموند هم ممکن است دروغ باشد!
رنگ از چهره ساعدی پرید و قادر به تکلم نبود که مرا نگران کرد و ترسیدم که مبادا دچار سکته شود. برای او دستور آشامیدنی دادم و با حرفهای دوستانهتر، او را آرام کردم و پس از آرامش نسبی، گفتم: شما که این اندازه کم ظرفیت و ترسو و در عین حال مظهر فساد و تباهی هستید، چرا سعی دارید از خود قهرمان بسازید و خود را معلم عدالت و اخلاق معرفی کنید؟، چون ما نمیخواهیم با افشای چنین مطالبی، خانوادهها را به هم بریزیم، این مدارک در این جا محفوظ خواهد ماند و بروید و عقل و انصاف داشته باشید و باعث گمراهی جوانان نشوید! او که باور نمیکرد با این مقدمات، بازداشت نشود، رفت و سالها با احتیاط عمل میکرد تا اینکه چند سال بعد در جریان کشف شبکه تروریستی یکی از اعضا اعترافاتی در ارتباط با او کرده بود که برای مدت کوتاهی، بازداشت و با واسطگی پسر عمویش، سرتیپ ساعدی، آزاد شد.»
اما ساعدی و دوستانش هیچ گاه این سوابق مبارزاتی(!) او را نگفتند تا خدشه ای به اعتبار "گوهرمراد" وارد نشود و حتی رادیو فرهنگ جمهوری اسلامی نیز از او به عنوان مبارز علیه رژیم پهلوی یاد کند.
پس از انقلاب اسلامی، ساعدی به سازمان مجاهدین خلق که خودش رهبران آن را «دوستانش» می دانست گرایش یافت و از آنها حمایت کرد.
بیانیه حمایت ساعدی و جمعی از نویسندگان جریان روشنفکری در حمایت از سازمان منافقین
او با تمام توان در شرایطی که سازمان مجاهدین کم کم دست به سلاح برده و درگیری های مسلحانه شهری را آغاز کرده بود به همراه دیگران نویسندگان جریان روشنفکری نظیر باقر پرهام، اسماعیل خویی، سپانلو، گلشیری و ... از این سازمان در غالب بیانیه و یا مقالات در روزنامه ها حمایت می کرد و پس از خروج مسلحانه سازمان مانند «دوستانش» پنهان و علیرغم ادعاهای ضدامپریالیستی اش از ایران خارج و به کشور امپریالیستی فرانسه وارد شد. «من به هیچ وجه نمی خواستم کشور خود را ترک کنم ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی دنبال من هم بود...در روزهای اول انقلاب مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفته نامه به نام آزادی هم مسئولیت عمده اش با من بود. در تک تک مقاله ها من رو در رو با رژیم ایستاده بودم.» (شرح احوال، ص 1)
ساعدی تا پایان عمر هیچ گاه با جمهوری اسلامی میانه خوبی پیدا نکرد و در ایام فرارش به پاریس تا هنگام مرگ کوشید تا سرنگونی انقلاب نوپایی که درگیر جنگ با عراق بود را ببیند.
او صراحتا از مبارزه مسلحانه و فرهنگی با نظام حمایت می کرد و می گفت: «برای برانداختن این حکومت(....) تنها با اسلحه جنگی نمی توان به میدان رفت؛ از تک تک ما کاری ساخته است و باید به آن پرداخت... تنها با ژ-3، یوزی و تیربار نمی شود با این (...) به جان افتاده را بر انداخت و از شرش رها شد همه اسلحه ها را باید برداشت، تسلیح فرهنگی امر مهمی است...برای برانداختن جمهوری اسلامی سلاح فرهنگی کاربرد فراوانی دارد، از این اسلحه نباید صرفنظر کرد.» (رو در روئی با خودکشی فرهنگی، ص 7)
غلامحسین ساعدی بارها و بارها و به بدترین الفاظ می کوشید که عنادش با نظام را بیان کند و به هر نحو ممکن جمهوری اسلامی و رهبران آن را مورد توهین و فحاشی خود قرار دهد.
او در "سخنرانی نیمه تمام" و ده ها مکتوب دیگر خود با موهن ترین الفاظ از نظام یاد می کند و می نویسد «رژیم جمهوری اسلامی به جای سمپاشی آفات، با کود خرافات و اوهام به رشد علفهای هرزه و انگل یاری می کند.... (....) بر رژیم (....) شرف دارد. شرف (....)بر رژیم (...) در این است که او به مردهخواری قناعت میکند ولی این یک، نه تنها به تناول زندهها و مردهها مشغول است، که نفس زندگی را میخواهد نابود کند. »
در جای دیگر می گوید: «امروزه روز، از برکت حضور جمهوری اسلامی در وطن جگر سوخته ما، که نه تنها به قتل عام تمام انسانی های والا و قتل عام زندگی دست گشوده اند از همان روزهای اول تمام مسائل فرهنگی را نیز به آتش کشیده اند و فرهنگ کشی به صورت گوناگون به خودکشی فرهنگی انجامیده است. چیزی از درون می پوسد و می پوکد. نه تنها گرفتاران چنگار درون وطن که بسیاری از سوختگان جان به در برده که سایه سانسور دست جمهوری اسلامی بر سرشان نیست به این پوکلیدن و پوسیدن تن تسلیم کرده اند.» (رو در روئی با خودکشی فرهنگی، ص 3)
اما نویسنده ای که این روزها مورد پرستش بی چون و چرای جریان روشنفکری قرار دارد، حتی به اعتقادات دینی و جوانانی که جان خود را برای دفاع از دین و کشورشان از دست دادند نیز رحم نمی کرد و با بدترین الفاظ از آنها یاد می کرد.
ساعدی در خصوص کتب مذهبی این گونه می نوشت: «(رژیم جمهوری اسلامی کتاب های ادبی را جمع می کرد) و به جای آنها اباطیلی را عرضه می کردند. بحارالانوار، مفاتیح الجنان و خزعبلاتی از آن دست که امثال آشیخ عباس قمی سر قلم رفته بودند و یا کتاب حجاب مطهری» (همان، ص 4)
علمای اسلام را چنین وصف می کرد: «این خشک اندیشان خشک مغز یا به قول خودشان علمای اعلام، با چنین عقایدی اگر خالقی هم در کار باشد روی دست او بلند شده اند.» (همان، ص 14)
و از ساخت حوزه های دینی این گونه ابراز تنفر می کرد: « در هر شهر و ده کوره وطن ما حوزه فیضیه می سازند که حاکم شرع تربیت کنند آداب کشتن و کشتار و رسوم سنگسار یاد دهند دانشگاه ها را می بندند و علم را می کشند.» (همان، ص 7)
ساعدی شهدای دفاع مقدس را کشته گان بی هدف و عبث می دانست می گفت: «هزاران هزار جوان را به جبهه جنگ می برند و هزاران هزار نعش متلاشی را به قلب وطن باز می گردانند. جبهه جنگ، جبه جنگ پوچ و عبثی که کسی معنی آن را نمی داند و یا نمی فهد. جنگ کفر و اسلام؟ یا جنگ اسلام و کفر؟ کدام کفر؟ کدام اسلام؟» (همان)
از سوی دیگر نیز شهدا را بازیگران نمایش جمهوری اسلامی می دانست و آنها را این گونه با طعنه رمی می کرد: « بازیگران محبوب (در نمایش جمهوری اسلامی) آخوندها و امت طرفدار (امام) خمینی و آخر سر شهدا هستند و بازیگران نامطلوب، دشمنان و مخالفان رژیم هستند مثلا روشنفکران و تحصیل کردگان.» (نمایش در حکومت نمایشی، ص 3)
نویسنده روشنفکر "گاو"، حتی هنرمندانی که چون او نمی اندیشیدند را نیز شدیدا مورد حمله قرار می داد. «امیرحسین فردی، سردبیر کیهان بچه ها می گوید: "نویسنده کودک و نوجوان موظف است که خواننده خود را با خداوند به عنوان خالق هستی و مدبرالامور آشنا سازد." وقتی این همه خزعبلات و خرافات به ظاهر مذهبی زیر دست و پا ریخته... (فردی) میخ طویله را محکم کوبیده است و می گوید: "قصه اسلامی نیز مانند خود اسلام باعث رشد انسان و نزدیک او به خداوند می گردد" با این حساب قصه اسلامی خاصیت کود شیمیایی را دارد که باعث رشد انسان می شود و انسان آن چنان قد می کشد و رشد می کند که به خداوند متعال که در اعلی علیین نشسته نزدیک و نزدیک تر می شود...پرداختن به این خزعبلات از سوی جمهوری اسلامی مطلقا بدون هدف نیست.» (تصویر جمهوری اسلامی در آینه قصه ها، ص 9)
ساعدی حتی از این که نام شهدا در داستان ها باشد نیز متنفر است. « قصه نویسان دست آموز رژیم پوست شکافته و استخوان شکسته و مغز شسته محتوای قصه هایشان نیز روشن است. شهادت، جنگ، مرگ و مبارزه لفظی با امپریالیسم.» (همان، ص 10)
البته برخی افراد که روزگاری در فضای جمهوری اسلامی، تئوری هنر متعهد می دادند هم مورد لطف ساعدی قرار داشتند! «رژیم جمهوری اسلامی که به شدت به وحدت اعتقاد دارد از زبان فرضیه پردازان شناخته شده و بی صلاحیتی مثل زهرا رهنورد با صراحت تمام اعلام می کند: ..."شاید بشود گفت در یک کلام که هنرمند مسلمان، هنرمند مذهبی انقلاب اسلامی باید آیه بین و آیه گرا باشد."» (همان، ص 2)
او می نوشت: «جمهوری اسلامی، حتی برای امور نمایشی هم ستاد درست میکند!... و آن وقت آخوند غافل از هنری به نام سید محمد خاتمی وزیر ارشاد حضور پیدا میکند و دستورات نمایشی صادر میکند... در برابر چنین رژیم برآمده از گور قرون و اعصار چه باید کرد!»
ساعدی سال 1364 در 50 سالگی به دلیل اعتیاد مفرط به مشروبات الکلی درگذشت و در گورستان پرلاشز پاریس کنار همفکر و هم سلکش صادق هدایت به شیوه غیرمسلمین دفن شد.
مسعود رجوی، مراتب قدرشناسی خود را نسبت به این یار دیرین سازمان منافقین ابراز داشت و به مناسبت مرگ ساعدی پیام تسلیت داد.
غلامحسین ساعدی هنگامی که از دنیا رفت شاید هیچ گاه تصور نمی کرد روزی در جمهوری اسلامی نام او به نیکی برده شده و کسانی که منتقد وی هستند به وسیله دیکتاتوری روشنفکر مورد حمله قرار گیرند. این شاید یکی از کمدی های تراژدیک دستگاه فرهنگی کشور ما باشد که کسی می تواند صراحتا حامی گروهک های تروریستی باشد و با تمام وجود علیه نظام حاکم فعالیت علنی کند اما مسئولین عامدانه سوابق او را مورد تغافل قرار دهند و در کتب درسی و رسانه های رسمی از او به نیکی یاد کنند تا به اسوه ای برای جوانان و نوجوانان تبدیل شود!
.................................
خودش می گفت: «من غلام کسی نیستم. به من بگویید حسین غلام! از این اسمی که مجبور به حمل و تحمل آنم اصلا خوشم نمی آید!»