وقتی «سید علی‌اکبر» اجباراً آخوند شد!

به گزارش افکارنیوز، نام بلند «سید آزادگان» عنوانی است که امام خامنه‌ای به بزرگ‌مرد آزاده «سید علی‌اکبر ابوترابی» داده بود. شیرمردی که به جرأت می‌توان گفت هرکس نام او را شنیده، در مقابل عظمت او قامت خم کرده است.

آنچه در ادامه می‌آید برداشتی آزاد از بخش‌هایی از کتاب «پاسیاد پسر خاک»، به نگارش محمد قبادی، نشر سوره مهر، است که در آن گوشه‌هایی از کودکی این سید جلیل تا طلبگی او را به تصویر کشیده است که شاید کمتر شنیده شده باشد. در سالروز شهادت این بزرگوار لحظاتی به مرور خاطرات او می‌نشینیم.




آزاده سرافراز «سید علی‌اکبر ابوترابی»


*دعا برای کم شدن شیطنت!


پسر بچه متولد عید فطر ۱۳۱۸ که مادرش ماه رمضان آن سال را روزه بود و پدر و پدربزرگش سعی داشتند کمکش کنند تا برای روزه‌داری ناتوان نشود، که نشد… نامش را سیدعلی‌اکبر گذاشتند. پسر بچه بازیگوشی که مادرش قصد داشت برای او دعای آرامش بنویسد تا از شیطنتش کم شود. با این شیطنت‌ها هر روز باید به شکسته‌بندی مراجعه می‌کردند!

آنقدر بازیگوش بود که با تولد خواهر کوچکش، او را به قزوین فرستادند تا شیطنت‌هایش کار دست خانواده ندهد.

*بالا رفتن از ناودان مسجد


هم‌بازی‌های دوران کودکی‌اش در قزوین هرگز خاطره بالا رفتن او از ناودان منتهی به گنبد مسجد جامع قزوین را فراموش نمی‌کنند و اعتراف دارند که هیچ‌ یک از بچه‌ها نتوانستند از آن بالا بروند. می‌گویند «بچه‌های محل از دستش ذله بودند!» همان که در بازی قایم‌باشک ۲۰ نفره، همه بعد از خروج از مخفیگاه، منتظر بودند که او از کدام طرف پیدایش می‌شود. غافل از اینکه آن شخص چادر به سر و بچه در بغل همان سید علی‌اکبر است! هرچند، همه به او علاقه داشتند و اهل محل از دوستی او با فرزندانشان خاطرجمع بودند تا جایی که حتی وقتی بچه‌ها به سینما می‌رفتند مادرانشان اصرار داشتند او با آنها باشد. همان‌جایی که برادرش سید محمدحسن آنجا را به نام «مسجد صندلی‌دار» می‌شناخت.

۷-۸ ساله که شد با بچه‌ها از چادر سیاه مادرانشان تکیه علم می‌کرد و بعدها چای هم می‌داد.

*دانش‌آموز ریاضی


دانش‌آموز سیکل اول دبیرستان دین و دانش شهید بهشتی در قم بود و شاگرد شهید مفتح در آنجا. برای سیکل دوم رشته ریاضیات را در دبیرستان حکیم نظامی شروع کرد و پس از یک سال تصمیم گرفت در دبیرستان نیروی هوایی(آموزشگاه خلبانی) ادامه تحصیل دهد و پس از اخذ دیپلم یک سره وارد دانشکده خلبانی شود!

*عشق خلبانی


دارنده کارت قهرمانی شنا و بازیکن خوب فوتبال و والیبال و البته شور جوانی باید از او سرخوش از استقلال به دست آمده، به خلبانی که جسارت و شجاعت می‌طلبد تشویق کند هرچند پدر نگران او باشد که بود و نتوانست مانع تصمیم او شود! حتی با اصرارهای شبیه به التماس پدر که بعد از دیپلم برای ادامه تحصیل در رشته خلبانی تصمیم بگیرد، مراحل گزینش را آغاز کرد! البته بخاطر نوع معاینه پزشکی آن روز و عدم توجه به مسائل شرعی از خلبانی منصرف شد و از پدر عذرخواهی کرد و باز هم به دبیرستان بازگشت.

*تحصیل در آلمان


دیپلم ریاضی را که گرفت، دایی بزرگش اصرار داشت او را برای ادامه تحصیل به آلمان بفرستد. می‌گفت تمام هزینه‌هایش را هم می دهد بدون اینکه هیچ زحمتی به پدرش تحمیل شود. سید عباس تمایلی به تحصیل فرزندش در آلمان نداشت، هرچند اصرار نمی‌کرد اما دلش می‌خواست پسرش تحصیلات حوزوی بخواند که سید علی‌اکبر علاقه‌ای به آن نشان نمی‌داد!

به پیشنهاد پدر قرار شد قبل از هر تصمیم قطعی برای ادامه تحصیل در آلمان، برای آشنایی با مبانی علوم اسلامی و آموزه‌های قرآن، مدتی ادبیات عرب بیاموزد و در کنار آن با قرآن بیشتر آشنا شود.

*تعهد به امام رضا


می‌گفت «با چند تا از همکلاسی‌ها قرار شد به زیارت امام رضا برویم و با حضرت عهد و پیمان ببندیم و بعد درس حوزه را شروع کنیم. به امام رضا عرض کردیم ما در اینجا تعهد می‌دهیم که زندگی خودمان را وقف شما و راه و آیین شما بکنیم. در مقابل از شما یک خواسته داریم، در شداید و سختیها و تنگناهای زندگی ما را رها نکنی. آن‌گاه راهی قم شدیم.»

در قم علاوه بر تعدد دوستان، حضور دایی و تکرار اصرارهای چند باره او برای سفر به آلمان، ناگزیر شد با مشورت پدر برای دروس حوزوی به مشهد برود که باز هه همزمان با ورود او به مشهد، دایی به همراه خانواده‌اش به آنجا آمدند و باز هم پیگیر سفر او شدند! آن‌قدر که ناچار شد برای تهیه رونوشت و آماده‌ساز یمقدمات سفر به ثبت‌احوال هم برود! بعد از آن به مدت یک‌ سال از چشم دایی پنهان شد و حتی به مدرسه هم نرفت تا اینکه دایی از مشهد بازگشت.

*معمم شوید

حالا بهار سال ۱۳۴۰ بود که با توصیه پدر و پدر بزرگ خدمت مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی رسید که به گرمی از او استقبال کرده و حجره‌ای به او دادند.

بعد از گذشت یک‌ سال ونیم از تحصیل مقدمات گذشت که مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی به او پیشنهاد می‌کند که ملبس به لباس روحانیت شود! به ایشان عرضه داشته بود «حاج‌آقا فکر می‌کنم زود باشد. چون ما تازه می‌خواهیم لمعه را شروع کنیم… اما ایشان اصرار داشتند که بهتر است همین الآن معمم شوید!» لباسی تهیه کرد و خدمت مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی آورد. شیخ قزوینی به او گفت «پیشنهاد من این است که شما بروید در حرم امام رضا(ع) و همان‌جا در زیر قبه و بارگاه قدسی و ملکوتی آقا، خودتان معمم شوید. در جوار قدسی و ملکوتی آقا من این اجازه را به خودم نمی‌دهم که بخواهم کسی را معمم کنم.»

می‌گفت با امام رضا پیمان بستم و به حضرت عرضه داشتم «آقا چیزی بر شما پوشیده نیست. آن بزرگواری که به من پیشنهاد می‌دادند به آلمان بروم از روی محبت و دلسوزی بود تا بنده محتاج کسی نشوم. ولی بنده امروز در محضر مبارک شما این عهد و پیمان را با خدا می‌بندم که از نظر مالی از هیچ احدی کمک نگیرم، حتی پدرم و اگر مشکل مالی هم پیدا کردم به خوردن علف بیابان و حتی پوست هندوانه و خربزه اکتفا کنم. ولی رو به کسی نزنم. از شما هم می‌خواهم عنایتی بفرمایید که با این مشکل کمتر مواجه و روبه‌رو شویم.»

ملبس شدن سیدعلیاکبر برای خانوادهاش غیر مترقبه بود. او آمده بودتا قبل از رفتن به آلمان مقداری با مبانی اسلامی و مفاهیم قرآن آشنایی پیدا کند. نه اینکه ملبس به این لباس شود! این اتفاق در منزل حاج سیدعباس ولولهای برپا کرده بود...