سردار شهید حاج حسین همدانی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس بود که لباس جهاد را از تن در نیاورد تا زمانی که به سوریه رفت و در نبرد با تروریستهای تکفیری در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید.
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید نیروی قدس سپاه پاسداران و سیدالشهدای محور مقاومت در بخشی از خاطرات خود مطالبی را درباره شهید شهید حاج حسین همدانی و نحوه اطلاع ایشان از شهادتش عنوان کرده است.
گزیده سخنان سردار سلیمانی به شرح زیر است: تمام این کسانی که در امروز در صحنه سوریه حضور پیدا میکنند، اینها داوطلبانه، نه داوطلبانه، ملتمسانه در این صحنه حضور پیدا کردند.
امروز با یک صحنهای مواجه شدم، پدرخانم شهید مدافع حرم به من التماس میکرد به عنوان مدافع حرم پذیرفته شود. عجیبتر از آن این که دیدم دختر جوانی که یک بچه شش ماهه شهید را با خودش حمل میکند، او هم به من التماس میکرد پدر من را به عنوان مدافع حرم بپذیرید.
من با صحنههای خیلی زیادی مواجه شدم. جوانانی که زنهای خودشان را واسطه قرار دادند، با امضای همسران جوان خودشان، با امضای مادران خودشان، پدران خودشان آمدند پیش من و پیش کسان دیگری غیر من، واسطه کردند که آنها را به عنوان مدافع حرم بپذیریم.
من یک نمونهای دیدم از یک کسی که مفقود شد. با خودم در دوران دفاع مقدس بود. خانمش را واسطه قرار داد. پشت چادر خانمش خجولانه پنهان شد. از خانمش خواهش میکرد در مقابل اصرار مخالفت من، اصرار کند برای پذیرفتن او.
هیچ کس برای این امری که امروز به عنوان مدافع حرم نامیده میشود، به عنوان مأموریت، به عنوان انتخاب شده، به عنوان تو برو تو نرو وجود ندارد. همه اینها بدون استثنا، چه از عراق که به نام حیدریون آمدند، چه از افغانستان که به نام فاطمیون آمدند، چه از پاکستان که به نام زینبیون آمدند، به نامهای مختلفی آمدند، همه اینها بدون استثنا داوطلبانه آمدند.
ماجرای دیدار شهید سلیمانی و شهید همدانی با رهبر انقلاب
من رفتم خدمت آقا برای مجوز کاری که ایشان (شهید حسین همدانی) میخواست انجام بدهد. برای این رفته بودم مجوز بگیرم. چون آن وقت ما هنوز مجوز این که پاسدار داخل میدان ببریم نداشتیم.
ما میخواستیم که پاسدار ببریم برای این که فوعه و کفریا را بتوانیم آزاد کنیم؛ لذا آمدیم مجوز برای این کار بگیریم.
شهید همدانی هم چون فرماندهی قرارگاه سیدالشهدا امام حسین (صلواتالله علیه) بود، او هم در واقع متولی این کار شد. او وقتی این حرف را شنید که پاسدارها میآیند و پاسدارها باید بیایند و همه این حرفها، اصلاً -
چون خودش سالها این جا بود- یک شوقی پیدا کرد. یعنی کلا هوایی شد و گفت من اصلا نمیمانم وآمد به سمت آن جا.
آخرین لحظهای که من شهید همدانی را دیدم، تقریباً چند ساعت قبل از شهادتش بود. یک حالت جوانیای در او دیدم. من در آن لحظه آخر که شهید همدانی را دیدم، یک لحظه تکان خوردم. بعداً فهمیدم که او از شهادتش مطلع بوده است.
این که میگویم در یک شکل جوانی دیدمش، چون آن حالت خاص را در او ندیده بودم، آن سکوت خاص را. خیلی بشاش و خندان بود؛ خیلی.
آن جا با خنده به من گفت: «بیا با هم یک عکسی بگیریم. شاید این آخرین عکس من و تو باشد.» او خیلی اهل این کارها نبود که به چیزی اصرار کند و بخواهد مثلاً عکسی بگیرد؛ چه خودش، چه با کسی. وقتی این حرف را زد من تکان خوردم.
خواستم بگویم شما نروید. از همان جایی که او میخواست برود، من داشتم برمیگشتم؛ ولی یک حسی به من گفت خب، چیزی نیست، خبری نیست. لذا چیزی به او نگفتم.