رفیق نماز جمعه من، امام جمعه از مردم و با مردم من ، آنقدر سخت است اینها را در مورد کسی بنویسم که هر وقت من را میدید میگفت خطبههایم را واو به واو مینویسی، نوشتههایت را دوست دارم!
آقا سید، نوشتههایم را از این به بعد دوست نداشته باشید، چون خودم هم دوستاش نخواهم داشت؛ فکر نکنم دیگر قشنگ باشد، از همه واژههایش تلخی خواهد بارید.
شب یلدا در بهار
میبینی، امام جمعهمان این اولین باری است که آمدیم جلوی بیتتان و اجازه ندادند برویم داخل؛ آخر گفتند صاحب خانه نیست دیگر!
سید شریف میدانی دیروز در بهار، طولانیترین شب سال را تجربه کردیم! میدانی چقدر آن شماره ۰۹۱۴ را گرفتم و کسی از پشت گوشی نگفت بفرمایید دخترم، شمارهات سیو هستها!
آقا سید جلوی بیتات ایستادم، همه اینجاییم؛ همه این آدمها نه مسوولاند نه کارهای اما بدجور با شما خاطره دارند؛ یکی میگوید شوهر معلول من را سر کار بردی، یکی میگوید کاری کردی تا عضو بهزیستی شود یکی میگوید پرونده گره خورده دادگاهی ما را حل کردی؛ ولش کن خیلی چیزها میگویند و من توان ندارم از رفیقام بگویم که وقتی به شهرمان آمد روی دستم نوشتم ستاره ارتشی خوش آمدی! رفیق نیمه راه من چطور بدون خداحافظی رفتید؟
حال آتاجانتان را میبینید؟ آن قدری به سر و پایش کوبیده که دیگر نای حرکت ندارد!
آذربایجان خون گریه میکند
امام جمعه قشنگمان داشتیم وارد هشتمین سال حضورتان در استان میشدیم ولی شما بیوفایی کردی و در میلاد هشتمین اختر تابناک با خادمین هشتمین امام و هشت نفر دیگر جام شهادت را نوشیدید.
امام جمعه از شنبه تا جمعهمان میبینی این زن پا به سن گذشته را که چطور جلوی خانهات روی زمین نشسته و تکان نمیخورد؟
ما خبرنگارها را چطور؟ دخترهای رسانهایتان هستیم، همانهایی که وقتی وسط راهپیمایی میدیدید ما را یک عکس دسته جمعی میگرفتید و مدام میگفتید: مجردها عقدشان را خودم میخوانم و متاهلها هم هر چه زودتر بچهدار شوند.
میبینید هیچ کداممان از جلوی خانهتان جُم نمیخوریم! آخر امروز ما خبرنگارها هم یتیم شدیم.
آقا جان شما که دلتان نمیآمد اخم به چهرهمان بیایید نمیبینید چطور آذربایجان دارد خون گریه میکند؟
رفیق هشت ساله ما، بین خودمان بدجوری برای خودت دعا کرده بودی که به آرزوی هر جمعه خطبههایت که شهادت بود رسیدی!
شهادتات مبارک سومین امام جمعه شهیدمان.