دهه ۷۰ خورشیدی به زعم نگارنده این سطور، تلخی بیمانندی داشت. اتمسفری آزاردهنده، روزمرگی طبیعی را غیرقابل تحمل میکرد. نه باورمندان به انقلاب اسلامی و نهضتمداران تحلیل ملموسی از افقهای پیش رو داشتند، نه مخالفان و معاندان میتوانستند برآورد درستی به محافل خود در داخل و خارج از کشور بدهند. تراکم حوادث اواخر دهه ۶۰، دست کمی از اوایلش نداشت، با این تفاوت که بهتآور و گیجکننده بود، محرک و تهییجکننده. پذیرش قطعنامه ۵۹۸ اگر چه امروز به گونهای بازخوانی میشود که گویی اکثریت افکار عمومی و خصوصی انتظارش را میکشیدند اما حقیقت این است که دست کمی از صاعقه نداشت. ۳۲۰ روز بعد، رحلت حضرت امام خمینی، بغضهای در گلو انباشته شده را ترکاند اما اوضاع را سختتر کرد. رهبری که شیفتگی و جذبه مردم نسبت به او، برای نسلهای بعد قابل توصیف نیست، ۷۰ روز پیش از وفات، جانشین تعیین شده برای خود را عزل کرد، آن هم با پیامی که تکدر و دلشکستگی از کلمات آن بخوبی مشهود بود. ابرهای بهت، لحظه به لحظه سنگینتر میشد. بهتی که از طرف دولت جدید به خستگی مردم از جنگ و هیجانات انقلابی تعبیر شد و کنشهای متناسب با این برداشت - که معتقدم تلقی نادرستی بود - بر سنگینی فضا افزود. یک سال بعد، حمله عراق به کویت، کشاکش و جنگی را بر پا کرد که ۸ ماه جهان را به خود مشغول کرد. امروز مرور برخی موضعگیریهای شخصیتهای سیاسی ایران در قبال جنگ کویت، بخوبی نشان میدهد ابرهای بهت، به باران آشفتگی و گیجی نشسته بود (و اگر تدابیر رهبر جدید نظام نبود، میتوانست سیلی پرخسارت به راه بیندازد).
سال ۱۳۷۰ فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، تمام درک عمومی جهان از دهه پایانی قرن بیستم را در هم شکست. ایالات متحده که به پیروزی سریع و قاطع در جنگ کویت میبالید، گر چه حالا خود را فاتح «جنگ سرد» هم میدید و سرمستی میکرد اما حقیقت این بود که یانکیها هم از این سورپرایزهای پی در پی انگشت به دهان بودند. مردم ایران که ماهها قبل از سقوط هیولای شرق، به واسطه وعده امام خمینی، صدای شکستن استخوانهای آن را شنیده بودند، وضع بهتری نسبت به دیگران داشتند اما بر هم خوردن توازن ۷۰ ساله در جهان دوقطبی و تغییرات سریع آرایش سیاسی در منطقه و عالم، چیزی نبود که ایران، بهرغم غافلگیر نشدن، بتواند از امواج بلندش کاملا در امان بماند. تلاطمات سریع جبهههای سیاسی، گردبادهایی کوچک و بزرگ در ۴ گوشه جهان به راه انداخت که آشفتگیهای ناشی از آنها، دامن ایرانیان شوکزده از قطعنامه و مشغول بازسازی ویرانیهای جنگ را هم گرفت. بحران اقتصادی داخلی، تردیدهای فکری و فرهنگی پس از قطعنامه و آشفتگی اندیشه سیاسی و جبههگیریهای رایج در جهان، همه در هم تنیده و لایههای ذهنی مردم را در هم میفشرد.
دهه ۷۰، در چنین شرایطی آغاز شد. طعم گس و ناچسب آن سالهای برزخی هنوز در کام نگارنده وجود دارد. جنگ بوسنی به عنوان یکی از تلخترین خاطرات آن سالها، امروز کمتر به یاد کسی میآید. نگارنده سن و سالی نداشت که مرتکب کنش مفید به فایدهای شود اما در این موضوع، شرایطش با بزرگ ترها تفاوتی نمیکرد. قلبهای قطعنامهزده ما، با نظاره قصابی مسلمانان در قلب اروپا فشردهتر میشد و در شرایط آن روز، تقریبا دستمان از معرکه کوتاه بود.
درست در نقطه اوج این جنگ ۳ ساله بود که خبر شهادت «سیدمرتضی آوینی» در رسانههای عمومی منتشر شد. او شهرت زیادی نداشت و جز جماعت نه چندان پرشماری از دوستان، همکاران و شاگردانش، کسی از شنیدن خبر شهادت نابهنگامش، منقلب نشد. چند روزی گذشت تا افکار عمومی مطلع شود این «سید سفرکرده» سازنده مستندهای پرآوازه روایت فتح در نیمه دوم جنگ بود و صاحب همان صدایی که برای تمام مردم ایران، طنین صدای فرزندان به میدان رفتهشان را داشت. حضور غیرمنتظره رهبر انقلاب در تشییع پیکر شهید «سیدمرتضی آوینی» بر کنجکاوی باورمندان به انقلاب نسبت به این «شهید وقتنشناس» اضافه کرد. مردی که ۱۷۰۰ روز بعد از خاموش شدن آتش جنگ، در مناطقی لبریز از سکوت آتشبس، با انفجاری به خون غلتیده بود.
شهادت سیدمرتضی آوینی فضای آن سالهای عسرتزده را به گونهای شگفتآور شکست. نگارنده هیچ ادعا و هیچ سند محکمی ندارد که تعمد یا برنامه طراحی شدهای وجود داشت اما باورش دشوار است که پس از پایان جنگ، مثلاً پخش مجموعه روایت فتح متوقف شد، پخش سرودهای انقلابی محدود شد، شعارها و نقاشیهای مربوط به جنگ از دیوارهای شهر پاک شد و در کل تقلای ناخوشایندی برای عدم یادکرد جدی از دفاعمقدس و کلیدواژههای رایج در آن دوران آغاز شد. تغییر سرود ملی که آخرین تداعیکننده پرتکرار از سالهای جنگ بود، هر چند دلیل دیگری داشت ولی فاصله ذهنی مردم را با گذشته نه چندان دورشان، زیاد میکرد.
شهادت آوینی، این فضای ۵ ساله را شکست. تمجید و توجه ویژه رهبر انقلاب نسبت به جناب آوینی، محبت این اندیشمند گریزان از شهرت را بر قلوب جوانان، بویژه بازگشتگان از میدان جنگ که زیر آوار سیاستهای موسوم سازندگی مدفون شده بودند، حاکم کرد. پخش مکرر مستندهای روایت فتح از سر گرفته شد. همزمان پرونده آخرین مستندی که همرزمان آوینی با سفری پرخطر به بوسنی ساخته بودند(خنجر و شقایق) و به واسطه سلایق جریان حاکم بر صداوسیما از پخش آن جلوگیری شده بود، به جریان افتاد. اتفاقی که موجبات دلشکستگی زیادی برای عوامل تولید آن مستند، بویژه سیدمرتضی آوینی را فراهم کرد (آن روزها چنین تلقی شد که محمد هاشمی، برادر رئیس دولت که ریاست سازمان صداوسیما را برعهده داشت، در هماهنگی با رویکردهای دولت سازندگی و تبعیت از فضای گریز از تداعی جنگ، عامدانه و هوشمندانه از پخش این مستند جلوگیری کرده است و نگارنده نمیتواند حکم قطعی کند که این تصور کاملا عاری از حقیقت بود).
۱۰ ماه پس از شهادت سید مرتضی، رئیس سازمان صداوسیما تغییر کرد و هر چند مدت ریاست محمد هاشمی آنقدر طولانی بود که تغییرش غیرطبیعی نباشد اما کم نبودند کسانی که این ماجرا را نتیجه افشای بیمهری او نسبت به شهید آوینی و همقطارانش دانستند(چه کسی میتواند مدعی شود قطعا اینطور نبود؟).
امروز که به گذشته مینگرم، شک نمیکنم شهادت سیدمرتضی آوینی و تکانهای که پس از آن در فضای فرهنگی کشور ایجاد شد، تغییراتی جدی در مسیر فرهنگی کشور که از قطعنامه ۵۹۸ و تدابیر موسوم به سازندگی لطمه دردناکی خورده بود، به وجود آورد. گرایش بخش قابل توجهی از جوانان به فرهنگ برخاسته از سالهای جنگ، مرهون رواج نام و یاد سیدمرتضی آوینی و هر آن چیزی است که در نسبت با او قرار داشت (هیچ امری به اندازه دفاعمقدس با جناب آوینی نسبت نداشت و ایشان به عنوان «راوی فتح» شناخته شد). این فضا که با آرامش اما بدون وقفه تداوم داشت، طیفهای سیاسی معارض با آرمانهای اصیل انقلاب و دفاعمقدس را که در بحران فکری پس از قطعنامه مجال عرض اندام وسیعی پیدا کرده بودند، در محاق قرار داد. سویه سیاسی این جریانات خرداد ۷۶ موفقیتهای چشمگیری کسب کرد اما در ابعاد فرهنگی نتوانست تمایلات خود را در جامعه تثبیت کند و به نظر نگارنده، مغلوب ققنوسی شد که از میان آتش انفجار ۲۰ فروردین ۷۲، در خاک فکه پر گشود و در آسمان این سرزمین اوج گرفت.
محمدعلی صمدی