محمود گلابدرهای در کتاب خوب «لحظههای انقلاب » که تلاشی برای ثبت روایتی میدانی از روزهای منتهی به انقلاب اسلامی است، صحنهای را مجسم میکند به این ترتیب: دسته معترضان، از ابتدای خیابانی که اکنون آن را به نام شریعتی میشناسیم حرکت میکند و مدام فربهتر میشود و شعار میدهد. دسته در همین حال، از جلوی در خانههایی میگذرد که صاحبان آنها، بعضا زنان سرلخت و احیانا با سگی که افسارش را به دست گرفتهاند هستند. این افراد که متمولان غیرمذهبی شمال تهران هستند، در خانهها را باز کرده و مشغول تماشای دسته معترضان انقلابیاند. بیآنکه با آنها در شعار دادن همراه شوند یا با سر تکان دادنی تأییدشان کنند یا قدمی به سمت آنها بردارند. آنها تنها ناظر و تماشاگرند؛ سر و صدایی شده و آمدهاند ببینند چه خبر است. هیچ یک و مطلقا هیچ یک از جماعت پرتعداد راهپیمایی، با کوچکترین کلمهای متعرض آنان نمیشود. مردم انقلابی کار خودشان را میکنند و مردم غیر انقلابی هم کار خودشان را؛ شکافی بین این دو نیست. از این صحنهها در آن انقلاب تمامعیار، در نهضت پرشکوه ۵۷ زیاد تکرار شده است. با وجود کثرت بینظیر مردم انقلابی، افرادی هم بودهاند که به هر دلیل، با انقلاب همراه نبودهاند. این افراد یا قرابت فکری و نظری بیشتری با رژیم پهلوی داشتند، یا منافعشان با رژیم گره خورده بود و یا حتی خیلی ساده، میترسیدند خودشان را وارد این ماجراها کنند. انقلابیون با این افراد کاری نداشتند و تعامل معمولیشان را با آنها ادامه میدادند.
وقتی از یک التهاب عفونی و ویروسی چرک سخن میگوییم که هر چه میکوشد خودش را شبیه یک انقلاب کند؛ بیشتر فاصلهاش را از آن عیان میکند؛ یعنی اتفاقی که در سنندج افتاد و گویی این دست خداست که ویرانیطلبان، تجزیهخواهان، دینستیزان و پیادهنظام دشمنان را هر دم رسواتر میکند. یک کاسب بازاری که دکانی کوچک دارد و معیشتش را از راه آن میگذراند، در مغازهاش ایستاده که ناگهان با حضور سرزده رئیسجمهور مواجه میشود. او با دیدن رئیسجمهور، جلو میرود و او را تعظیم میکند؟ نه!
جلو میرود و دستش را میبوسد؟ نه! کلمهای در حمایت از او یا در ضرورت مقابله با اغتشاشگران میگوید؟ نه! او تنها در سادهترین نوع مهماننوازی، مشتی شکلات از مغازهاش بر میدارد و به رئیسجمهور مملکت و همراهانش تعارف میکند. چگونه باور کنیم که کسی را مجبور کردند برای رفتاری به این سادگی و متعارفی، با ترس و وحشت ویدئوی عذرخواهی ضبط و منتشر کند؟ عجیبتر اینکه عذرخواهی او تنها باعث تخفیف در مجازاتش شده و نه بخشش کامل او و حکم نهایی هم تحریم یک ساله مغازه این کاسب است. زهی حیرت! اگر مجازات تخفیفخوردهاش این است، پس مجازات اصلیاش چه بود؟ سلاخی؟ آتش کشیدن مغازه؟ شکنجه تا سر حد مرگ؟ آتش زدن خانه؟ در هوا گرداندن لباس نوامیس و هتک حرمت؟
نه به گوگوش و ساسی رحم کردند نه به همزبان و همسایه و همشهریشان. چرا؟ چون میدانند بدلیاند و عدهای ندارند. ویرانیطلبان با این رفتار و تکرار عصبی و هیستریک شعار «بیشرف! بیشرف!» در مواجهه با هر کسی که اندکی مطابق میل آنها رفتار نکرده باشد، کم بودن خود را فریاد میکنند. همچنین دور بودن خود را از مفهوم انقلاب؛ چه اگر انقلاب ملی است آنها ضدملیاند و بر سر باخت فوتبالی کشورشان میرقصند و اگر انقلاب مردمی است، آنها کاسب خردی را اینگونه از معاش میاندازند.
وقتی اعترافات قاتلان شهید سیدروحالله عجمیان و اینگونه رفتارها را کنار هم میگذاریم بیشتر به این نتیجه میرسیم که ما در مواجهه با این آشوبطلبان تبهکار نه با یک بدنه معترض، که با یک رژیم مخوف سر و کار داریم که شکنجه میکند، اعدام میکند، بازجویی میکند، اعتراف میگیرد و محاکمه میکند. این رژیم مخوف هنوز هیچ موجودیت سیاسی ندارد و هیچگاه نیز نخواهد یافت؛ اما رفتارهای امنیتی همراه با سبعیت و درندهخویی خاصی از خود به نمایش میگذارد و تحت لوای آزادی، یک ساواک به تمام معنا خلق میکند.
نویسنده : جواد شاملو