درباره چمران نوشتن کار راحتی نیست، هم از آن جهت که به ابعاد مختلفی باید پرداخت، هم از آن جهت که بسیاری از ابعاد شخصیت ایشان شناخته شده نیست؛ آدمی که چون در جنگ میغرید، شاعرانگی از کلماتش میبارید و چون از سیاست میگفت، عرفان و توحید لازمه بیاناتش بود.
روزی در جوانی برای کشف دنیای دیگری در درون خود، به سرزمینهای دور سفر کرد.
او آموخته بود زندگی مسیر است و سفر، سفری از خویشتن خویش به جهان خدا؛ چه آن زمان که در مسجد هدایت پای درس و خطابه آیتالله طالقانی مینشست؛ چه آن زمان که در دانشکده فنی دانشگاه تهران به تحصیل میپرداخت و چه آن زمان که برای پشت سر گذاشتن همان سنگلاخهای مسیر و درسی تازهتر، راهی آمریکا شد تا بتواند در رشته مورد علاقهاش «زندگی» کند.
چمران در تمام این دوران بر قله بلند و رفیع یک انسان تراز ایستاده بود، نه اینکه بخواهد شاگرد خوبی باشد، او میخواست بنده خوبی باشد و لازمهاش خوب فهمیدن بود که نمره ۲۲ را از استاد سختگیرش دریافت کرد.
او یک «جهانوطن» بود و زمین برای وسعت گامهایش کوچک... پس رنج زیستن جایی غیر از وطن را بر خود هموار کرد و راهی شد و در دانشگاه تگزاس و پس از آن در دانشگاه برکلی چون ستاره دم صبح میدرخشید.
تحصیل در رشته فیزیک پلاسما اتفاق سادهای نبود.
نمیدانم چقدر پرداختن به جزء جزء زندگی او لازم است چرا که وجه عجیب و شگفتانگیز شخصیتش آنجاست که پرداختن به یک بعد تو را در درک کامل شخصیت چمران غنی میکند؛ چه روزهایی که در تپه برکلی مشرف به دانشگاه راز و نیاز عاشقانه با خدا میگفت، چه روزهایی که در آزمایشگاه کار میکرد و چه آن لحظه که به دختر آمریکایی تازهمسلمانی دل بست و با او عهد عشق امضا کرد و چه روزها و سالهای پس از آنکه آبستن اتفاقات و حوادث تعیینکننده بود.
حسن در مسیر بودن این است که آدم هر قدر با ظواهر عالم آشنا میشود، میفهمد آن چیزی نیست که در بطن تمام زندگی به دنبالش بوده است، میخواهم بگویم چمرانی که در اوج موفقیت علمیاش در بهترین شرایط ممکن بود، برای پاسخ به سوالاتش و ادامه همان مسیر و البته دنبال کردن جاذبهای درونی که او را با خود میبرد، به مصر رفت و شاخهای نظامی را تاسیس کرد.
میدانید یعنی چه؟! یعنی او برکلی را فقط ایستگاهی برای توقف کوتاه میدانست، آن علم و توانایی و حتی خانوادهاش همه آوردگاهی برای یک آزمایش بزرگتر بود.
۱۵ خرداد ۴۲ سرچشمهای جوشان شد برای او که بداند کجا ایستاده، به کجا میرود، چه میخواهد و البته غنیمتی که به دست میآورد چه خواهد بود.
در مصر جنبش نظامی «سماع» را پایهگذاری کرد (سازمان مخصوص اتحاد و عمل)، چرا که «رقص و جولان بر سر میدان کنند/ رقص اندر خون خود مردان کنند».
پس از تیره شدن روابط ایران و مصر، چمران سماع را به لبنان برد اما جنگ ۶ روزه اعراب با اسرائیل، روابط ایران با لبنان را هم مخدوش کرد و او پس از مدتی مجبور به ترک لبنان و بازگشت به آمریکا شد.
اما دوباره نفسی مسیحایی چند سال بعد جان در هم پیچیده او را بیدار کرد و گفت برخیز و بیا.
امام موسی صدر ، قلب لبنان و چمرانی که حالا در فهم از آنچه میخواست پختهتر عمل میکرد.
او در لبنان ماند اما پس از مدتی خانوادهاش شرایط لبنان را نتوانستند تحمل کنند و به آمریکا بازگشتند و این سبب جدایی چمران از خانوادهاش شد، خدا میداند آن لحظات و آن جدایی چگونه شمع وجود او را ذوب کرد اما دانست که این نیز ابتلایی است برای آن قاف و غایت بالای بزرگ، پس تاب آورد.
بگذار کمی مرور کنیم: میشود گفت مسیری که چمران از ایران تا لبنان طی کرد یک «فم تریپ» یا «سفر آشنایی» بود، از آن جهت که او را مدام با خود همراه کرده و در این اثنا وادار به تحصیل و تجربه در عرفان و هنر و مبارزات نظامی و سیاسی و اندیشه کرده بود.
پس ماحصلش شد جنبش امل که با کمک امام موسی صدر آن را تاسیس کرد و در جنوب شرق بیروت در یک محله فقیرنشین شیعه سکنی گزید تا بتواند از میان جوانان مومن و باانگیزه، افرادی را تربیت کند.
در این میان دل به مهر کسی دیگر بست و با او ازدواج کرد؛ غاده جابر.
امام موسی صدر در لیبی ربوده شد و این خیلی به مصطفی گران آمد و پس از آن بسیار سکوت میکرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به ایران بازگشت! به نقطه آغاز رحلت و هجرت اما با کولهباری از تجربه، علم، اندیشه، عمل، باور و یقین به راهی که آمده و به راهی که خواهد رفت.
گویی تمام این سالها او را آماده این روزها کرده بود و گویی او خود میدانست از پس نیمه خرداد ۴۲ چه حوادثی در انتظارش است، زیرا آدمی وقتی انتخاب میکند، راه معنا پیدا میکند.
تنها ۸ روز پس از آنکه مردم با قلب خود انقلاب را پذیرفتند، غائله کردستان پیش آمد و او به سرعت برای سر و سامان دادن اوضاع به آنجا سفر کرد و بعد از آن هم باز به کردستان و پاوه رفت و با دستمال سرخهای خمینی عهد بست تا صدای اذان از منارهها پخش میشود، ناامید نشوند.
پس از آن به خوزستان رفت و بعد به آسمان عروج کرد.
حالا در این میان وزیر دفاع شدن یا نماینده مجلس بودن یا هر عنوانی که داشت همه برای این بود که کارهایش معنای مادی پیدا کند و الا او به همه اینها معنا داد و به جوانمردان انقلاب فهماند دست خالی برای جنگیدن، دست برتر است.
به سیاسیون فهماند آنها هستند که هویت دارند و عنوان تنها مسؤولیتی بر گرده و بر سینه آنهاست که به یادشان بیاورد کجا هستند و برای چه دارند تلاش میکنند، به اهل معرفت فهماند خانقاه عرفان بلندیهای جولان یا بازیدراز یا رملهای فکه است.
چمران در آخرین روز بهار از این جهان به آسمان عروج کرد، آن هم با سینهای ستبر از بندگی تا بر جمله آقامرتضی آوینی صحه بگذارد که «وطن پرستو، بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه بماند».
چمران به ما فهماند در اوج آشفتگی، ماندن شرط است.
در توفان بلا، سکانداری، مردی است و حتی فهماند وقتی میگوییم چمران، یعنی تمام این ویژگیها و همه آن کارها.
حالا اگر از ما بخواهند چمران را توصیف کنیم، نمیدانیم چه بگوییم، از چه بگوییم.
آقا مرتضی آوینی نشان داد روایت فتح در قاموس هنر، به جان جان آدم مینشیند و خوشا به حال ابراهیم حاتمیکیا که حرفی از هزاران چمران را بر تارک هنر به یادگار گذاشت و نشان داد چمران آنقدر حرف دارد که قلم و شات دوربینها نمیتواند آن رازها را بگشاید.
چمران یک برند است، اسمی که آنقدر وزین است و آنقدر معیار که اگر بخواهیم مسیر را بشناسیم به نامش رجوع کنیم.
من هم مانند حاتمیکیا میگویم هر چه گفتند و گفتیم از شهیدان، شهیدان را شهیدان میشناسند، میگویم «چ» برای یادداشت من بزرگ است، میگویم اما درسی بزرگ است برای امروز ما و روزهای سختی که طی میکنیم.
میگویم «چ» چون میدانم مثل وصف بلندی مثل نام قاسم فقط «قاف» را بلدیم.
چمران میگفت: «همیشه میخواستم شمع باشم، بسوزم، نور بدهم و نمونهای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم.
میخواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم.
میخواستم در دریای فقر غوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم.
میخواستم فریاد شوق و زمین و آسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم.
میخواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان و مصلحتطلبان و غرضورزان را رسوا کنم.
میخواستم آنچنان نمونهای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند؛ طریق مستقیم، روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند...»
و باز هم «چ» حرف را تمام و حجت را کامل کرد.
سلام خدا بر او روزی که برانگیخته خواهد شد.
سمیرا جلیلی