هاروکی موراکامی وقتی از «دو» حرف میزند، در واقع از نوشتن حرف میزند. او میدود تا بتواند بنویسد. بیش از 30 سال است هر روز صبح کتونیهایش را میپوشد، کلاه شیپوریاش را روی سرش میگذارد و با یک بطری آب و یک کرونومتر شروع به دویدن میکند. موراکامی بارها برنده مسابقات ماراتن شده و معتقد است رنج، پیششرط اساسی چنین ورزشهایی است. به گمان او اگر رنج نباشد، هیچ آدم عاقلی حاضر نمیشود سختیهای شرکت در مسابقاتی مانند ماراتن را به جان بخرد و دقیقا به خاطر چیرگی بر این رنج است که ما زنده بودن را درک میکنیم.
من هم با هاروکی مخالف نیستم اما بیشک رنج زمانی میتواند ما را به درک درستی از زندگی برساند که هدفی ارزشمند برای خودمان متصور باشیم. اگر نه به جایی میرسیم که مانند این نویسنده ژاپنی ناگهان از خودمان میپرسیم: «این همه سختی قرار است چه چیزی را ثابت کند؟ این کارها چه تفاوتی با ریختن آب در ظرفی دارد که ته آن سوراخی ریز وجود دارد؟» هاروکی میدود تا بنویسد و مینویسد چون نوشتن او را ارضا میکند. او میخواهد از طریق نوشتن، نقاط نامکشوف وجودش را کشف کند و با به تصویر کشیدن آنها در قالب داستان، امرار معاش کند. برای همین هم وقتی از آتن تا ماراتن را دوید و به خط پایان رسید، هیچ احساسی نداشت جز خلاص شدن از دویدن. سبک زندگی آقای هاروکی از دید آدمهای سختکوش، چندان عجیب نیست و شاید کم نباشند کسانی که ادعا میکنند برای رسیدن به مقصودشان حاضرند هر روز ساعت ۵ صبح بیدار شوند، در گرما و سرما راهی سنترالپارک شوند و آنقدر بدوند تا ماهیچه پاهایشان برآمده شود و گرههای عضلانیشان بیرون بزند. علاوه بر آن قید سیگار، مشروب، گوشت قرمز و شیرینیجات را هم بزنند تا از سرعت کهولت بدنشان بکاهند. طرفه حکایت اینجاست که همه آنها قطعا یک روز صبح- در حالی که هنوز خستگی دویدنهای روز قبل جانشان را میخلد- بیدار میشوند تا خود را برای ماراتنی دیگر آماده کنند اما با پرسش «خب که چه؟» به رختخواب برمیگردند. این پرسش آنقدر قدرتمند است که اگر پاسخی برایش نیابند، میتواند تا ابد آنها را از دویدن بازدارد یا دستکم با تزریق حس بیهودگی، ذرهذره انگیزه و توانشان را نابود کند. هاروکی خودش را با پاسخ «لااقل امروز میتوانم یک روز زیبا و بینقص داشته باشم» توجیه میکند و پرسشهایی را که میخواهند مانع دویدن شوند، کنار میزند.
من اما نویسندهای را میشناسم که برای یافتن پاسخ این پرسشها بیش از 100 سال دوید. او نمیدوید تا مانند هاروکی به خلأ فکری دست یابد، بلکه میخواست از این طریق خلأهای فکری خودش را پر کند. او البته نه کتونی میپوشید، نه کلاه شیپوری روی سرش میگذاشت و نه کرونومتر داشت. هیچگاه هم در هیچ مسابقه ماراتنی شرکت نکرد اما روح جستوجوگرش اجازه نمیداد حتی برای لحظهای متوقف شود. از که حرف میزنم؟ از سلمان فارسی؛ نخستین نویسنده جهان اسلام پس از حضرت علی علیهالسلام. سلمان در سراسر زندگیاش مثل یک رود جاری بود که میخواست به اقیانوس حقایق بپیوندد. هیچ چیز نزد او به اندازه پرسش و تلاش برای یافتن حقیقت مقدس نبود و این تنها رمز پویایی سلمان بود. برای همین وقتی نتوانست جهان را با ۲ خدای خیر و شر بپذیرد، دل از مکتب «گفتار نیک، کردار نیک، پندار نیک» برگرفت و رو به مسیحیت آورد اما یک آموزه از زرتشت را برای همیشه مثل گنجی در گنجینه قلبش حفظ کرد، آن هم وعده آمدن سوشیانت بود؛ کسی که باید شعارهای سهگانه را در همه جهان حاکم کند. خاجپرستی و انس با انجیل، نگاه سلمان را به خدا و سرنوشت انسانها تغییر داد و سبب شد او خانه و خانواده را به مقصد سوریه ترک کند و این آغاز نخستین ماراتن برای روزبه ایرانی بود. سالهای جوانی و بزرگسالیاش در صومعههای شام و موصل و نصیبین و عموریه سپری شد اما آنجا خط پایان نبود. اگرچه عمر زیادی از سلمان گذشته بود ولی او برای یافتن فارقلیط- پیامبری که انجیل نوید آمدنش را داده بود- با کاروان عربها رهسپار سرزمین حجاز شد. فروخته شدن او اما به عنوان برده در حوالی یثرب، تکهای از پازل خدا بود تا سلمان فارسی را به خواستهاش برساند و تاج محمدی بودن را بر سرش بگذارد. شاید آن لحظهای که سلمان میان ازدحام شهر، نشان نبوت را بر شانه رسول خدا دید و بعد خود را در آغوش ایشان یافت، باشکوهترین صحنه وصال یک مراد و مرید در تمام طول تاریخ است؛ حتی باشکوهتر از دیدار شمس و مولانا. آن لحظه، همان لحظهای بود که رودخانه خروشان به اقیانوس آرام پیوست و سلمان بدل به ثروتی شد که هرگز تمامی ندارد. وقتی پیامبر میان سلمان فارسی و ابوذر غفاری پیمان برادری بست و از ابوذر خواست پیرو سلمان باشد، یعنی مقام سلمان را شاید تنها با لقمان حکیم بتوان قیاس کرد، چرا که ارادت سلمان به پیامبر و اهلبیت، نه فقط از سر ذوق و احساس قلبی، بلکه برخاسته از معرفتی عمیق بود؛ معرفتی که طی یک قرن جستوجوگری و با مطالعه ژرف در همه ادیان و کتب الهی به دست آورده بود. سلمان بعد از ایمان آوردن به اسلام هم دست از پژوهش برنداشت و یک مثلث معرفتی برای خود شکل داد؛ شبها در محضر رسول خدا تلمذ میکرد و روزها در زمانهای فراغت، خود را نزد علی علیهالسلام میرساند. سایر وقتها هم به مباحثه با ابوذر میپرداخت. حتی بعد از ازدواج امیرالمومنین و حضرت فاطمه، مدام به منزل ایشان رفتوآمد داشت و از دانش و کرامات دختر پیامبر بهرهمند میشد. ارتباط این پیرمرد فاضل با اهلبیت چنان نزدیک بود که بعد از رحلت پیامبر، مونس حضرت زهرا شد و واسطه اجتماعی امیرالمومنین. در واقع شخصیت سلمان محمدی را میتوان حاصل تربیت پیامبر، حضرت علی و فاطمه زهرا دانست.
سلمان که از نخستین بیعتکنندگان با علی بن ابیطالب بود، بعد از سقیفه تلاش میکرد با هدف ایجاد اقلیتهای متدین، در حکومت باشد. این دوره را میتوان دوره عبور از تقیه حفاظتی و آغاز تقیه نفوذی دانست. در چنین مرحلهای شیعیان وظیفه داشتند با حضور سنجیده در جامعه و بهرهرسانی حداقلی به جبهه باطل، زمینه تقویت جبهه حق را فراهم کنند. یعنی هم در تعامل با باطل باشند و هم به فرصتسازی برای حق بپردازند. سلمان با ایمان به آیه 54 سوره مائده که در آن خدا خبر میداد بزودی بسیاری از اعراب مسلمان گمراه خواهند شد و خداوند ملتی دیگر را به جای آنها برای یاری اسلام انتخاب خواهد کرد، برای پرورش نسل سلمان تلاش میکرد. او که در زمان خلیفه دوم، استاندار مدائن شد، تا لحظه مرگ در همان منصب باقی ماند و برای ادای رسالت خود که همان ایجاد ارادت به اهلبیت و گسترش علم و عدالتخواهی و آزادگی بود، از هیچ کوششی دریغ نکرد. این مرحله درخشان از زندگی سلمان را میتوان مصداق کوچکی برای خدمات متقابل ایران و اسلام دانست؛ اگر ایران فرزندی مستعد همچون سلمان را تقدیم اسلام کرد، در عوض سالها بعد اسلام امیری را پیشکش حکومت فاسد ساسانیان کرد که در همه تاریخ ایران نظیر نداشت؛ حاکمی که برگ درخت خرما میبافت و از راه فروش آن زندگی خود را میگذراند؛ فرمانداری که در خانهای مسکن نداشت و زیر سایه دیوارها و درختها به سر میبرد تا آنکه برخی او را راضی کردند برایش سرپناهی بسازند؛ آلونکی چنان کوچک که وقتی سلمان برمیخاست سرش به سقف اصابت میکرد و وقتی پاهایش را دراز میکرد، به دیوار میخورد.
با همه این اوصاف، حتی آن روزی که امیرالمومنین برای غسل پیکر سلمان از مدینه به مدائن رفت، بیقراریهای این دونده راه حقیقت پایان نیافت. خط پایان (یا به قول هاروکی موراکامی آن لحظهای که گویی آدم به سمت غروب خورشید میدود، در حالی که موسیقی راکی در پسزمینه پخش میشود) برای سلمان مرگ نبود، بلکه دیدن نسل خودش در زیباترین روز تاریخ بشر بود؛ روز تحقق جهانی ارزشهای پیامبر در کنار مهدی موعود و یارانش که طبق روایات، بیشتر آنها ایرانی هستند. البته نباید فراموش کنیم که زمین کسی را مقدس نمیکند و هر کس عملش او را به جایی نرساند، حسب و نسبش هم نمیرساند. اگر پیامبر اسلام فرمودند: «علم در ثریا هم باشد، مردانی از سرزمین پارس بدان دست خواهند یافت» به استناد روحیه حقیقتجوی مردم این خطه بود، نه به اعتبار ژن و اقلیم. اگرنه شاید جامعه کارمحور و سختکوش ژاپن به این حدیث سزاوارتر بود تا مردم ایران. لکن دویدنهای نویسنده ژاپنی برای فرار از پرسشهای فطری و در مقابل، جوش و خروش اندیشمند ایرانی برای یافتن پاسخ آنها، نشاندهنده همان تمایزی است که پیامبر میان ملت ایران و اقوام دیگر میدید.
زهرا حسنی