شاید تا قبل از حضور دونالد ترامپ در رأس معادلات قدرت در واشنگتن( از سال ۲۰۱۷ تا ۲۰۲۱)، بسیاری از تحلیلگران معتقد بودند «ساختار» در آمریکا موجودیت و رفتار «بازیگران» را تعیین میکند. البته همان ساختار و گردانندگان اصلی آن بودند که در سال ۲۰۱۶ میلادی بهگونهای فضای عمومی آمریکا را هدایت کردند که ترامپ بر هیلاری کلینتون غلبه پیدا کند و به قدرت برسد. بااینحال کمتر کسی در آمریکا تصور میکرد که روزی یک «سیاستمدار» علیه ساختاری که وی را به قدرت رسانده طغیان کند!در سال ۲۰۱۶ میلادی و زمانی که انتخابات ریاست جمهوری ایالاتمتحده آمریکا مشغول برگزاری بود، از ترامپ بهعنوان نامزد حزب جمهوریخواه و از هیلاری کلینتون بهعنوان نامزد حزب دموکرات یاد میشد. اما بر همگان مسجل بود که ترامپ یک «جمهوریخواه» نبود! او صراحتا سیاستهای بوش پسر را ( در مواردی مانند جنگ عراق) مورد حمله قرار داد.
حتی بسیاری از سناتورهای حزب جمهویخواه در کنگره آمریکا از وی در این آوردگاه سیاسی حمایت نکرده و حتی بالعکس، حضور وی در انتخابات را مورد هجمه قرار دادند. اگرچه درنهایت ، سران حزب جمهویخواه از ترامپ در انتخابات سال ۲۰۱۶ حمایت کردند، اما ترامپ به لحاظ سیاسی و حتی مالی، فردی متعلق به بازهای آمریکا محسوب نمیشد. او درنهایت توانست با استناد به آرای الکترال، بر هیلاری کلینتون غلبه کرده و راهی کاخ سفید شود.همگان میدانستند که ترامپ اساسا فاقد یک اندیشه سیاسی مدون و نظاممند میباشد. وی اساسا سیاستمدار نبوده و دارای اندیشه سیاسی نبود. او اساسا مشق سیاست انجام نداده و یک تاجر بود. بنابراین، واژه «ترامپیسم» اساسا اصالت و موضوعیتی نداشت. «ایسم ها» بهطورکلی مکاتب فکری تلقی میشوند که هر یک منشأ یک جریان و حرکت در طول تاریخ محسوب میشوند. در اینجا، ما از یک «مبانی فکری » و «رویکرد تئوریک» منسجم سخن میگوییم .در این میان، برخی افراد و شخصیتها در طول تاریخ روابط بینالملل، مولد یک مکتب و ایده خاص بودهاند. بهعنوانمثال ، ما از «مائوئیسم»،«استالینیسم» و « لنینیسم» سخن میگوییم. افرادی که صاحب «اندیشه خاص» بوده و مختصات این اندیشه را نیز چه در ابعاد نظری و چه در ابعاد عملی تشریح کرده بودند.
به عبارت بهتر، این افراد دارای مبانی فکری تئوریک و مدون بودهاند. افکاری که از ذهن آنها صادر شده است، دارای شارحینی بوده و متعاقبا، این افکار در زمان حیات و حتی پس از مرگ آنها نیز دنبالهروهایی داشته و دارد. اگر بخواهیم موضوع را بیشتر بسط دهیم، به سنتهای ۴ گانه سیاست خارجی ایالاتمتحده آمریکا میرسیم. این سنتهای ۴ گانه ، یعنی جکسونیسم، جفسونیسم، همیلتونیسم و ویلسونیسم ، برگرفته از نام ۴ سیاستمدار و رئیسجمهور مشهور آمریکایی است که هر یک از آنها، معتقد به نوع خاصی از مواجهه یا همزیستی در نظام بینالملل و سیاست خارجی ایالاتمتحده بودهاند. اما آیا این قاعده درخصوص دونالد ترامپ نیز صادق بود؟! خیر! او مولد یک «ایده» نبود ،بلکه فردی غیر قابل پیشبینی محسوب میشد که در بسیاری از موارد، براساس غرایض خود تصمیم میگرفت. آمریکای امروز، یعنی آمریکای دوران بایدن نیز دستکمی از دوران ترامپ ندارد! بایدن منبعث از ساختاری است که امروز ترامپ را تیغی دولبه برای خود میداند اما هراندازه نیز که بخواهد، قدرت حفظ بنیانها و مؤلفههای آشکار و نهان این ساختار را ندارد! در اکثر نظرسنجیهای اخیر آمده است که شهروندان آمریکایی ، حاکمیت این کشور را بازنده نبرد در افغانستان تلقی میکنند نه یک فرد خاص را! اگرچه اکثر شهروندان قصور بایدن را در نحوه عقبنشینی از افغانستان را برجسته و پررنگ میدانند اما این موضوع باعث نشده است تا «ساختار » را در این معادله تبرئه کنند! بدون شک در آیندهای نزدیک، شاهد بروز چالشهای بهمراتب عمیقتری در قبال ساختار کلان قدرت و خطوط قرمز نهفته در آن از سوی شهروندان آمریکایی خواهیم بود.
حنیف غفاری