«در رقه بودم»، حکایت جوانی آلمانی تونسی تبار به نام «ابو زکریا» است که پس از ظهور «داعش» فریب وعده هایش را خورده، راهی سرزمین «شام» می شود. اما خیلی زود می فهمد، این وعده ها سرابی بیش نبوده است. لذا از رقه فرار کرده، به تونس بازمی گردد و در آنجا دست تقدیر او را در مسیر «هادی یحمد»، نویسنده تونسی قرار می دهد. طی دیدارهایش با یحمد آنچه در رقه و نبردهای داعش بر سرش رفته را نقل می کند تا این نویسنده تونسی آن را به صورت کتابی چاپ و منتشر کند.
در دو قسمت قبل «ابو زکریا» نحوه فرار از داعش به همراه سه تونسی دیگر را نقل می کند. اینکه سلاح های کلاشینکفش را برای تامین هزینه فرار می فروشد و «خواستگاری» را بهانه عبور از ایست های بازرسی داعش می کند.
همچنین «ابو زکریا» نقل کرد که چگونه از لیبی وارد استانبول شد و «ام مهاجر» 3 روز در خانه اش از وی پذیرایی کرد تا مقدمات سفرش به سوریه یا آنگونه که خود نقل می کند، «سرزمین شام» فراهم شود.
«مجوز» ورود به این سرزمین قربانی کردن هویت واقعی در قربانگاه مرزی «داعش» و به پذیرفتن هویت «داعش» بود که اولین گام آن انتخاب نام جدید و کنیه و تزکیه نفس بود تا اجازه ورود به «سرزمین شام» را بدست آوری.
و حالا ادامه داستان:
در اقامتگاه «تل ابیض»
بعد از اینکه آن دو قاچاقچی ترک راه را به ما نشان دادند، با اندک کوله باری که داشتیم، به راه افتادیم. روز ورودم به سرزمین شام را خوب به یاد می آورم: «سحرگاه جمعه بود».
گروه ما 5 نفره بود. نیم ساعتی که راه رفتیم، همراهانم خسته و عصبی شده بودند، هوا خیلی سرد بود .. سوز بدی داشت .. زمین بخاطر بارندگی برف و باران خیس و لغزنده بود .. گِلی که به کفش هایمان چسبیده بود، قدم برداشتن را سخت می کرد. دوست الجزایریم می گفت: «ابو زکریا، بخدا دیگه نمی تونم، یه قدم بردارم» .. اما من اینقدر خوشحال بودم که هیچ چیز نمی توانست، مرا خسته و عصبی کند.
سعی کردم، با حمل ساکش به او کمک کنم. چند کیلومتری که رفتیم، به نوار مرزی بین سوریه و ترکیه رسیدیم که با دیواری از سیم خاردار از هم جدا می شد. سعی کردیم، از زیر سیم های خاردار رد شویم، اما نشد. به همین دلیل راهی جز عبور از بالای سیم ها نبود.
به هر زحمتی بود، راهی پیدا کردیم و از آن و مانع سیم خاردار دیگر هم رد شدیم. حالا دیگر پای به سرزمین شام گذاشته بودیم. به یاد خوابی که قبل از سفر دیده بودم افتادم. حالا دیگر خوابم، تعبیر شده بود. بعد به یاد مادرم، دوستانم و بچه های محله افتادم، به خودم گفتم، در اولین فرصت با آنها تماس می گیرم و خبر رسیدنم را به آنها خواهم داد.
هرچه به روشنایی ها نزدیک می شدیم، صدای سگ ها بیشتر و نزدیک تر می شد، اما آنقدر خسته بودیم که آن سگ ها نیز نمی توانستند، ما را از حرکت و رساندن هرچه سریع تر خود به یکی از آن روشنایی ها که خانه های یکی از روستاهای مرزی سوریه بود، باز دارند.
به اولین خانه که رسیدیم، در زدیم. ساعت 3 بامداد بود، سوز بسیار سردی که می وزید، صورت هایمان را قرمز کرده بود، دیگر حس و رمقی برای دوستانم نمانده بود. دو جوان در را باز کرده و به سرعت ما را به داخل خانه برده و با افرادی از داعش تماس گرفتند.
یک ساعت بعد، دو نفر از عناصر داعش با یک خودرو به سراغ ما آمدند. سوار خودرو شدیم و راه شمال سوریه را پیش گرفتیم، در راه به آن دو جوان نگاه می کردم، سرتا مسلح بودند.
یکی از آنها موهایش بلند بود. با دیدن موهایش و سلاح هایی که به خود آویزان کرده بود، به یاد فیلم های داعش افتادم که پیش از سفرم به شام می دیدم. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم و بخود گفتم: «بلاخره به چیزی که می خواستم، رسیدم».
نیم ساعتی در راه بودیم، برای رسیدن به شهر «تل ابیض» از ایست های بازرسی متعددی عبور کردیم. از نحوه تعامل و برخورد آنها با یکدیگر شگفت زده بودم. بیشترین کلمه ای که مورد استفاده قرار می گرفت، واژه «برادر» بود.
احساس می کردم، آنها بهترین جنگجویان روی زمین هستند. بی محابا به آنها نگاه می کردم و با دیدن آنها لبخند می زدم. افتخار می کردم که در میان مجاهدینی هستم که دنیا را به وحشت انداخته بودند.
دوست داشتم با آنها صحبت کنم، اما کم حرف بودند. به یکی از آنها گفتم: «برادر چرا نقاب به صورت زدی»؟ با لهجه ای سوری گفت: «همین جوری» و ساکت شد.
صبحگاه بود که در مرکز تل ابیض بودیم و پس از بررسی مدارک و تایید صحت آنها به عنوان نیروی داعش پذیرفته شده بودیم. صفحه فیس بوکم را باز کردم و این کلمات را نوشتم: «الحمدلله پس از تحمل سختی های بسیار پای به سرزمین خلافت گذاشته و هم اکنون در آن بسر می برم».
از وقتی با دوست الجزایریم، آشنا شدم، مرتب به شوخی به من می گفت: «الان میرم خودمو منفجر کنم»، منظورش انجام عملیات انتحاری بود. از وقتی وارد تل ابیض شده بودیم، دوست الجزایریم، لب به سیگار نزده بود.
به همراه دیگر چیزها، پاکت های سیگارش را هم تحویل داده بود. در مناطق تحت تصرف داعش کشیدن سیگار ممنوع بود و کسانی که این قانون را نقض می کردند، به درجات مختلف براساس نوع اتهام و فرد متهم و منطقه ارتکاب جرم مجازات می شدند.
یکی از برادران با سخنانی کوتاه به خوش آمد گفت و سپس یکی دیگر از برادران که نقاب زده بود، با لهجه ای سوری از ما خواهش کرد، اجازه بازرسی بدنی را به او بدهیم.
حین بازرسی جز پول نقد، همه چیز ما را گرفتند، تمام مدارک، مستندات، تلفن همراه و غیره. پس از پایان بازرسی، یکی از برادران پرسید: «چی دوست دارید»؟ منظورش غذا، تعویض لباس، حمام، استراحت وغیره بود.
شوخی دوست الجزایریم که داد زده بود: «میخوام منفجرشم» سکوت را شکست و همه را به خنده انداخت، حتی برادرانی که نقاب زده بودند، نیز می خندیدند. این تعامل برادرانه، بدون خشونت و با ملاطفت نهایت آرزوی من بود. به خود می گفتم، خدا را شکر که از برخوردهای خشونت آمیزی که تاکنون در دورتموند با من شده بود یا دیده بودم، راحت شدم.
در آن زمان، روزی نبود که ده ها مهاجر وارد مناطق داعش نشوند. اقامتگاه ها و مهمانسراهایی که داعش تدارک دیده بود، رونق بسیاری داشتند و هر روز پذیرای گروهی از چندین کشور از جمله تونس بودند.
تونسی ها جای خاصی در میان مهاجران داشتند. موضوعی که خیلی زود توجه حلقه نزدیک به البغدادی را بخود جلب کرد. براساس گزارش های رسمی حدود 3 هزار تونسی به داعش ملحق شده و این سوال را ایجاد کرده بودند که دلیل این همه استقبال بین جوانان تونسی چه می تواند، باشد؟
روز بعد، مسئول اقامتگاه یا «امیر اقامگاه» با تک تک ما خصوصی دیدار کرد و طی این دیدار نیم ساعته سوالاتی را از ما درباره سوابق کاری، تخصص، پیشینه خانوادگی و اجتماعی انجام داد.
این دیدارها با دیگر مسئولان یا امرای داعش طی 10 روزی که در اقامتگاه مستقر بودیم، تکرار شد. در آن زمان داعش می خواست، نیازهای اداری، امنیتی وغیره خود را در مناطق تحت تصرفش با اطلاع از مهارت و شغل و توانایی مهاجران تامین کند.
شب که شد، امیر اقامتگاه با چند نفر که علاوه بر نقاب، پوشش یکدست مشکی داشتند و به انواع سلاح ها مجهز بودند، نزد ما آمد و توضیح داد که توسط این افراد بازجویی نهایی می شویم که منظورش بازجویی اعتقادی و فکری بود.
برخلاف ظاهر این افراد که در نگاه اول در فرد وحشت ایجاد می کردند، من ترسی از آنها نداشتم. با اینکه این بازجویی که به «تزکیه» معروف بود، بسیار سخت و دقیق انجام می شد، اما چون از خودم اطمینان داشتم، آسوده خاطر بودم.
نوبت به من رسید. وارد اتاق شدم و کنار یکی از آن سه مرد نقاب پوش نشستم. یکی بازجویی می کرد، یکی یادداشت برمی داشت و سومی نزدیک به درب اتاق نگهبانی می داد.
با لهجه سوری از من سوالاتی درباره نحوه سفر، دلیل سفر، شخص معرف و ضامنم، اعتقادات خود و خانواده ام، دیدگاهم به جهاد و مبارزه و داعش و خلافت اسلامی و سرکردگان و شخصیت هایی که در داعش می شناختم وغیره کرد، همه سوالات حول محور دین و مذهب بود.
در پایان هم پرسید که دوست دارم، در چه طیف کار جهادی شرکت کنم، انتحاری، نفوذی یا غیره؟ بی تامل گفتم که دوست دارم، در رده مجاهد باشم و توضیح دادم که هنوز نتوانسته ام، موضوع انجام عملیات انتحاری را هضم کنم.
همچنین توضیح دادم که حتی قبل از ملحق شدنم به داعش به این عملیات ها با ترس و تردید نگاه می کردم و دوست نداشتم و هنوز هم دوست ندارم، به این ترتیب بمیرم. من می گفتم و او صحبت هایم، را ثبت می کرد.
اقامتگاه تل ابیض، ساختمان بزرگ یا اتاق های متعدد بود که در خود ده ها مهاجر از کشورهای مختلف از چین و کشورهای آسیای مرکزی گرفته تا اتباع کشورهای مختلف عربی و اروپایی و حتی از صحرای بزرگ آفریقا را دربر می گرفت و با اینکه در آنجا تمام نیازهای ما تامین می شد و کم و کسری وجود نداشت و فقط 10 روز بود، اما بر من بسیار سخت گذشت.
با دوستانم در رقه تماس گرفتم و از آنها خواستم، مرا از اینجا خارج کنند. مهاجران تونسی نه تنها در تمام نقاط رقه حضور داشتند، بلکه در چندین منطقه اکتریت را تشکیل داده و این مناطق به نام آنها شناخته شده بود، مثل «مسجد الفردوس» در مرکز رقه که به مسجد تونسی ها و کافه «الخطاب» حوالی میدان النعیم شهر رقه که به قهوه خانه تونسی ها معروف شده بود.
حضور گسترده تونسی ها در رقه موجب شده بود، آنها روی برخی از داویر امنیتی و نظامی و اداری داعش در این شهر نام های تونسی بگذارند، مثلا دایره تسلیحات داعش در رقه را محله «التضامن» و گاراژ «البولمر» که اتوبوس ها و مینی بوس های خط رقه – دیر الزور و رقه – البو کمال کار می کردند، را «ترمینال باب علیوه» که نام یک ترمینال مسافربری در تونس است، نامگذاری کرده بودند.
اگر بگویم، مهاجران تونسی در شهر رقه حتی از مهاجران کشورهای آسیای میانه بیشتر بودند، دروغ نگفته ام. هرجا در رقه می رفتی با یک تونسی برخورد می کردی. اتفاقا در این شهر بود که با خواننده رپ تونسی «مروان الدویری» ملقب به «امینو» ملاقات کردم. پیوستنش به داعش جنجال بزرگی در تونس به راه انداخته بود. اولین بار او را در یکی از سالن های ورزشی و تفریحی شهر رقه دیدم. با او دست دادم و گفتم که از طرفدارانش بودم. دیدارهایی که تکرار شدند.
در یکی از این دیدارها گفت که قصد انجام عملیات انتحاری را دارد. او را به این عملیات تشویق نکردم، چون از این نوع مرگ می ترسم. تصور می کنم، صحبت هایم در او تاثیر داشت و او پس از انصراف از این عملیات، به کار در رادیو «البیان» وابسته به دفتر رسانه های داعش مشغول شد که برای استان رقه پخش می شد.
«کمال زروق»، از شخصیت های دیگری بود که با او در رقه ملاقات کردم. زروق، از جمله شخصیت های برجسته و بارز گروه تکفیری «انصار الشریعه» تونس شمرده می شد، گروهی که با داعش بیعت کرد و شاخه داعش در تونس شناخته شد.
زروق آنگونه که در مسجد منطقه «جبل الاحمر» تونس گرامی داشته می شد، در رقه مورد توجه قرار نمی گرفت. سرانجام هم در شرایطی مبهم کشته شد. چون گفته می شود، نیروهای امنیتی داعش به خاطر اختلافاتش با زروق، محل اقامت وی در رقه را به اطلاع نیروهای ائتلاف بین المللی اطلاع داد تا در بمباران هوایی آن منطقه کشته شود.