صبحگاه یکی از روزهای آخر مارس، 20 بچه مدرسهای میان خانههای بمبارانشده و ماشینهای سوخته در مقابل دبستانی در شرق موصل ایستادهاند. وقتی از آنها میپرسم در مدرسه چه آموختهاید، در باب کشتن حرف میزنند. معلم آنها داعش است که در این شهر دژ نظامی داشتند. «داعش، داعش»، کودکان فریاد میزنند، با صدایی محکم و برانگیخته، گویی که این صدا، رازی باورناپذیر را پنهان میکند. سن بچهها بین 6 تا 13 سال است. کولهپشتیهایشان برای تنشان زیادی بزرگ است، دمپایی و تیشرتهایی بر تن دارند که سوراخ است. چندتایشان صبح تخممرغ خوردهاند و چند نفرشان هیچ چیزی نخوردهاند. منتظرند تا در مدرسه باز شود و در همان حال سروصدا میکنند و میخندند. شادیشان حقیقی است اما اگر درونشان بروی، میتوانی جنگ را در صورت کوچک و دردکشیدهشان ببینی. داعش، ژوئن سال 2014 موصل را تصرف کرد. در تلاش برای ایجاد دولت، از دست یازیدن به زمین، مردم، یک مکتب و پرچم دست نکشید. داعش به تمام درزهای زندگی اجتماعی پا گذاشت؛ اقتصاد را در اختیار گرفت، دستگاه قضایی را اداره کرد و طرح درسهایی ابداع کرد که با دیدگاههایش میخواندند. هدف داعش، ایجاد دیدگاهی جهانی بود که باعث شد مدرسههای موصل را نیز در سیطره بگیرد.
سربازان عراقی چند هفته پیش شرق موصل را آزاد کردند. از آن زمان، حدود 20 هزار کودک به مدرسه بازگشتهاند. باوجود خطر حملات هواپیماهای بدون سرنشین داعش و بمبگذاران انتحاری که از طریق دجله و بخش غربی در حال جنگ شهر میآیند، 70مدرسه از 400 مدرسه در شرق این شهر بازگشایی شدهاند. اوضاع در کلاسهای درس مثلا قرار است به روال گذشته بازگردد اما آیا ممکن است؟ بچهها در اینجا تحت سیطره داعش، چه تجربهای پشت سر گذاشتند؟
عبدل، 10 ساله میگوید: «کتاب ریاضیمان، عکس کامیونی پر از تفنگ و مردی داعشی روی آن بود.»
باشا، 13 ساله میگوید: «ما ساعتها مینشستیم و هیچکاری نمیکردیم. برخی اوقات یکی میآمد، میپرسید کدام بهتر است، ارتش عراق یا داعش؟ و بلند فریاد میزدیم داعش.» امیر 9 ساله میگوید: «مردان، حیوانات را از کتاب علوم تجربی ناپدید کردند. دیگر هیچ شیری در کتاب نبود، فقط داعش.» حسن 12 ساله میگوید: «یک بچه را از ارتفاع بالا به پایین پرت کردند و داییام را با یک بطری شیشهای شکسته آنقدر زدند تا شکاف معدهاش باز شد.»
قیصر، 13 ساله میگوید: «به ما آموختند چگونه سر یک نفر را ببریم. روی عروسکها تمرین میکردیم. عروسک یک کمی از من بزرگتر بود، در لباس نظامی.»
محلهای تحت حکمرانی وحشت
ساعت هشت صبح است، معلمها با هم حرف میزنند، بچهها به سمت مدرسه بنمروان سرایز میشوند، ساختمانی زرد با ارتفاع پایین که نمای آن با سوراخ گلولهها زخمی شده است. پنجره بالای در ورودی متلاشی شده، یک خمپارهانداز به پشت بام مدرسه راه یافته، میزهای ازهمگسسته در اتاق درس روی هم انباشته شدهاند. اگر کسی از بالا به مدرسه بنمروان نگاه کند، ابعاد ویرانیای که حملات هوایی ائتلاف به رهبری ایالاتمتحده در خیابانهای اطراف آن از آغاز سال به بار آورده را مشاهده میکند. خانههایی که بهعنوان مراکز کنترل داعش شناخته میشدند، در آتش سوختهاند. همین چند ماه پیش، هواداران داعش سر چهار نفر را در مقابل مدرسه از تن جدا کردند، سر آنها درست مقابل چشمان بچهها روی زمین قل میخورد.
اینک زنهای محجبه از شیرهای خیابان آب به منزل میبرند، یک پسربچه شکر میفروشد و بقیه در زمینی مخروبه که ممکن است مینگذاری شده باشد، فوتبال بازی میکنند. مردمی که اینجا تردد میکنند با احتیاط راه میروند و مملو از سوءظن هستند. هیچکس نمیداند همسایهاش به چه میاندیشد، چند هوادار داعش شناسایینشده در خانهها پنهان شدهاند. جنگ در شرق موصل شاید خاموش باشد اما در جریان است. برای 18 ماه داعش کوشید تا به افکار بچههای مدرسه بنمروان سمتوسو دهد. سیستم داعش، خواستار پنج سال دوره دبستان و چهار سال دوره متوسطه بود. داعش همچنین وزارت آموزش داشت: دیوانالتعلیم کذایی تصمیم میگرفت که دهها هزار معلم موصل چه چیزهایی باید به دانشآموزان خود درس بدهند.
داعش به غیر از تعلیم در کلاس درس، بچهها را به مسجد میبرد و آنها را در خیابان جمع میکرد و ویدئوی سربریدن برایشان پخش میکرد. شاکر احمد، 52 ساله، مدیر مدرسه میگوید: «مدرسه من بذری بود که از آن قرار بود حکومت دیوانه قدرت به بار آید»؛ مردی چاق و چله با ریش سفید و گودافتادگی زیر چشمانش که میخواهد آشوب را با ذرههایی شاعرانه از فرزانگی خنثی کند. احمد بیش از 25 سال بهعنوان معلم کار کرده است. پشت میزش در گوشه جنوبشرقی شهر نشسته است. چهار معلمش، گرد او روی کاناپههایی نو نشستهاند. احمد میگوید: «کاناپههای قدیمی را سوزاندیم تا در زمستان خانههایمان گرم بماند. ما کفشها و کتابهایمان را نیز آتش زدیم.»
امروز روزگارشان چطور است، پس از داعش؟
مدیر مدرسه میگوید: «زمان داعش، اینجا حدود صد شاگرد داشتیم. اغلبشان در خانه میماندند.» حالا همه آنها یکباره دارند به مدرسه بازمیگردند. احمد 800 بچه را ثبتنام کرده است. در شیفتهای مختلف تقسیم شدهاند؛ بیشترشان تنها دو یا سه بار در هفته میتوانند بیایند. یونیسف برایشان دفتر و لوازمالتحریر فرستاده است: «الحمدالله، خوشاقبال هستیم اما اینها کافی نیست.»
معلم دیگری میگوید: «الان دو سال است که حقوقهایمان از بغداد نیامده است.» دولت مرکزی عراق، پرداختها به کارمندان دولتی در مناطق اشغالشده را قطع کرده زیرا میپندارد پولها ممکن است آخر سر به دست داعش برسد. معلمی دیگر میگوید: «زمان داعش از سر ترس کار کردیم، حالا کار میکنیم زیرا به آینده امید داریم.» نزدیک سه ماه است که احمد شاکر مدرسه را بازگشایی کرده است. پرسیدم زمانی که داعش رسما بیرون رانده شد، چه کردند، مدیر مدرسه میگوید: «آواز خواندیم»، برای نخستینبار پس از مدتی مدید.
تدریس کشتن به بچهها
قیصر، حقیقت دارد؟ قیصر الکردی از کلاس درس بیرون میآید، پسرکی بشاش که به نظر زیر 13 سال است. امروز صبح کسی بود که با بیشترین انرژی درباره زمانه داعش صحبت کرد. در اتاق معلم با خجالت روی کاناپه نشست، معلمها با تردید اجازه دادند او مصاحبه کند. قیصر رئالمادرید را دوست دارد و میخواهد پزشک شود؛ پزشک قلب. آیا تمایلی دارد صحبت کند که در اینجا چه گذشته است؟ پسربچه پرده را میکشد تا بچههای دیگر نتوانند داخل را نگاه کنند. «داعش هر روز میآمد تا به ما شیوه چگونه جنگیدن را آموزش دهد. هیچچیز را به ما توضیح نمیدادند. ما فقط باید از فرامین پیروی میکردیم.» آهستهآهسته صدایش اشتیاق بیشتری مییابد. ناگهان از جا میپرد و با دست جایی را نشان میدهد که در زمان آموزش نبرد، پشت لاستیک ماشین یا دیوار ساختمانها با کیسههای شنی پنهان میشدند.
قیصر در اتاق خالی همچون یک رقصنده به حرکت درمیآید، به موجود خیالی در سالن مشت میزند، با هوا کشتی میگیرد، مشت میزند، نشان میدهد که آنها چطور کمربند انفجاری پلاستیکی به او آویزان کردند. «اینطوری راه میرفتم»؛ این را میگوید و اطراف اتاق با کمربند فرضی و سنگین پرسه میزند، همچون فضانوردی که در جستوجوی خاک است، شستش روی هوا تکان میخورد، دنبال کشیدن چاشنی است. داعش به آنها مانکنهای پلاستیکی با سایز واقعی و لباس کامل میداد. درست شبیه انسان واقعی به نظر میرسیدند و از قیصر بزرگتر بودند. پسربچه میگوید مجبور بوده سرش را ببرد. خیلی زود کار با کارد دستش میآید و میگوید داعش هر بار از کار او راضی بود. خواندن چهره قیصر دشوار است، ترکیبی از تسخیرشدگی، خوف و هراس محض.
محمد الکردی، پدر قیصر میگوید: «تقریبا پسرم به داعش واگذار شده بود و از دستم رفته بود.» او مردی مسلمان و معتقد است، در جامهای سیاه که با زنان دست نمیدهد: «در آغاز، اجازه دادم قیصر مدرسه برود، چون میخواستم خواندن یاد بگیرد اما بعد از مدتی مشاهده کردم آنها تلاش میکنند او را شستشوی مغزی دهند.» میگوید پس از مدتی قیصر به مسجد میرفت. آنجا سعی داشتند قانعش کنند به داعش بپیوندد. قیصر از آنها میپرسد: «میتوانم بدون اجازه والدینم این کار را بکنم؟» ظاهرا یکی از اعضای داعش میگوید: «بله» و وقتی که به هر ترتیب قیصر با پدرش صحبت میکند، وی در نزاعی ذاتا کشنده قرار میگیرد. اعضای داعش چندین بار به آنجا میآیند و سعی میکنند پسرش را ببرند: «آخر سر، همان کاری را کردم که آنها میکنند.» پدر میگوید: «من به طریقی دیگر شستوشوی مغزی دادمش. اسلام واقعی را به او آموختم. بخشش، ایمان، تا اینکه تمایلش، ماندن در خانه شد.» مشخص نیست چطور از پس این کار برآمده است و گزارههایی میگوید که همه اینجا به آن باور دارند؛ گزارههایی برای برداشتن باری سنگین از دوش و با هدف بازگرداندن امید: «بچهها مثل خمیر نان هستند. سریع یاد میگیرند اما دوباره آن را فراموش میکنند.»
وقتی بچهها بعدازظهر به مدرسه بنمروان بازمیگردند، مدیر مدرسه جلوی درمیآید: «(به خانه) برگردید.» در غرب موصل، 20 غیرنظامی در بمبارانی به رهبری ائتلاف ایالاتمتحده کشته شدهاند. حکومت اعلام عزای عمومی کرده است. مدیر مدرسه کلیدها را برمیدارد و در مدرسه را برای سه روز میبندد.