از بچگی شیطان و بازیگوش بودم و به قول معروف از در و دیوار بالا میرفتم. پدرم مکانیک و مادرم خانهدار است. تک فرزند هستم. به همین خاطر یکدنده و لجباز بودم و هر کاری میخواستم میکردم، بیآن که پدر و مادرم چیزی به من بگویند. در دوران تحصیل با عالیترین نمرات قبول میشدم، ولی به علت همان آزادیهایی که پدر و مادرم به تک دخترشان داده بودند، از دوره دبیرستان با پسرهای مختلفی دوست شدم و با آنها به پارک و سینما میرفتم.
اخبار اجتماعی-در کنکور در رشته مورد علاقهام یعنی مدیریت دولتی در یکی از موسسههای غیرانتفاعی تهران قبول شدم. پدر و مادرم خیلی خوشحال بودند. ترم نخست به خوبی گذشت و من تمام دروس و واحدهای ارائه شده را پاس کردم و ترم دوم نیز همین طور بود، ولی کمکم دوستان زیادی پیدا کردم. آنها زیاد اهل درس خواندن نبودند و فقط به فکر گشتن و تفریح کردن بودند یا به قول خودشان به دانشگاه آمده بودند که آزاد باشند و بدون این که والدین آنها متوجه شوند، تفریح کنند و با هم خوش باشند.
من نیز مثل آنها شده بودم، با گروه آنها به این طرف و آن طرف میرفتم و به همین علت دیگر از شاگرد اول بودن خبری نبود. کار ما از همین گشتوگذارها شروع شد و کمکم به مهمانیهای شبانه کشید. پدر و مادرم از این وضع و حتی وضع ظاهری من که اصلا شباهتی به ترم اول نداشتم، به شدت ناراضی و ناراحت بودند، اما چارهای نداشتند، چون از همان کودکی من هر کاری که دلم میخواست میکردم و در صورت مخالفت آنها داد و بیداد راه میانداختم، چیزی نمیخوردم و با آنها حرفی نمیزدم و به همین علت تسلیم میشدند و جز غصه خوردن کار دیگری نمیکردند. پدر و مادرم که سالها شرافتمندانه زندگی کرده بودند، طاقت شنیدن حرفهایی را که مردم درباره من و دوستانم میزدند، نداشتند.
در یکی از مهمانیهای شبانه همیشگی که شرایط آن نسبت به پارتیهای قبلی بدتر بود و تقریبا تمام افرادی که در آن جا بودند، مست بودند، پلیس سر رسید و همه را بازداشت کرد و به کلانتری برد. سپس به خانوادههای مان اطلاع دادند و از آنها خواستند که برای دادن تعهد و بررسی مشکل به کلانتری بیایند. وقتی پدرم را دیدم از شدت خجالت نمیتوانستم در چشمان او نگاه کنم، اما همان یک لحظه، پیر شدن و شکسته شدن او را دیدم. پدرم با من هیچ حرفی نزد، اما مادرم با چشمانی اشک آلود فقط یک جمله گفت که وقتی به آن فکر میکنم تمام بدنم میلرزد، ولی آن لحظه هیچ عکسالعملی نشان ندادم. مادرم گفت: «سوگل شیرم را حلالت نمیکنم و امیدوارم در آینده دختری مثل خودت گیرت بیاد.» سختگیری پدر و مادرم چند روز بیشتر دوام نیاورد و آنها نتوانستند از پس من برآیند و دوباره روز از نو و روزی از نو. اوضاع درس و دانشگاه من افتضاح شده بود و دروس را به سختی میگذراندم.
دو ترم مشروط شده بودم و اگر یک ترم دیگر هم مشروط میشدم، از دانشگاه اخراجم میکردند و باید قید مدرک و آرزوهایی را که داشتم میزدم. به همین علت به سختی واحدهای کمی را که برداشته بودم، پاس کردم تا دیگر مشروط و اخراج نشوم.
در یکی از مهمانیها با پسری که واقعا مودب و خوشقیافه بود، آشنا شدم. او خودش را فرشاد معرفی کرد و گفت، پدر و مادرش در خارج از کشور هستند و خودش مهندس IT و دارای یک شرکت رایانهای است. او از من خواست تا شمارهام را به او بدهم تا بیشتر با هم صحبت کنیم و آشنا شویم، من هم قبول کردم. چند روز بعد با هم قرار گذاشتیم، او مهربان بود و حرفهای قشنگی میزد. دیگر کمتر به مهمانی میرفتم و تقریبا تمام روزها را با هم بودیم. یک روز او مرا برای ناهار به شرکت خود دعوت کرد. شرکت بزرگ و قشنگی بود. چند ساعتی با هم آن جا بودیم و درباره مسائل شغلی و کاری صحبت کردیم. حس میکردم واقعا دوستش دارم و نمیتوانم بدون او زندگی کنم. در آن جا فرشاد با ابراز علاقه فریبم داد و...
از کارهای روزمره و زندگی یکنواخت خودم خسته شده بودم، دوست داشتم سرگرم باشم. اوضاع رفتاریام در خانه و با پدر و مادرم بهتر شده بود. چون هم به خاطر فرشاد و هم به خاطر اینکه دیگر خودم حوصله دوستانم را نداشتم با آنها قطع رابطه کرده بودم و دیگر به گشتوگذار و مهمانی نمیرفتم. پدر و مادرم خوشحال بودند، ولی من بیحوصله و افسرده بودم.
فرشاد به من پیشنهاد کرد برای این که حوصلهام سر نرود و سرگرم شوم در شرکت او مشغول به کار شوم. من هم از خدا خواسته قبول کردم. پدر و مادرم هم موافق بودند، چون من از این حال و احوال بیرون میآمدم و حداقل کمی وظیفهشناس میشدم. بعد از این که وارد شرکت آنها شدم تازه فهمیدم که شرکت شان یک شرکت معمولی و رایانهای نیست و یک شرکت هرمی است. به عنوان یک لیدر برایم یک خودروی مدل بالا خریدند و، چون از لحاظ ظاهری خوب بودم افراد زیادی را جذب میکردم و با گرفتن مقدار زیادی پول از هر کدام وعدههایی به آنها میدادم و آنها را وارد مجموعه میکردم. فرشاد به من قول ازدواج داده بود و یک بار با پدر و مادرم صحبت کرده و آنها را نیز با چربزبانی خود قانع کرده بود. من خوشحال بودم و به آینده روشن خود با فرشاد فکر میکردم که چقدر خوشبخت خواهیم بود.
اوضاع درسیام نیز بد نبود و ترمهای آخر را میگذراندم. تا این که یک روز فرشاد با عجله و اضطراب و ناراحتی پیش من آمد و گفت: «باید پیش پدر و مادرم بروم، گویا حال پدرم خوب نیست و، چون من تک پسر هستم در این شرایط به من احتیاج دارند.» من ناراحت شدم و با ابراز همدردی سعی کردم او را آرام کنم. فرشاد فردای آن روز پرواز کرد. من که در نبود فرشاد و به گفته خود او جای او را گرفته بودم، احساس مسئولیت و سعی میکردم بهتر و بیشتر کار خود را انجام دهم.
چند روز از رفتن فرشاد میگذشت که او با من تماس گرفت و با ناراحتی گفت، پدرش احتیاج به عمل دارد، هزینه عمل او سنگین است و آنها پول کافی ندارند. او از من خواست مقداری از پولهای شرکت را به شماره حسابی که به من داده بود، واریز کنم. من نیز، چون واقعا طاقت ناراحتی او را نداشتم، بدون معطلی و بیفکر این کار را کردم. مدتی بعد نه پولی در حساب بود، نه خبری از فرشاد. من تنها بودم و کاری از دستم برنمیآمد. صدها نفر از طلبکاران میخواستند ما به وعدههای مان عمل کنیم، اما من موفق به پیدا کردن فرشاد نمیشدم. در نهایت من و همکارانم با شکایت طلبکاران دستگیر و روانه زندان شدیم و با اعترافات و توضیحات ما متوجه شدند که فرشاد همه ما را بازی داده است و تحت تعقیب است و، اما من هنوز درگیر این پرونده هستم. پدرم از غصه من سکته کرد و حال مادرم نیز بهتر از او نیست. من واقعا دیگر روی نگاه کردن به آنها را ندارم.