به گزارش مشرق، امام آمد! برای اینکه روزی مردم این تیتر را در روزنامه ها بخوانند سال ها تلاش کردند. یکی شکنجه شد و یکی کشته. یکی اعلامیه پخش کرد و دیگری تظاهرات . جوانان برای آمدن مردی که شاید حتی عکسش را هم ندیده بودند خون می دادند. این چه علقه ای بود که بین امام و امت شکل گرفته بود؟!

دنیای متحیر می اندیشید که این انقلاب نتیجه ای نخواهد داشت. اما خمینی(ره) مردی نبود که در حساب دو دو تا چارتای دنیای مادی بگنجد.

امام آمد و روحی دوباره به ایران دمیده شد. مردم تازه داشتند در کنار مولایشان عشق می کردند که تنگ نظران دنیا نتوانستند تحمل کنند و بر آن شدند تا این خوشی را پایان دهند. اما آن ها نمی دانستند خدا برای امام و فرزندانش چه تقدیر کرده است. وقتی ناقوس جنگ به صدا در آمد حضرت روح الله بهترین کسانش را به میدان جهاد فراخواند. مردان امام فوج فوج وارد کارزار شدند و در خون خود غلتیدند اما نگذاشتند حرف امامشان بر زمین بماند. چه سربازانی که از نو عروسان و فرزندان خود دل کندند و به لقای حق لبیک گفتند.

آن چه در ادامه خواهید خواند گفتگویی است با فرشته الوندی همسر شهید حسن رفیعی توانا که زندگانی شان اگر چه دقایق کمی از دنیای ظاهر را شامل می شود اما حکایتی است شنیدنی از عشقی که پایانش مزدی جز شهادت نداشت.



شهید حسن رفیعی توانا در دوران نوجوانی

***خانواده من یک خانواده نه زیاد مذهبی و نه بی بندبار بودند. در حقیقت اعتقاداتشان در حد یک خانواده متوسط مذهبی بود و اهل نماز و روزه و حجاب و حلال و حرام بودیم اما هیچکدام اهل سیاست و پیوستن به گروه های سیاسی نبودند. ما آن دوره حتی تلویزیون هم داشتیم. پدرم محمد الوندی و مادرم بهجت ضیایی هر دو اصالتا کرد و اهل کرد بیجار بودند. من یکساله بودم که پدرم به خاطر علاقه زیادی که به خاله شان داشتند تصمیم گرفتند به تهران مهاجرت کرده و نزدیک ایشان زندگی کنند.

پدرم که سوادش در حد سیکل آن زمان بود حسابدار غلات بود. آن زمان اینطور نبود که غله داران حساب و کتابشان با وزارت بازرگانی باشد و هر کس خودش این امورات را می گذراند. ایشان بسیار خط زیبایی داشت و مردی با کمالات و فهمیده بود.

مادرم هم در عین اینکه زن خانه داری بود بسیار صبور بود. وقتی که ایشان فوت کردند اقوام و آشنایان می گفتند ما در عمرمان انسانی به این صبوری ندیده بودیم. من چهار سال بیشتر زندگی مشترکم طول نکشید و بعد از شهادت همسرم مشکلات عدیده ای که داشتم با دو بچه دو ساله و یکساله به ایشان تکیه داشتم. این پدر و مادر خود را برای من و فرزندانم فدا کردند و خودشان همیشه می گفتند ما به شهید حسن قول دادیم هوای خانواده اش را داشته باشیم.

مادرم هم تحصیلاتش تا سیکل بود. البته واقعا سیکل آن زمان از تحصیلات عالیه الان برای بچه ها مفید تر بود چرا که مادرم کتاب شعری را حفظ کرده بود که مدرسه به ایشان هدیه داده بود. خط شکسته نستعلیق این کتاب به قدری سخت بود که خیلی از تحصیلکرده های حالا نمی توانند حتی چند خط این کتاب را درست بخوانند.

خانواده ما شش نفری بود، دو دختر و دو پسر. من فرزند دوم بودم و خواهر بزرگترم ازدواج کرده بود. ما در عین اینکه با اقوام رفت و آمد داشتیم اما بسیار خانواده ای آرام و بدون تشنج بودیم. طوری که هیچ درگیری ای بین افراد خانواده ام پیش نمی آمد.


***من تقریبا ۱۸ ساله بودم که مسائل انقلاب شروع شد. مدرسه من که اسمش خارزمی بود در چهارراه ولیعصر قرار داشت. چون نزدیک دانشگاه بودیم خیلی تحت تاثیر کارهای انقلابی و تحرکات دانشگاه قرار می گرفتیم. تق به توقی می خورد ما مدرسه را تعطیل می کردیم. من سال آخر بودم. این شد که ما کشیده شدیم در راه انقلاب و پخش اعلامیه و گوش دادن به صحبت های حضرت امام.

نوارهای امام که به دستم می رسید روی کاغذ پیاده می کردم و می بردم در مدرسه پخش می کردم. فعالیتم به این صورت شروع شد. البته شاید من به عنوان یک دختر ۱۸ ساله خیلی درکی از مسائل نداشتم اما کم کم با خواندن اعلامیه های امام و مرور چند جزوه از گروه های مختلف ذهنم آماده تر شده بود.

***خانواده ام از کارهای من با خبر نبودند و پدرم که صبح می رفت و شب می آمد و به تبع مادرم بیشتر با ما سر و کار داشت. ولی من دختری نبودم که مسائلم را خیلی بروز بدهم و این را مادرم می‌دانست. آن زمان هم مثل حالا موبایل نبود که خانواده ها بتوانند هر دقیقه از هم با خبر شوند، نهایتا یک تلفن بود. مادرم با خبر نمی شد که من امروز در تظاهرات شرکت کردم یا مدرسه را به تعطیلی کشاندیم. مگر اینکه خودم بعضی از راهپیمایی های بزرگ را اطلاع می دادم و مادر و خواهرم هم با من می آمدند.


***مادرم چون فکر می کنم از من خاطرش جمع بود و می دانست دختری نیستم که پایم را کج بگذارم و مشکلی پیش بیارم خیلی در کارم دقیق نمی شد. همچنین اگر کسی از چیزی خبر نداشته باشد راحت تر است و ایشان چون بی خبر بود طبیعتا نگران هم نمی شد. آن زمان تنها نگرانی رابطه دختر و پسر بود که مادرم از این بابت به من اطمیان داشت.



***مدرسه خوارزمی که من در آن درس می خواندم یک دبیرستان سلطنتی بود. اغلب بچه هایی که همکلاسم بودند پدرانشان تیمسار و سرهنگ و ساواکی بودند. حتی آلبوم های عکسشان را که می آوردند می دیدیم پدرشان با شاه عکس انداخته‌اند. اما من و یک نفر دیگه بودیم که با روسری سر کلاس می نشستیم و شغل پدرانمان هم عادی بود. آنها هر روز با لباسها و تیپ های مختلف می آمدند مدرسه. سرم به کار خودم بود. نه خیلی شاگرد زرنگ بودم و نه تنبل بودم. وقتی هم که در راه انقلاب افتادم نتوانستم نسبت به آن بی تفاوت باشم.


***وقتی موضوع تسخیر سفارت آمریکا پیش آمد ما تقریبا یکی دو ماه شب تا صبح اطراف سفارت می خوابیدیم. بعضی شب ها می گفتند منافقین ممکنه امشب حمله کنند به سفارت و تحرکاتی انجام دهند لذا ما می ماندیم که اطراف خالی نباشد. ما کار خاصی هم انجام نمی دادیم اما حضورمان آنجا کافی بود. البته من شب کمتر بیرون می ماندم مگر قضیه حادی پیش می آمد.

در این مواقع پدرم با آنکه سواد و شغل عادی داشت اما واقعا روشنفکر بود. والدینم نمی گفتند دختر باید در خانه بماند و با فعالیت های من مشکلی نداشتند. مسئله انقلاب را راحت قبول کرده بودند و وقتی من می رسیدم خانه خیلی خوب با من برخورد می کردند، این طور نبود که اخم کنند که از صبح کجا بودی؟ چرا دید آمدی؟ شاید این خود عاملی بود که زمینه برای حضورم آماده تر شد. شاید اگر آنها مخالفت می کردند من این راه را رها می کردم.

الان که فرزندان خودم از خانه بیرون می روند دلم مثل سیر و سرکه می جوشد تا برگردند و به یاد مادرم می افتم که بنده خدا من صبح تا غروب بیرون بودم اما ایشان یک آخ نگفت.



سرباز روح الله، شهید حسن رفیعی توانا

***فقط یکبار به یاد دارم که آنها با رفتنم به تظاهرات مخالفت کردند. آن هم ۲۲ بهمن بود که گاردی ها حمله کردند. آن شب اوج کار و تیراندازی بود. مادرم به من قرص خواب آور داده بود که بیرون نروم. پدرم هم در را قفل کرده بود که نروم، می گفت بری می کشنت. خودم هم اینقدر گیج و منگ شده بودم که وقتی دیدم در قفله مقاومتی نکردم. البته ما در مقابل حرف پدرم در هیچ صورتی نمی ایستادیم.

فردای آن روز با مادرم رفتیم بیرون. ایشان به من می گفت ببین همه مسلح هستن تو می آمدی کاری هم ازت بر نمی آمد.


***مجاهدین در مدرسه ما خیلی فعال بودند. یعنی در دبیرستان ما شاید از ۱۰۰ نفر ۲۵ نفر عضو انجمن اسلامی بودند. بقیه همه مجاهد بودند و سلطنتی. معلم های توده ای داشتیم که تبلیغ توده ای ها و مارکس رو می کردند. ما هم در بیرون کار می کردیم و هم در مدرسه. تنها کار ما این شده بود که کار این افراد را در مدرسه خنثی کنیم. مثلا اطلاعیه که می زدند ما سریع آن را با اعلامیه های امام جا به جا می کردیم. یکی از کارهای مهم آن زمان بحثکردن بود.

مجاهدین دست می گذاشتند روی حجاب و اقتصاد اسلامی. من یادم هست شب ها فقط کتاب در مورد این موارد مطالعه می کردم.

آنها می گفتند اگر اقتصاد مارکس در کشور حاکم شود فلان می شود و ما باید توضیح می دادیم که نه اقتصاد اسلامی بهتر است.


***کتابخونه ای در محله داشتیم که منافقین در آنجا بچه ها را می کشیدند سمت خودشان. دفتر مرکزی آنها در میدان ولیعصر بود و در آنجا ثبت نام می کردند. اکثر دخترهای مدرسه مان ثبت نام کرده بودند.

یکبار من هم تصمیمی گرفتم بروم انجا ببینم اوضاع از چه قرار است؟ به یکی از دخترهای مجاهد گفتم یک فرم هم به من بدید می خواهم ثبت نام کنم. وقتی این را گفتم چون من به عنوان یک حزب اللهی شناخته شده بودم و اگر به آنها می پیوستم برایشان وجهه خوبی داشت آن دختر انگار بال در آورده باشد با خوشحالی گفت بیا با خودم برویم.


رفتیم میدان ولیعصر ساختمان بزرگی داشتند که من اکثر هم مدرسه ای هایم را آنجا دیدم که بیشترشان هم بچه های سال اول بودند که تازه از راهنمایی فارغ شده و در سن بلوغ بودند. آنها مجذوب رنگ و لعاب و دروغ مجاهدین شده بودند. من که دیدم یکی می کشیدمشان دم در و با آنها صحبت می کردم.

خدایی بود که ما شمه سیاسی پیدا کرده بودیم چون پیش زمینه ای نداشتیم اما بلد بودیم چی بگیم و چه رفتاری بکنیم. من تا آن زمان آنقدر حرف نزده بودم.


***یکی از دیگر از فعالیت های ما آن دوره کتابفروشی جلوی دانشگاه تهران بود. چادری زده بودیم که اسمش را هم گذاشتیم چادر وحدت. من و ۵ دختر و سه پسر در آن چادر به عنوان گره حزب اللهی های جلوی دانشگاه فعال بودیم که از پسرها بعدا در جنگ یکی دو نفرشان شهید شدند که یکی شهید چالدری بود. وقتی انقلاب فرهنگی اعلام شد و دانشگاه تعطیل بود منافقین و گروههای مختلف دیگر به هر بهانه ای سعی می کردند وارد دانشگاه شده و این مکان را محلی برای کارهای خود کنند.

خدا رحمت کند شهید بهشتی را خیلی به گروه ما سر می زد و به ما سفارش می کرد که حواستان باشد دانشگاه را از دست ندهید. یادم هست پسراها شب ها داخل همان چادر می خوابیدند و از ان محیط محافظت می کردند.

چون در آن خیابان کتابفروشی هم زیاد بود محل رفت و آمد اقشار مختلف مردم هم بود که وقتی چادر ما را می دیدند می آمدند و بحثهای شکل می گرفت. منافقین اسم چادرمان را گذاشته بودند چادر وحشت چون می گفتند هر چه فتنه و آتش است از گور این چادر بلند می شود.

وظیفه من در آن چادر فروختن کتاب بود. کتابهای شهید مطهری آن دوران خیلی مورد مطالعه مردم بود. من هر روز می رفتم بازار کوچه حاج نایب و کتابهای شهید مطهری را از آنجا تهیه می کردم و با وانتی می وردم در چادر برای فروش. تا غروب همه کتابها تقریبا خریده می شد و من مجبور بودم هر روز به بازار بروم.

هنوز هم برخی از آن کتابها را دارم که بر اثر مرور زمان کاهی شدند.



شهید توانا در حالی که علمداری می کند

***خدا رو شکر در طول مدت فعالیت های انقلابی ام دچار مشکل نشدم. البته به خاطر حضورم جلوی دانشگاه شناسایی شده بودم و به همین دلیل رفت و آمدم مشکل شده بود. پسرها دو نفرشان مامور بودند هر روز ما را تا خانه همراهی کنند. یکبار که داشتیم با اتوبوس دو طبقه می رفتیم خانه من و دوستانم طبقه بالا بودیم. دو نفر از منافقین به ما حمله کردند که پسری که دنبال ما بود دستش چاقو خورد اما خدا رو شکر سریع راننده و کمکش آمدند و قائله جمع شد.

سعی می کردیم هیچ وقت تنها نرویم جایی و دو سه نفری می رفتیم تا اگر مشکلی پیش آمد تنها نباشیم. چند دفعه ای هم کتک خوردم اما اینکه دستگیر شوم پیش نیامد.

***به جز فعالیت های مدرسه و کارهای دیگر در مسجد امام حسین(ع) هم فعال بودم. نماز مغرب و عشاء را حتما در این مسجد می خواندم و محال بود ترک شود. مسجد امام حسین(ع) خیلی فعال بود. سخنرانی های آقای حجازی را پخش می کردند. همینطور افرادی آنجا می آمدند که بر ضد رژیم افشا گری می کردند.

بعد از انقلاب این مسجد گروهی را تشکیل داد که به فعالیت هایش ادامه دهد. من هم چون جزو فعالین بودم به این گروه پیوستم که قرار شد برای ورود حضرت امام جزو استقبال کنندگان بهشت زهرا باشیم. روزی که امام وارد شد ما را به عنوان انتظامات بردند بهش زهرا که اتفاقا آن روز هم من امام را ندیدم و مشغول انجام وظایفم بودم.

بعدا شدم جزو انتظامات حیاط مدرسه ای که امام آنجا ملاقات مردم داشتند. اولین دیدار من با امام در مدرسه رفاه بود. صبح ها به عشق دیدن امام ناشدا می رفتم و غروب خسته بر می گشتم.



***یادم هست که از اولین دیدار تا آخرین باری که ایشان را دیدم نمی توانستم خودم را کنترل کنم و اشک می ریختم. دفعه اول که تا چشمم به ایشان افتاد حس کردم از خودم تهی شدم و قالب تهی کردم. ناگهان به خودم آمدم دیدم من که مامور بودم اجازه ندهم خانم هایی که برای ملاقات آمدند از یه حدی جلوتر نروند حالا خودم از همه آنها عقب تر هستم و مبهوت ماندم. فقط گریه می کردم.

تا قبل از اینکه امام تشریف بیاورند ایران من فقط یک عکس از ایشان دیده بودم. هر جمعه بعد از نماز می رفتیم جماران دیدار ایشان. از آن دیدار ها هیچ چیز جز اشک ریختن خودم در ذهنم نیست.


***خط قرمز ما امام بود. گاهی اقوام یا آشناهیی که می آمدند منزل ما بعضیشان نشسته شروع می کردن به بدگویی انقلاب. من هم طاقت نمی آوردم و جوابشان را می دادم. خیلی از اقوام مسخره ام هم می کردند. حتی برخی از آشناها زمانی که همسرم به شهادت رسید می گفتند: بیچاره مزدش همین بود که تنها بماند و سر شوهرش را بر باد داد.


***دیپلمم را که گرفتم دو بار کنکور شرکت کردم اما افتادن در جریان انقلاب باعثشده بود که جدی به درس فکر نکنم. سال ۸۰ دوباره کنکور دادم و در رشته ارتباطات اجتماعی تحصیلاتم را تا لیسانس ادامه دادم. در حال حاضر هم مدیر مدرسه هستم.


***جنگ که شروع شد. من از طریق اخبار و مردم با خبر شدم که فرودگاه را زدند. پسرهایی که با آنها فعالیت انقلابی می کردم همه شان بار جنگ بستند و رفتند جبهه.


***همسرم هم در فعالیت های انقلاب شرکت داشت و اتفاقا من اواخر پیروزی انقلاب نام ایشان را از دهان بچه ها زیاد شنیده بودم. البته برخورد مستقیم با هم نداشتیم. حسن یکی از مهره های اصلی درگیری های جلوی دانشگاه و عضو بسیار فعالی بود. به خاطر کارهایش منافقین همیشه دنبالش بودند تا بلای سرش بیاورند و سایه حسن را با تیر می زدند.

بعد از ازدواج حتی یکی دو مرتبه که آمد خانه دیدم سر و وضعش بهم ریخته و خونی است. وقتی ازش می پرسیدم می گفت چیزی نیست تا اینکه بعد از شهادت دوستان حسن گفتند قضیه آن چه بوده و منافقین گونی کشیده بودند سر حسن و می زدنش تا اینکه ما رسیدیم و نجاتش دادیم. البته اذیتشان در حد همین کتک بود چون حسن کسی نبود که کم بیاورد.



***در قضیه ۱۴ اسفند و میتینگ بنی صدر لعنتی حسن جزو بهم ریخته گان آن مراسم بود که به همان علت یک هفته هم آدم های بنی صدر زندانش کرده بودند

کینه شهید توانا در دل منافقین ریشه کرده بود. آن زمان که زندانیشده بود ما هنوز با هم ازدواج نکرده بودیم. من فقی می شنیدم که بچه ها می گفتند حسن را گرفته اند. رفقایش خیلی دنبالش گشتند تا اینکه آخر هم خودش فرار کرده بود. بعد آمدنش از زندان من یک مرتبه حسن را دیده بودم و به او گفتم خوشحالم که سالم می بینمتون.


***همیشه می گفت من می دانم آخر هم به دست منافقین کشته خواهم شد. همین هم شد. با اینکه هشت سال جنگ را در جبهه حضور داشت و چند دفعه هم مجروح شده بود اما سرانجام در عملیات مرصاد توسط منافقین به شهادت رسید.


***من سال ۶۲ به صورت کاملا اتفاقی شهید توانا را در میدان امام حسین(ع) دیدم. شنیده بودم که همه پسرهای که می شناختم رفتند جبهه اما نمی دانستم حسن هم رفته. وقتی دیدمش بر اثر مجروحیت دست چپش را هم که از کار افتاده بود بسته بود.

گفت فعلا به من اجازه نمی دهند بروم جبهه چون سینه ام هم دچار مشکل شده اما مگه من همینطور می نشینم؟! من شماره تلفن خانه مان را دادم گفتم دوست دارم اگر از بچه های گروه خبری پیدا کردید به من هم اطلاع بدید. حسن یکی دو مرتبه تماس گرفت و گفت فلانی شهید شده و یا فلانی مجروح است.

دفعه چهارم یا پنجم بود که زنگ زد و گفت اگر اجازه بدید با عمه ام بیاییم منزلتان. پدر و مادرش شهرستان بودند. شهید توانا اصالتا اهل تویسرکان بودند و خانواده اش هم همانجا زمین داشتند و زندگی می کردند.


***وقتی آمد خواستگاری تنها ملاکی که برای من مانند اغلب دخترهای آن دوره مهم بود اعتقاداتش بود که به من بخورد. من قبل از ایشان خواستگارهای دیگری هم داشتم که به خاطر اعتقادات و مسائل انقلاب ردشان کرده بودم. به خودم می گفتم مثلا اگر نگذراند دعای کمیل بروم چه کار کنم؟ ملاک های من آن زمان اینطور بود.

یکی از خواستگارها خانه شان درکه بود. به خودم می گفتم اگر بروم آنجا چطور بیایم نماز جمعه؟ حسن را اگرچه درست نمی شناختم اما می دانستم با اعتقادات من همراه است. وقتی آمد خواستگاری خانواده ام هم قبول کردند.

پدرم بعدا می گفت همان دفعه اول که من حسن را دیدم معصومیت را در وجودش حس کردم.