میانه بعثیها نه تنها با جوانان که با پیرمردها بسیار بدتر بود. بعد از اسارت و بردنشان به عقب، تیمسار عراقیای که مترجمی از میان منافقان داشت به سراغشان آمد.
در میان اسرا پیرمردی هم حضور داشت، تیمسار رو کرد به او و گفت: به خمینی فحش بده. او آب دهانی بر زمین انداخت و از اطاعت امرش سر باز زد، هر کاری از دستشان بر میآمد کردند تا او به امام توهین کند، اما فایده نداشت که نداشت. سپس از او خواستند تا به نماینده رهبر در شورای عالی دفاع فحش دهد، اما باز هم فایدهای از اجبارشان ندیدند.
کوتاه نیامده و با قنداق تفنگ شروع به زدن پیرمرد رزمنده کردند و با اینکه همه سر و صورتش خونین شده بود، اما حاضر نشد حتی کلمهای توهین به امام بکند. به ذهنشان رسید شاید با بنزین بتوانند او را وادار کنند، ابتدا صورتش را بنزینی کردند و ریش هایش را سوزاندند، اما باز هم بی نتیجه بود و بعد لختش کردند و روی همه بدنش بنزین ریختند که با قرمز شدن بدن همه پوستش سوخت و ریخت، اما باز هم مقاومت کرد و کوتاه نیامد.