امروز که روزگارم به سیاه بختی گره خورده است، میخواهم فریاد بزنم آی دختران جوان اگر روزی کاسه گدایی محبت را در کوچه و خیابان به دست گرفتید، به یقین آینده خود را نابود میکنید. میخواهم به همه بگویم از تلخ کامیهای زندگی من عبرت بگیرند چرا که بزرگان گفته اند تلخی عمر بشر حاصل بی تجربگی است و ...
زن ۲۱ ساله در حالی که نامه معرفی به محضر ثبت طلاق را در دست داشت، در تشریح ماجراهای تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سناباد مشهد گفت: ۱۰ ساله بودم که پدر کارگرم جان سپرد و من و خواهر کوچک ترم زندگی سختی را در کنار مادر خانه دارم ادامه دادیم، اما خیلی زود همه پس اندازهای پدرم خرج شد و مادرم به ناچار با مردی ازدواج کرد که هیچ جایی در قلب من و خواهرم نداشت و هیچ گاه نتوانست جای خالی پدرم را پر کند، این گونه بود که من کاسه گدایی محبت را به کوچه و خیابان بردم و در دوران دبیرستان با پسری به نام «سام» آشنا شدم.
قرارهای ما در پارک و سینما ادامه داشت تا این که بالاخره با هم ازدواج کردیم، اما در همان هفته اول دوران نامزدی فهمیدم که سام به مواد مخدر صنعتی اعتیاد دارد، احساس کردم او با فریب و دروغ وارد زندگی ام شده است و من باید خودم را برای مبارزه با سرنوشت آماده میکردم. اما عشق سام به مواد مخدر بیشتر از عشق به من بود به ناچار با اصرار مادرم از او جدا شدم و به آموختن حرفه آرایشگری روی آوردم.
شنیده بودم اگر دختری در ازدواج اولش شکست بخورد، دیگر زندگی اش را باید با سختی و تلاش و دقت زیاد بنا کند. در همین روزها بود که هنگام بازگشت از آرایشگاه پسر همسایه رو در رویم قرار گرفت و با ابراز علاقه به من گفت: سالها عاشق تو بودم، اما هیچ گاه نتوانستم این موضوع را با تو در میان بگذارم. «کریم» پسری ساده لوح و مهربان بود که از حدود ۱۰ سال قبل در همسایگی ما زندگی میکرد، اما مادرش زن مغرور و خودخواهی بود که کمتر با همسایگان رابطه داشت.
در نهایت و با وجود نارضایتی مادر کریم ما با یکدیگر ازدواج کردیم. کریم رفتار خوبی با من داشت به طوری که انگار ازدواج قبلی من برایش فقط یک رویا بود. در این میان مادر کریم به هر ترفندی متوسل میشد تا ما را از یکدیگر جدا کند. بالاخره او موفق شد. روزی کریم با من تماس گرفت و گفت: تو از اول هم وصله ما نبودی منتظر باش تا طلاقت بدهم!
مادرم که این جملات را شنید خانه را فروخت و به محله دیگری نقل مکان کردیم. یک سال بود که دیگر از کریم و خانواده اش خبری نداشتم. شماره تلفن همراهم را نیز عوض کردم و با این تصور که کریم با همدستی مادرش رای طلاق مرا از دادگاه گرفته اند، به روزگار سیاه خودم ادامه دادم. تا این که روزی «آمنه» یکی از دوستانی که با او در آرایشگاه کار میکردم مرا برای برادرش خواستگاری کرد.
او از ماجرای من و کریم خبر داشت، اما قصه ازدواج اولم را به او نگفته بودم. این بار به اصرار مادرم در حالی با «محمود» ازدواج کردم که هنوز نام کریم در شناسنامه ام وجود داشت. مادرم میگفت: او یک سال قبل تو را طلاق داده است. در این شرایط بود که خواهر کوچک ترم نیز به مواد مخدر صنعتی آلوده شد.
او برای به دست آوردن هزینههای اعتیادش، لوازم خانه را میشکست و به من و مادرم حمله ور میشد تا این که چند روز قبل وقتی دوباره خواهرم جنجال به راه انداخته بود، مادرم در تماس با کریم (همسر قبلی ام) از او تقاضای کمک کرد. آن روز وقتی به خانه آمدم متوجه حضور کریم نشدم، اما ناگهان محمود را دیدم که با پلیس زنگ منزل ما را به صدا درآورد.
او به اتهام خیانت از من شکایت کرده بود و سرزنشهای من نیز نسبت به مادرم سودی نداشت. محمود در حالی مرا طلاق داد که خودش نیز در فضای مجازی با چند دختر ارتباط داشت. کریم هم وقتی ماجرای ازدواجم را فهمید تقاضای طلاق کرد و ...