زن 40 ساله در حالی که با عینک آفتابی وارد اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری الهیه مشهد شده بود، با بیان این که دیگر شکایت از همسرم فایده ای ندارد، به تشریح ماجرای تلخ زندگی اش پرداخت و گفت: چند روز است که خجالت می کشم عینک آفتابی را از چهره ام بردارم چرا که به دلیل کتک کاری های همسرم بخش زیادی از صورتم به شدت کبود شده است و حالا نمی دانم برای ادامه این زندگی ترسناک چه تصمیمی بگیرم.
او در حالی که کبودی ها و زخم های صورتش را به مشاور کلانتری نشان می داد، برگه شکایت از همسرش را نیز روی میز گذاشت و ادامه داد: 12 سال از آغاز زندگی مشترکم با «امیر» می گذرد و در این مدت صاحب دو فرزند شده ام اما زندگی من از زمانی به بیراهه افتاد که همسرم با زن دیگری ازدواج کرد.
آن زن برای درآمد بیشتر و زندگی توام با رفاه، همسرم را به راه های خلاف کشاند تا از این طریق پولدار شود. طولی نکشید که فهمیدم همسرم به فروش مواد مخدر روی آورده است و مشروبات الکلی نیز مصرف می کند. چاره ای نداشتم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود، به همین دلیل سعی کردم با نصیحت و بازگو کردن عاقبت چنین کارهایی، «امیر» را از مسیر خلاف باز دارم چرا که زندگی ام را دوست داشتم و نمی خواستم به همین راحتی متلاشی شود اما شیفتگی و علاقه او به همسر دومش، به قدری بود که نه چیزی را می دید و نه به حرف کسی گوش می کرد.
روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که چند روز قبل پسرم را راهی مدرسه کردم و دختر هفت ساله ام را نیز خودم به مدرسه بردم اما وقتی به منزل بازگشتم همسر و هوویم را با پوششی بسیار نامناسب و زننده دیدم. در این هنگام بود که به امیر اعتراض کردم نباید با وجود فرزندان در منزل، این گونه رفتار کند اما او که از اعتراض من بسیار عصبانی شده بود ناگهان به سویم حمله ور شد و آن قدر کتکم زد که از هوش رفتم. دقایقی بعد وقتی حالم کمی بهتر شد متوجه درد شدیدی در ناحیه گوشم شدم وقتی به پزشک مراجعه کردم تازه فهمیدم پرده گوشم بر اثر ضربه امیر پاره شده و به شدت آسیب دیده است. دیگر نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم به همین دلیل تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره کلانتری بیایم تا راه نجات زندگی ام را پیدا کنم. بعد از مشاوره، قرار شد روز بعد همسرم برای رسیدگی به پرونده به کلانتری بیاید اما همان شب ماموران انتظامی با منزلم تماس گرفتند و گفتند که همسرم را در حالی که مقداری مواد همراه داشته است، دستگیر کرده اند. از همان ساعت هوویم نیز غیبش زده و اثری از او نیست. اکنون در حالی که نگران آینده فرزندانم هستم نمی دانم از این ماجرا خوشحال باشم یا ناراحت! ولی ای کاش ...