پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب بود. به همین خاطر برشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، بازگو کردهایم که در ادامه میخوانید:
ابراهیم در تابستان ۱۳۶۱ که بهخاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسایل آموزش و پرورش شد. در دورههای تکمیلی ضمن خدمت شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد.
با عصای زیربغل از پلههای اداره کل آموزش و پرورش بالا و پایین میرفت. آمدم جلو و سلام کردم. گفتم: آقا ابرام چی شده؟ اگه کاری داری بگو من انجام میدم. گفت: نه، کار خودمه. بعد به چند اتاق رفت و امضا گرفت. کارش تمام شد. میخواست از ساختمان خارج شود. پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقدر خودت را اذیت کردی؟ گفت: یک بنده خدا 2 سال معلم بوده، اما هنوز مشکل استخدام داره. کار او را انجام دادم. پرسیدم: از بچههای جبهه است؟
گفت: فکر نمیکنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم. بعد ادامه داد: آدم هر کاری که میتواند باید برای بندههای خدا انجام دهد. مخصوصا این مردم خوبی که داریم. هرکاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند»
ابراهیم را در محل همه میشناختند. هرکسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش میشد. همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچههایی که از جبهه میآمدند، قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر میزدند. یک روز صبح امام جماعت مسجد محمدیه (شهدا) نیامده بود. مردم به اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار میکردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
ابراهیم را دیدم که با عصای زیربغل در کوچه راه میرفت، چند دفعهای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده؟ اول جواب نمیداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و هرطور شده مشکلش را حل میکردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!