خواندن سالها حساب و جبر و هندسه تنها فایدهای که داشته است همان مدرک تحصیلی است که آن را قاب کرده، اما دیگر آن را از دیوار خانه برداشته و آن را به پستو منتقل کرده است. حالا این مدرک نه جذابیتی دارد و نه حتی در خواب هم دوست دارد دوران دانشجویی را برای خودش مرور کند.
گوشه خیابان و روبروی بیمارستان تمام جایی شده است که پویا محمودی آن را برای کسب درآمد انتخاب کرده است؛ این انتخاب نه از سر علاقه و اختیار که تنها زور و اجبار او را به دستفروشی کنار خیابان واردار کرده است. بیکاری قصه دردآور و مشترک او با جوانانی است که حاضر نیستند سرزمین مادریشان را رها کنند و به شهری دیگر مهاجرت کنند.
نخبه داستان ما را همه میشناسند. از استاندار و شهردار و اعضای شورای شهر تا کادر بیمارستان و مردمی که او را بارها در ادارات مختلف برای پیدا کردن شغل دیده اند. وقتی همه درها به رویش بسته شد و راهی برای پیدا کردن کار پیدا نکرد، ناچار شد دستفروشی کند؛ زیرا پدر ناتوان و از کارافتاده شده است و او باید چرخ زندگی خانواده را بچرخاند. همسرش با هزار امید سال قبل به خانه او آمده است و نباید او را ناامید کند و اینها مثل یک کوه روی دوش او سنگینی میکند و به همین دلیل باید تلاش کند.
پویا میگوید: دانشجوی دانشگاه دولتی بهشهر بودم و بعد از کارشناسی ارشد در مقطع دکترا دراهواز قبول شدم. برای درس خواندن به آنجا رفتم، اما شرایط خانواده ام به گونهای بود که مجبور شدم درسم را نیمه کاره رها کنم و به شهرم برگردم، چون پدرم بیمار بود و من باید هزینههای خانواده را تامین میکردم.
پویا را بیماران و پرسنل بیمارستانهای کوثر و بعثت به خوبی میشناسند؛ زیرا سه شنبهها و جمعه او بساط آبمیوه اش را در مقابل بیمارستان کوثر و بقیه هفته در مقابل بیمارستان بعثت پهن میکند.
هیکل ورزیده او نشان میدهد او ورزشکار است و خودش میگوید: ورزشکار حرفهای در رشته رزمی کونگ فو هستم و کارت مربی گری این رشته را دارم و بارها در مسابقات و دورههای مختلف مدال آورده ام و من را میشناسند، اما به دلیل اینکه شهر سنندج قهرمانان و مربیان سرشناسی در خود دارد و حتی مربی تیم ملی ایران در این شهر زندگی و فعالیت میکند، مجالی برای سایر ورزشکاران به وجود نمیآید و به همین دلیل در این رشته نیز نتوانستم کاری برای خودم دست و پا کنم.
این دانشجوی با استعداد که توسط برخی از نهادهای شهر به عنوان نخبه معرفی شده است، از همین مسئولان گله کرده و میگوید: مسئولانی که در مراسم مختلف از من تقدیر کردند و لوح جوان نخبه را در مسابقات مختلف به من دادند امروز فراموشم کرده اند و وقتی هم به آنها مراجعه کردم، با سردی با من رفتار کردند و فرداهایی را که هیچ وقت نیامد را به من وعده دادند.
وی با اشاره به اینکه بارها مصاحبههایی از سوی رسانههای مختلف داشته است، در ادامه میافزاید: امید داشتم که با رسانهای شدن مصاحبه هایم گره از مشکلاتم باز شود و بتوانم در جایی مشغول به کار شوم، اما این اتفاق رخ نداد.
پویا ن تنها خواستهای که دارد، این است که بساط دستفروشی اش را جمع نکنند و هر از چند گاهی ماموران سد معبر او را به خاطر حراج آبمیوه هایش اذیت نکنند.
آنقدر دلش از دست مسئولان گرفته است که امیدش در مورد اینکه تغییری در وضعیتش ایجاد شود را از دست داده است، زیرا معتقد است همه میدانند او کجا بساط میکند و بهانهای برای اینکه نمیدانستن او کجاست، وجود ندارد.
این جوان تحصیلکرده میگوید: من تلاش میکنم و نان حلال به خانه میبرم و این افتخار من است؛ اما موضوعی که اینجا باید به آن اشاره کرد، این است که وضعیت بیشتر جوانان درشهر من و استاد کردستان همین است.
بیکاری در این خطه بیداد میکند؛ این در حالی است که بیشتر بچهها با استعداد هستند و بعد از درس خواندن در رشتههای مختلف وقتی برای ساختن شهر خود بر میگردند با بیکاری روبرو میشوند و این درد بزرگی است؛ زیرا دو راه بیشتر نداری یا اینکه مهاجرت کنی و برای پیدا کردن کار به شهر دیگری بروی و یا اینکه اگر شرایطی مثل من داشته باشی و نمیتوانی پدر و مادرت را تنها بگذاری مجبوری بمانی و همانجا کار کنی!
وی در مورد وضعیت سایر دوستانش که با او تحصیل کرده اند، ادامه میدهد: تعدادی از دوستانم در جاهای مختلف مشغول شده اند؛ اما با مدرک دکتری و یا فوق لیسانس در شهرداری آبدارچی هستند یا در بیمارستان در بخش خدمات کار میکنند و نتیجه این همه درس خواندن را اینطور پس میدهند.