کتاب زندگی حبیبه کعبه ، پر از قصه است، قصه هایی که از کودکی اش شروع شده اند و رسیده اند به همین امروز؛ همین امروز که او 45 ساله است و مادر دو پسر 18 و 25 ساله. یکی از قصه ها اما این وسط خواندنی تر است، همان که او قهرمانش است. همانجاهایی که حبیبه رو در رو شده با سرطان ، پنجه در پنجه اش انداخته، تا مرز شکست رفته اما ناامید نشده و بالاخره شکستش داده.
خرچنگ پیر حریف حبیبه نشد
حبیبه کعبه یکی از بهبودیافته های سرطان در کشورمان است؛ همان هایی که معجزه وار از دام بیماری رهیده اند، همانهایی که امیدشان را از دست نداده اند و حالا یک نشانه اند؛ نشانه پیروزی.
حبیبه اما با خیلی از بهبودیافته های دیگر هم تفاوت دارد؛ او دوران بیماری اش را فراموش نکرده، روزهای سخت شیمی درمانی، پرتو درمانی ، روزهای جراحی و اتاق ایزوله. تک تک این روزها ، چسبیده اند گوشه ذهن این زن جوان و نمی گذارند سرطان از یاد او برود. همین است که حالا او باز هم به بخش شیمی درمانی بیمارستان هفت تیر سر می زند .
حیبیه فقط کافی است چشم هایش را ببندد و برای بیماران دیگری که اینجا در این بخش بستری هستند، قصه زنی را بگوید که یک روز همینجا روی یکی از تخت های همین بخش بستری بود، زن جوانی که هر 21 روز یک بار شیمی درمانی می شد و هر دفعه از زندگی سیر.
قبول کنید که هیچ کس بهتر از حبیبه حال این مریض ها را نمی فهمد وقتی که می گویند:« پاهایمان انگار حس ندارد، تکان نمی خورد، راه نمی رود.» وقتی که عرق سرد می نشیند روی پیشانی شان و زبانشان خشک می شود و چشم هایشان کم سو.
وقتی اولین قطره داروی شیمی درمانی وارد رگ دست راست شان می شود و خودشان را به درو دیوار می زنند ، صدای فریادهایشان اوج می گیرد و تن شان می لرزد از درد.
همه این صحنه ها برای حبیبه آشناست. مثل دیدن یک فیلم تکراری. فیلمی که دوسال پیش برای خودت اختصاصی اکران شده، فیلمی که صحنه به صحنه اش را خودت بازی کرده ای. نه بعنوان سیاهی لشکر ، که نقش اولش خودت بوده ای. قهرمانش، تنها مبارزش. حالا دو سال از روزهای تلخ شیمی درمانی گذشته و حبیبه باز هم مثل همان روزها راهروی بلند بخش شیمی درمانی را بالا و پایین می کند. این بار دیگر از بیماری خبری نیست، خرچنگ پیر حریف حبیبه نشده، جل و پلاسش را جمع کرده و رفته، حبیبه اما آن روزهای درمان را از یاد نبرده که اینجاست. او همراه و یاور بیماران دیگری است که در شرایطی مشابه با او قرار دارند.
با شنیدن کلمه سرطان شروع کردم به گریه
« هیچوقت فکرش را نمی کردم سرطان سراغ من هم بیاید! » عجیب نیست شنیدن این جمله از دهان حبیبه. او هم مثل خیلی های دیگر، خیلی از مبتلایان این بیماری، هیچوقت بیماری را برای خودش ندیده است :« آن روزهایی که به این بیماری مبتلا شدم ما تازه داشتیم خانه می ساختیم. آن موقع قرچک ورامین زندگی می کردیم. من خیلی ذوق و شوق داشتم که این خانه تمام بشود و برویم داخلش. در آن شرایط تنها چیزی که به ذهنم نمی رسید همین بیماری بود! به فکر دکوراسیون خانه بودم، به فکر انتخاب پرده ، می خواستم فرش ها را عوض کنم.»
حبیبه در ذهنش همه این ها را کنار هم می چید و روزهای پیش رویش، پر از شادی و امید بودند، روزهایی که فکرش را هم نمی کرد با آمدن یک مهمان ناخوانده دوست نداشتنی ، رنگ عوض کنند :« مهرماه بود که احساس کردم نوک پستانم یک فرورفتگی کوچک دارد، سریع رفتم دکتر. ماموگرافی و سونوگرافی دادم. بعد هم رفتم MRI ، نتیجه MRI که آمد دکترم گفت مشکلی نداری. خیالت راحت. »
خیال حبیبه اما راحت نشد، رفت خانه اما ته ذهنش نگران بود:« در این مدت من همیشه حواسم به خودم بود، اوائل بهمن بود که احساس کردم یک توده در پستانم وجود دارد. این دفعه رفتم پیش یک متخصص دیگر و او در همان معاینه اول گفت : سه تا توده در بدن شماست، گفت که مبتلا به سرطان نادری شده ام!»
حبیبه اسم بیماری اش را همانجا شنید؛ همان کلمه پنج حرفی ترسناک :« کلمه سرطان که از دهان دکتر بیرون آمد من شروع کردم به گریه... حال خودم را نمی فهمیدم. اما از مطب که بیرون آمدیم همسرم گفت که الان نزدیک عید است ، بچه ها هم درگیر درس هستند، نگران می شوند. »
آنها همانجا قرار گذاشتند که به کسی چیزی نگویند و خودشان پیگیر درمان بیماری باشند :« آن روزها خیلی سخت بود، با اینکه از شنیدن این خبر شوکه بودم اما جلوی بچه ها گریه و زاری نمی کردم که از ماجرا خبردار نشوند، وقتی صبح بچه ها از خانه بیرون می رفتند گریه های من شروع می شد تا ظهر که آنها برگردند. از ظهر به بعد زندگی روال عادی خودش را داشت. وقتی بچه ها نبودند من مدام گریه می کردم می گفتم خدایا چرا من؟ چرا خانواده ما ؟ ما که داشتیم زندگی مان را می کردیم ، ما که تازه خانه ساخته بودیم. ما حتی یک روز هم در این خانه جدید زندگی نکردیم... چرا ما؟!«
این چرا ها اگرچه آن روزها برای حبیبه بدون جواب بود، اما حالا یک جواب واضح و روشن دارد ، حالا که او حامی دیگر بیماران سرطانی است :« الان فکر می کنم من باید این مسیر را می رفتم تا اینجا باشم...تا به این آدم ها کمک کنم. حالا مطمئنم اگر من سرطان را دور زدم و شکست دادم به خاطر این بوده که حالا اینجا کنار این بیمارها باشم و به آنها امید بدهم.»
هر 21 روز شیمی درمانی می شدم
روند درمان بیماری حبیبه از همان روزهای تشیخص شروع شد :« بعد از نمونه برداری به من گفتند که یک توده 6 سانتی متری در بدنت داری و دوتا هم کوچکتر از این. گفتند که زمان را از دست داده ای و باید جراحی بشوی و عضو درگیر را کاملا برداری.»
حبیبه همین جا بود که مجبور شد حقیقت ماجرا را به خواهرش بگوید :« وقتی خواهرم این خبر را شنید ، شوکه شد اصلا نمی توانست حرفی بزند، حتی نمی توانست گریه کند. آنقدر که خودم نگران حالش شدم.»
چند روز بعد حبیبه برای جراحی راهی بیمارستان امام خمینی (ره) شد:« روز چهارشنبه سوری، همه در تدارک عید و شادی بودند که من رفتم روی تخت جراحی و عمل کردم و کل عضو درگیر و 13 تا از لنف ها را برداشتند و گفتند یکی از لنف ها هم درگیر شده است.»
حبیبه عید را همین طور گذراند تا اول اردیبهشت که جلسات شیمی درمانی اش شروع شد :« برای من 6 جلسه شیمی درمانی زده بودند و 6 جلسه هم داروی قرمز. از نظر تحمل درد من خیلی قوی هستم ، وقتی جراحی کردم با اینکه عمل خیلی سنگین بود اما حتی یک داروی مسکن هم نخوردم . اما شیمی درمانی امانم را برید. خیلی سخت بود. فکرش را هم نمی کردم که این طور من را از پا بیندازد.»
حبیبه هر 21 روز یک بار برای شیمی درمانی به بخش شیمی درمانی بیمارستان هفت تیر سر می زد:« الان هم که یاد آن روزها می افتم با خودم می گویم چطور طاقت آوردی...خیلی روزهای بدی بود. از یک طرف از خانواده ام دور بودم مخصوصا از پسر کوچکم سینا که خیلی به من وابسته بود. دوری اش خیلی اذیتم می کرد. اما یادم است که هروقت شیمی درمانی امانم را می برید و من آرزوی مرگ می کردم بلافاصله یاد سینا می افتادم. می گفتم اگر من نباشم چه اتفاقی برایش می افتد. »
وقتی همه موهایم یک جا ریخت
جلسات شیمی درمانی چطور بود؟! حبیبه برای این سوال هم یک جواب مشخص دارد :« سخت ، خیلی سخت اما من مقاومت کردم. با اینکه شیمی درمانی ام خیلی سنگین بود و در همان جلسه اول همه موهای من ریخت ، اما من کوتاه نیامدم. »
این چهره جدید و بی مو را حبیبه اول از همه پنهان می کرد :« مرتب روسری سرم بود، از همسرم ، از بچه هایم پنهان می کردم. بعدا مشاور گفت که این کار را نکن. گفت بگذار تو را با چهره جدیدت ببینند. این طوری خودت هم بهتر با قضیه کنار می آیی. بعد دیگر قضیه به جایی رسید که پسرهایم می رفتند و می آمدند و سر بی موی من را می بوسیدند و می گفتند مامان ما خواهر که نداشتیم، یک مادر داشتیم که موی بلند داشت، الان همان هم کلا مو ندارد! انگار شدیم چهارتا مرد مجرد کنار هم!»
حبیبه روزهای سخت شیمی درمانی یکی یکی پشت سرگذاشت، روزهایی که با یک اتفاق تلخ دیگر هم همراه شد :« آن موقع ما به خاطر درمان من آمده بودیم تهران و خانه خواهرم ساکن بودیم. یک بار همسایه ها به ما زنگ زدند که دزد به خانه شما زده و همه وسایل تان را برده. بعد فهمیدیم که سرقت کار پسر یکی از همسایه هاست که اعتیاددارد. او به اسم اینکه ما در تهران خانه گرفتیم و به وسایلمان نیاز داریم همه را بار زده و برده بود. مادر و پدرش را ما می شناختیم جزو آدم های خوب محل بودند. دیگر پیگر قضیه نشدیم چون می دانستیم دستمان به جایی بند نیست و او همه وسایل ما را فروخته و خرج اعتیادش کرده و اگر ما برویم در خانه اش، جز شرمندگی پدرومادرش چیزی دستگیرمان نمی شود.»
معجزه ای که در اتاق ایزوله اتفاق افتاد
بعد از شیمی درمانی، حبیبه به خاطر افت شدید پلاکت خون راهی اتاق ایزوله شد:« ده روز در اتاق ایزوله بودم ، پدرم همینجا بود که به ملاقاتم آمد تا قبل از آن نمی گذاشتیم بفهمد که بیماری من چقدر سخت است. من را در آن شرایط دید. دیدم که چقدر ناراحت است چطور به همه نگاه می کند تا حداقل یک نفر بگوید که نگران نباشد حال حبیبه خوب می شود. ان موقع من خودم هم حالم بد بود و نمی توانستم حرف بزنم. اما این تصویر پدرم در ذهنم ماند.»
آن روز اما یک معجزه در زندگی حبیبه اتفاق افتاد؛ « آن روز روز میلاد امام رضا (ع) بود، پدرم بعدها به من گفت که وقتی از بیمارستان رفته بیرون و شلوغی و چراغانی خیابان ها را دیده ، همانجا وسط خیابان زانو زده و برای شفای من دعا کرده و من امروز می دانم که با دعای پدرم و عنایت و نظر آقا امام رضا(ع) از آن شرایط سخت بیرون آمدم.»
نصیب حبیبه بعد از اتاق ایزوله ، 11 جلسه پرتو درمانی بود و یک کوه تجربه از روزهای درمان ، تجربه ای که حالا او با بقیه بیماران مبتلا به سرطان به اشتراک می گذارد :« وقتی تازه خوب شده بودم، مدام می گفتم که خدایا چرا زندگی من اینطوری شد؟ من در کنار بیماری همه آن چیزهایی که سالها جمع کرده بودیم هم از دست دادم، وسایلمان را دزد برد، خانه را برای درمان من فروختیم. شرایط آن اوائل خیلی به من فشار می آورد تا اینکه یک روز ناخوداگاه بلند شدم و رفتم بیمارستان امام خمینی . همانجا که جراحی کرده بودم. آنجا بیماران شهرستانی زیاد هستند. خانواده هایشان هم زیاد هستند. رفتم و به یکی از خانواده ها گفتم من می توانم به شما کمک کنم. گفتم بگذارید من پیگیر کارهای شما باشم شما همینجا استراحت کنید. اول به من اعتماد نمی کردند بعد که من گفتم خودم بهبودیافته ام و ماجرای زندگی ام را تعریف کردم آنها به من اعتماد کردند. من هم افتادم دنبال کارشان. »
یک ماه بعد ، یک روز حبیبه به خودش آمد و دید کارش شده سرزدن به بیماران مبتلا به سرطان :« می رفتم داخل بخش ها با مریض ها صحبت می کردم. می گفتم من هم مثل شما بودم ، ببینید خوب شدم، می گفتم دوام بیاورید این روزها می گذرد. »
این ارتباط ها ادامه پیدا کرد تا وقتی که حبیبه با خودش فکر کرد که برای امید بخشیدن به این بیماران با یک گلدان به دیدارشان برود :« قبلا وقتی هنوز خودم بیمار بودم، یک بار از پنجره خانه چشمم به یک گلدان حسن یوسف که در حیاط همسایه بود افتاد. دیدن این گل حالم را خیلی خوب کرد. بعد رفتم از زن همسایه یک شاخه حسن یوسف گرفتم و آن را در گلدان کوچکی برای خودم کاشتم. هر روز با این گل حرف می زدم. هر روز با آن درد دل می کردم. انگار این گل همدم من شده بود. بعد وقتی که خودم به دیدن بیماران سرطانی می رفتم احساس کردم که آنها هم چقدر مثل من تنها هستند، چقدر احتیاج دارند به یک گلدان کوچک با آن درد دل کنند. »
گلدان های امیدبخش
این حالا حکایت حبیبه و گلدان های حسن یوسفش است؛ گلدان های حبیبه با خودشان یک پیام ساده دارند :« اگر قرار است یک هفته یا ده سال با این بیماری زندگی کنیم ، چرا خوب زندگی نکنیم؟!» این حالا راز زندگی حبیبه است. زنی که خودش بهبودیافته است و بیماران مبتلای دیگر را از یاد نبرده :« وقتی با بیمارها ارتباط برقرار کردم و دیدم آنها هم از حضور من انرژی می گیرند با خودم عهد کردم که تا وقتی می توانم آنها را تنها نگذارم.»
حالا کنج پذیرایی خانه حبیبه، گلدان های کوچک و بزرگ حسن یوسف کنار هم ردیف شده اند :« این ها را تازه کاشته ام، چندتا قلمه گل محمدی هم دارم، نارنج و پرتقال هم برای عید کاشته ام ، می دانم که چقدر این گلدان های کوچک می توانند امید بخش باشند.»