فقر، اعتیاد، بی آبی، بی برقی و بی‌پولی برای پدران آن‌ها جنس دیگری از زندگی ساخته؛ پدرانی که اعتیاد، زندان، فقر و تنهایی سرنوشت آن‌ها شده و مادران را تنها گذاشته؛ معصومه می‌گوید: سال‌هاست که در محله شهرک صنعتی زندگی می‌کند او بارها پیش مسولین رفته اما کسی حرفش را گوش نکرده جوری که دیگر دلسرد شده؛ او می‌گوید: بیشتر ساکنین شهرک می‌خواهند زندگی بهتری داشته باشند بارها خواسته‌اند اما انگار ما وجود نداریم. برق‌مان پنهانی، آب‌مان کم و پر از آلودگی، خاک، آشغال و دود آهک سرگرمی روزانه مان است این‌ها را بارها گفته‌ایم اما کو گوش شنوا؛ حرف‌هایش را که می‌شنوم مرتضی را می‌بینم چهره ژولیده و سیاهش برایم آشناست بارها او را در شهرک دیده‌ام، معصومه می‌گوید مرتی جایی برای زندگی ندارد غذایش را همسایه‌ها می‌دهند، اتاقش آن‌جاست... اتاق سیاهی پر از دود که فرشش سنگ، ریگ، آشغال و سرنگ و چراغش نور ماه است خوابگاه شبانه‌اش است، افسوس می‌خورم، اما زمزمه‌های مرتی مرا به خود می‌آورد که امید همیشه است او با این دنیای تیره‌