یکی دستفروشی می کند،یکی خیاطی،دیگری دربه در به دنبال کاراست ومی گوید مجبورم کارکنم.این روایت کودکانی است که تنها در ساعات مدرسه کودکی می کنند و شاید حتی روزگارشان بهتر از بقیه کودکان کاراست.
مریم ۱۱ساله کلاس دوم است، تا کلاس چهارم در افغانستان درس خوانده اما بعد از مهاجرت به ایران ناچار شده درس و مدرسه را از اول شروع کند، رامین و زهرا هم ۱۱ ساله و کلاس دوم هستند، آن ها هم شرایط مشابهی با زهرا دارند. بچه ها دور هم که جمع می شوند شیطنت می کنند سر به سر هم می گذارند، مجال حرف زدن به هم نمی دهند اما پای حرف که می رسد، پای نگفتنی ها که به میان می آید بغض می کنند، رامین از غصه مادرش که کمر درد دارد و پول عمل جراحی ندارند و زهرا از غم مادر که نفس تنگی گرفته است، خان محمد هم قصد کرده بزرگ که شد همه آرزوهای خواهر و برادرش را برآورده کند، همه شان در یک تصمیم بزرگ اتفاق نظر دارند، باید بزرگ شوند، کاره ای شوند و به کشورشان باز گردند و آتش جنگ را خاموش کنند جز سلما که درد کودکان کار و قربانی خشونت همه شهرهای دنیا را فریاد می زند، نه یکبار که بارها ...
در میان چند زندان محصور شده است، از یک طرف با ندامتگاه مرکزی استان البرز همسایه است از طرفی دیگر با زندان قزل حصار، راننده، نام و نشان زندان ها را از خاطر برده اما جز این نیست که بگوید: خلاصه برایتان بگویم اینجا در محاصره چند زندان است، بی سبب نیست که با انواع آسیب ها سر در گریبان است.
مقصد اگر مهرشهر کرج باشد باید وارود بلوار ارم بشوید، همانجایی که سمت چپ خیابان، ساختمان های شیک و مدرن را می بینی و سمت راست، فقر، آسیب، اعتیاد، بی خانمانی فریاد می زند.
اینجا عجیب تو را به یاد دره فرحزاد می اندازد که در مجاورت برج های سعادت آباد و شهرک غرب بوی نشئگی گرفته است.
قرار ما دیدار با کودکانی است که از تحصیل در مدارس عادی آموزش و پرورش بازمانده اند و در مدرسه ای که انجمن قاصدک _حامی کودکان کار_ برایشان مهیا کرده درس می خوانند. نعیمه نظامدوست که در آخرین نقش آفرینی خود مادر عمو پورنگ بود، ما را همراهی می کند.
اعضای پویش «بدسرپرست تنهاتر است» با همراهی چند فرد نیکوکار کتاب هایی را برای کتابخانه مدرسه آماده کرده اند، با نعیمه نظامدوست قرار گذاشته اند که بچه ها را تشویق به کتابخانی کنند.
اردشیری مدیر مدرسه از فقر فرهنگی در منطقه برایمان صحبت می کند، از اینکه در آلونک های هفت هشت متری محله آق تپه گاهی ۱۲ نفر زندگی می کنند، از وضعیت ناگوار کودکانی که تنها در ساعات حضور در مدرسه حق کودکی دارند.
می گوید: این بچه ها چند ساعتی که در مدرسه هستند می توانند، بازی کنند، شیطنت کنند، بگویند و بخندند، وگرنه از مدرسه که می روند به قدر خوردن یک ناهار ساده حتی اگر گرم نباشد فرصت دارند و بلافاصله باید به سر کار بروند، لابه لای حرف های خانم اردشیری یاد حرف های محمد ۱۱ ساله می افتم که می گفت می خواهم کار کنم، یعنی چاره ای ندارم اما کار پیدا نمی کنم.
اغلب بچه ها مهاجر هستند، برخی هم پدر افغان و مادر ایرانی دارند و شاید هم برعکس، اما بزرگ شده این آب و خاک هستند. رامین می گوید بزرگ شده ام اجازه نمی دهم کسی روی خواهرم دست بلند کند، می پرسم مگر کسی روی خواهرت دست بلند کرده می گوید نه روی خودم ... بعد حرفش را فرو می خورد و می گوید: کسی دست روی من بلند نکرد یکبار خودم زمین خوردم و از بینی ام خون آمد.
مددکار مدرسه درباره خشونت هایی که در حق این بچه ها می شود، صحبت می کند: خیلی هایشان پدر و مادر معتاد دارند، به خاطر بچه ها ناچاریم به خانواده ها کمک کنیم، اما حتی روغن را در پارچ و ظروف دیگر خالی می کنیم که امکان فروختن آن را نداشته باشند.
نظامدوست درباره شرایط پذیرش دانش آموز در این مدرسه از اردشیری سئوال می کند و جواب می شنود: ما هیچ کودکی را بدون بازدید از منزل پذیرش نمی کنیم، این بچه ها در محیط پر خطر و پر آسیب زندگی می کنند و ما وظیفه خود می دانیم از بچه ها حمایت کنیم.
اردشیری گرم صحبت با یکی از همکارانش می شود و نظامدوست رو به ما می گوید: خدا خیرشان بدهد، فکر کن اگر امثال این افراد نباشند چه خطرات بزرگی جامعه را تهدید می کند، مددکار مدرسه حرف او را تکمیل می کند: با حمایت و آموزش باید این بچه ها را از آسیب دور نگه داشت این نیست که فکر کنیم اگر آن ها بزه کار شوند به ما و فرزندان ما ارتباط ندارد، این زخم، همه افراد جامعه را تهدید می کند.
با نعمیمه نظامدوست در کلاس های درس بچه ها حاضر می شویم، کلاس اولی ها، دومی ها و پیش دبستانی ها، در یک کلاس هم دختران و پسران بزرگتری را می بینیم، به خیالمان حداقل کلاس پنجم و ششم هستند اما مدیر مدرسه می گوید این بچه ها کلاس دوم هستند و چون از تحصیل بازمانده اند، در سن و سالی که باید کلاس پنجم و ششم باشند در مقطع دوم نشسته اند.
بچه ها از دیدن مادر عمو پورنگ خوشحال شده اند، یکی او را مامان نیاز صدا می کند، یکی از نعیمه درباره درآمد و دستمزد بازیگری سئوال می کند، یکی خاطرات جوراب فروختن هایش را در مترو تعریف می کند و سلما می خواهد شعر بخواند: شعری درباره کودکان قربانی خشونت و جنگ که حق شهروندی و زندگی دارند، وقت آن رسیده که کودکان به حقوق قانونی خود برسند و برابری و عدالت را تجربه کنند؛ سلما چشمان مشکی نافذی دارد، با ملایمت و شیرینی خاصی شعر می خواند، می خواهد معلم هنر شود، الگویش خاله مرحومش است که در افغانستان معلم بوده و جنگ او را زیر خروارها خاک برده است. به وقت شعرخانی سلما، اشک روی گونه های دخترکی که میز اول نشسته می چرخد، نعیمه او را به مقاومت دعوت می کند، به اینکه محکم باشد و در برابر مشکلات کوتاه نیاید.
کلاس اولی ها و پیش دبستانی ها، سر و گردن مامان نیاز را گرفته اند و رهایش نمی کنند، یوسف از او می خواهد بار دیگر که به مدرسه شان می آید عمو پورنگ و امیر محمد را هم با خودش بیاورد.
مامان نیاز با بچه ها صحبت می کند: اگر کسی برایتان مزاحمت ایجاد کرد، اگر غم و غصه ای داشتید، اگر حرف ناگفتنی دارید همه را به معلمان مدرسه تان بگویید، آن ها را محرم اسرار خود بدانید، بچه ها کتاب بخوانید، خیلی کتاب بخوانید اگر می خواهید به آرزوهای بلندتان برسید زیاد کتاب بخوانید.
دخترکی ریز نقش و سیه چرده که کنار من ایستاده می گوید: خاله یعنی کتاب بخوانم، می توانم تبلت بخرم؟ می پرسم حالا چرا تبلت؟ می گوید: آخر آرزوی من داشتن یک تبلت است. خانم اردشیری می گوید خوب درس بخوانی تبلت دار می شوی.
به وقت بیرون آمدن از مدرسه نعیمه نظامدوست، راهکارهایش را برای حل مشکلات مدرسه قاصدک و نیازهایی که دارد برمی شمارد، قرار می گذاریم که چند هفته آینده دوباره به این مدرسه برگردیم و از نیکوکاران برای بازدید از این مدرسه دعوت کنیم، به وقت خداحافظی با مامان نیاز درباره روح بزرگ این بچه ها، سخاوت و منش و مهربانی شان صحبت می کنیم، به اینکه این زنان و مردان کوچک اما بزرگ، چه سخت روزهای زندگی را به شب می رسانند اما باز هم لبخند می زنند.