دو قطره درشت عرق از روی سرِ تاسش سُر میخورد و از لابهلای ابروهای کم پشتش، روی پوست آفتاب سوخته و صاف صورتش شره میکند؛ گرمای هوا کلافهاش کرده؛ با کفِ دست، قطرههای عرق را از روی صورتش جمع میکند و به دشداشه بلندش میمالد؛ یک باره صدایش شبیه فریاد میشود و عصبی وار میگوید: سهم ما از این کشور فقط یک شناسنامه است؛ همین.
این بار دستش را روی سر تاسش میکشد و قطرات عرق را جمع میکند؛ عرق، قطره قطره از انگشتانش چکه میکند؛ کمی آرامتر میشود و با لحنی ملایم میگوید: به خدا ما برای این آب و خاک جنگیدیم؛ جان دادیم؛ ما روی این خاک و این بیابان، غیرت داریم ولی آدم به اینجاش میرسه و همزمان دستش را تا دو وجب بالاتر از سرش بالا میآورد؛ ما هم آدمیم به ولله؛ بچههای ما هم آدمند؛ به خدا شما یکی از این مسئولان را پیدا کن که حاضر باشه یک ساعت جای ما بنشینه؛ کدام مسئولی حاضره یک ساعت بچهاش رو جایی بیاره که بچههای ما هستن؛ وسط فاضلاب؛به ولله مردم خرمشهر خونگرمند و مظلوم...
دختر یا پسرش را نمیدانم ولی نهایتاً 5 – 6 ساله است و از کنج دیوار نیمه مخروبه خانه، نعره زدنهای عصبی پدر و مردهای عرب محلشان را نگاه میکند؛ دستش را میگیرم تا از زیر آوار فریادهایی که نزدیک است زهرهاش را بترکاند دورش کنم؛ دستش را میگیرم و دنبال خودم میکشانمش؛ گامهای کوتاهش با قدمهای بلند من هماهنگ نمیشود و چند باری سکندری میخورد؛ نگاهش به پشت سر است و چشم از مرد دشداشه پوشی که پوست تیره صورتش از شدت عصبانیت کبود شده و زمین و زمان را به باد فحش گرفته، برنمیدارد؛ دستش را محکم میگیرم و دنبال خودم میکشانمش؛ انگشتانم را دور مچ باریکش قفل میکنم و میکشانمش؛ نبضش توی مشتم تند میزند؛ چشم از دهان پدر و مردهای محل بر نمیدارد و با هر فریاد مردانه شان، ضرب آهنگ نبض ضعیفش تندتر میشود؛ نه چیزی میگوید و نه گریه میکند، فقط نگاه میکند و تکه استخوانی که انگشتهایش را دورش مشت کرده، بین دندانهایش میگذارد و عصبی وار فشار میدهد.
اگر بچه خرمشهر نباشی، سخت میتوانی باور کنی که در حاشیه بیابان و در میان این بوی تعفن، محلههایی وجود دارند که هزاران نفر در آن زندگی میکنند؛ محلههایی که نه تنها کوچهها و خیابانهایش، که حتی خانه اهالیاش هم در فاضلاب غرق شدهاند؛ فاضلابی که در چند سال اخیر مشکل مضاعفی شده بر مشکلات آب، برق و حتی بهداشت مردم خرمشهر و محله عَبّاره؛ مردمی که به قول خودشان دستشان از همه جا کوتاه است و برای دلخوشیشان هم که شده، مسئول و مدیر کت و شلوار پوشی هم حاضر نمیشود محض عکس یادگاری و گرفتن چند فریم عکس تبلیغاتی با فقرا و ژست مردمی بودن و رسیدگی به محرومان، پا به این محله بگذارد؛ فقط نمایندگان مجلس هستند که هر چهار سال به چهار سال، با کیسهای پر از وعده و وعید سراغشان میآیند و کیسه رأیشان را برای 4 سال پر میکنند و میروند حاجی حاجی مکه، تا چهار سال بعد.
سر ظهر وارد عباره میشویم؛ هوا آنقدر گرم است که هیچ کس حاضر نیست دل از خانه بکند و پا به کوچههای جهنمی عباره بگذارد؛ حتی سگهای ولگرد هم جوش آوردهاند و از فرط گرما، به دریاچههای فاضلاب رها شده در کوچه و خیابانهای محله پناه بردهاند و هر از گاهی تن به فاضلاب میزنند و تنشان را در آب متعفن فاضلاب فرو میبرند؛ در این میان انگار تنها پشههای خاکیاند که از گرمای سوزنده و داغ ظهر تابستان خرمشهر و بوی تعفن فاضلاب، به وجد آمده و روی دریاچههای رها شده فاصلاب وسط خیابانها و کوچهها محله جولان میدهند و قیقاژ میروند.
با این وجود وقتی دوربین به دست وارد کوچههای عباره میشویم، یکی یکی سر و کله اهالی عباره پیدا میشود؛ سر که میچرخانیم دورمان پر شده از مردها و بچههایی که با دشداشه و شلوار کردی و زیرپیراهنیهای رنگ و رو رفته، دورهمان کردهاند. مردهایی که هر کدام از یک سو دستمان را میکشند تا وضع اسفبار خانه و زندگیشان را به رخ دوربینهایمان بکشند و سکانسی از یک لحظه عذاب هر ساعت و هر روز و شبشان را لخت و عور، جلوی دوربین به نمایش بگذارند.
پسر جوانی با لهجه عربی غلیظ میگوید «خداوند فرمود قول الحق ولو کان مرا؛ ما حرفمان را میزنیم اگرچه تلخ باشد و ...» و ادامه حرفش در میان فریادهای مرد دشداشه پوشی گم میشود؛ مرد دشداشه پوش نعره میکشد: شما را به خدا قسم فیلم وضعیت ما را به سیدعلی برسانید؛ ما امیدمان از همه قطع شده و امیدواریم سیدعلی فکری به حال ما بکند؛ شما را به خدا، این زندگی است که ما داریم؟ کدام مسئولی حاضر است زن و بچهاش اینجا زندگی کند؟ لای این تعفن و کثافت؟ مگر خون مسئولان رنگینتر از خون ما است؟
مرد دیگری دستمان را میگیرد و به خانهاش میبرد؛ صورتش سرخ شده و فاضلاب متعفن و بد بویی که در حیاط خانه اش بالا زده است را نشان میدهد و میگوید: این زندگی من است؛ این حیاط خانه من است؛ حالا که خوب است، بعضی وقتها فاضلاب تا توی خانه هم میآید؛ تا توی اتاق...
اینجا عباره است؛ یکی از محلههای خونین شهر؛ همان خرمشهر سابق؛ باورش سخت است که علیرغم حضور میلیونها مسافر و زائر راهیان نور به این شهر، وضع خرمشهر و مردمش اینچنین باشد؛ مردمی که سالهای سال طعم آوارگی جنگ را کشیدهاند و این روزها طعم بیمسئولیتی مسئولان ذلهشان کرده.
مرد دشداشهپوش دوباره صدایش را بلند میکند و همه آرام میگیرند؛ با لهجه غلیظ عربیاش میگوید: انگار نه انگار ما اینجا زندگی میکنیم؛ کافیه که فقط یک روز تهران گرد و غبار بیاد؛ به همه ماسک میدن؛ به بچهها شیر میدن؛ هر روز و هر ساعت توی اخبار میگن ولی اینجا چی؟ ما هر روز توی بیمارستانیم ولی کسی به فکر نیست... اصلاً کسی ما را نمیبیند.
تن صدایش بالا میرود و صورتش کبود میشود: ما توی هشت سال دفاع مقدس جنگیدیم؛ این همه شهید دادیم؛ حقمون باید این باشه؟ من به گوش خودم از کسایی که با راهیان نور اومده بودن خرمشهر شنیدم که میگفتن اینجا خرمشهره؟! اینجا که بیابونه...
مرد دیگری وسط حرفش میپرد و میگوید: این فاضلاب توی خیابان را نگاه کنید؛ سالهاست که همینطوره؛ این مال یکی دو روز نیست؛ از بس مانده خزه بسته ولی هیچ کس انگار نه انگار؛ نه شهرداری نه آبوفاضلاب و نه حتی نمایندههای مجلس، هیچ کس هیچ کاری برای عباره نمیکند؛ این آسفالت را ببینید؛ نصفه است؛ نماینده خرمشهر قبل از انتخابات آمد و این یک تکه را آسفالت کرد و وقتی رأیگیری تمام شد، وسائلشان را جمع کردند و رفتند. این کار هر سالهشان است؛ میآیند یک تکه را آسفالت میکنند تا رأی بگیرند و وقتی رأیشان را گرفتند دیگر حتی جواب تلفن هم نمیدهند؛ نماینده دوره قبل زمان انتخابات اومد گفت من 6 ماهه تمامش میکنم ولی چندسال گذشته و هیچ اتفاقی نیفتاده؛ به خدا مردم خرمشهر مظلومن؛ هیچ کس نمیاد به ما سر بزنه؛ فقط انتخابات به انتخابات میان اینجا؛ من حتی عکس گرفتم و برای مسئولا فرستادم.
مرد دشداشه پوش دوباره عصبی میشود و میگوید: مردونگی کنید اینها رو نشون بدین تا مردم ایران ببینند خرمشهریها چه طور زندگی میکنن. ما نمیدونیم این پولهایی که میگن برای خرمشهر میآد کجا میره؟ ما فقط میشنویم که میگن پنجاه میلیارد تومن، صد میلیارد تومن. پس این پولها چی میشه؟ سال به سال هیچ اسمی از ما نمیآد، فقط سوم خرداد به سوم خرداد توی تلویزیون میگن خرمشهر؛ خودتون ببینید؛ شهرک صنعتی که جمع شد؛ صابونسازی که تموم شد؛ حق کارون رو که از ما گرفتن؛ خب چی مونده برای ما؟ فقط شناسنامه ما ایرانیه؛ تو رو خدا به سید علی بگید که بیان اینجا وضع ما رو ببینن؛ به خدا پولی که میگن برای خرمشهر میاد دست یه عده دزد میافته و هیچی به مردم و ما نمیرسه... آقای احمدی نژاد گفت اگه پولی که ما میفرستیم برای شما توی راه سرما نخوره، یعنی ازش دزدی نشه، اینجا هم پیشرفت میکنه ولی چه کار میشود کرد؟ صدتا دزد هست؛ تو رو خدا بگیرید این دزدای پدر سوخته رو.
فضا سنگین شده و مردها عصبانیاند؛ آنقدر عصبانی که آرام کردنشان و امید به بهبود وضعیت اثربخش نیست؛ برای عوض کردن فضا، سراغ نخلهای خرمشهر را میگیرم و وقتی اسم نخل میآید، انگار زیر شعله را زیاد کرده باشند، برافروختهتر میشوند و یکی از اهالی میگوید: نخل؟! نخل کجا بود؟ ما آب خوردن نداریم؛ نگاه کن ما حتی آب خوردنمان را هم دبه دبه میخریم؛ و به پسر بچهای که روی دبه بزرگ آبی جلوی در خانه یکی از همسایهها نشسته اشاره میکند.
ادامه حرفش را میگیرد و میگوید: ما پول انشعاب آب دادهایم، پول پمپ آب دادهایم، قبض برق پمپ و قبض آب ماهانه هم میدهیم ولی آب لوله کشی قابل خوردن نیست؛ آخر سر مجبوریم هر روز دبه دبه آب شیرین بخریم...
دوباره صداها بلند میشود؛ صاحبخانه به دادمان میرسد و دستم را میگیرد و به کناری میکشد و با اشاره دست، اهالی را آرام میکند؛ آرام میگوید: این حرفهای ما را کسی میشنود؟ انشاءاللهی زیر لب میگویم و او رو به دوربین با لحنی ملتمسانه میگوید: من فقط چند جمله به مسئولان میگویم؛ شما مسئولان تاج سر ما هستید، ما به خدا به شما افتخار میکنیم ولی شما هم فکری به حال ما بکنید؛ به والله ما توی آفتابیم و شما توی سایه نشستید؛ نگاهی به این فقرا بکنید ... اینجا نه آب خوردن داریم، نه بهداشت؛ حتی راه برای رفت و آمدمان هم نیست؛ چهار روز دیگه که مدارس باز میشوند بچههای ما مجبورند از داخل این دریاچههای فاضلاب رد بشن برن مدرسه؛ وقتی یه بارون هم بزنه که دیگه هیچی...
لحن صاحبخانه و لهجه عربی غلیظش به قدری تأثر برانگیز است که میتوان تمام مظلومیت خرمشهر را در آن دید؛ مظلومیت مردانی که از همه جا رانده شدهاند و پناهی جز خداوند ندارند؛ مردمانی که بیتوجهی به آنها، گناهی است که بسیاری از مسئولان باید پاسخگوی آن باشند. مردمی که 34 سال پیش شهرشان را خدا آزاد کرد ولی هنوز کسی آبادش نکرده...