پلان 1:تابستان سال 94- پارک شوش
ظهر گرم و دم کرده تابستان، معمولا کمتر کسی بدون هدف زیر آفتاب سوزان میماند. در همین ظهر بی سایه درست وسط پارک شوش، جمعیت زیادی روی چمنهای نمناک پارک نشستهاند. برای تفریح و پیک نیک نیامدهاند. اینجا خانه آنهاست. خانه بیسقفی که پناهگاه معتادان کارتنخواب شده است. دیدنشان سراسر درد است و این درد تا مغز استخوان آدم نفوذ میکند. یکی نشئه و آرام در گوشهای افتاده و تکان هم نمیخورد. پیکر بیحرکتش هیچ فرقی با مردهها ندارد. دیگری خمار است و مانند جنینی در شکم مادر خودش را جمع کرده و بیتابیاش را با آفتاب تند تابستان تقسیم میکند. وسط این برهوت و هپروت اما من به دنبال زن جوانی میگردم که شنیده ام با دو کودکش در همین پارک زندگی میکند. زنی به نام رعنا. پیدا کردنش سخت نیست. اینجا همه همدیگر را میشناسند. از یک کارتنخواب ژولیده نشانیاش را میپرسم؛ بی آنکه سرش را بلند کند و نگاهم کند دستش را دراز میکند و بید مجنون را نشانم میدهد... اوناهاش اونجاست؛ زیر اون درخت.
آفتاب از لابه لای درخت مجنون بد جور چمنها را در آغوش گرفته و زیر همین سایه بیرمق، زن جوانی چمباتمه زده و نگاهش را دوخته به جایی که نمیدانم کجاست. کنارش پسر سه چهار ساله ای نشسته و هیچ نشانهای از شور کودکی در چهره معصومش نیست. از نشانیها میفهمم که رعنا را پیدا کردهام. جلو میروم؛ جواب سلامم را سرد و بیتفاوت میدهد. انگار که دلش میخواهد بگوید، مزاحم نشو حوصلهات را ندارم. اسمش را که به زبان میآورم، سرش را بلند میکند. چشمان ورم کرده و دماغ قرمزش نشان میدهد که یک دل سیر گریه کرده. پسرک کوچولو به چشمان ورم کرده مادرش زل زده و جیک نمیزند.انگار میداند که مادر حوصله بازیگوشیهای کودکانه او را ندارد. اسمش را میپرسم با تردید میگوید: یوسف.
وقت ناهار است و اگر یوسف کوچک مثل بچههای عادی خانه و مادر عادی داشت، حالا باید غذایش را میخورد اما اینجا وسط پارک و کنار مادر کارتنخواب و معتاد و بی حوصله خبری از ناهار نیست. از پیش میدانم که رعنا یک کودک 6 ماهه هم دارد. سراغش را میگیرم اما جوابی نمیشنوم. باز هم رعنا بیآنکه نگاهم کند سرش را پایین میاندازد و اشک میریزد. همین طور که سرش پایین است نگاهش میکنم. از زیبایی چیزی کم ندارد حیف که مواد لعنتی لاغر و تکیده اش کرده و پوستش را به تیرگی کشانده اما چشمانش هنوز هم بیرقیب است.
-چرا گریه میکنی؟
این را که میپرسم اشکهایش دو چندان میشود. انگار که بخواهد مرا از سرش باز کند میگوید: شوهرم در زندان است، دلم گرفته.
-اسم دخترت چی بود؟ آوا؟
فقط سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.
-کجاست الان؟
اشکهایش را پاک میکند و میگوید: گذاشتمش پیش مادرم. تعجب میکنم اما چیزی نمیگویم. اگر مادر دارد اینجا چکار میکند، وسط پارک شوش و کنار این همه کارتنخواب نشئه و خمار؟
همین طور اشک میریزد و دلش نمیخواهد با من حرف بزند. کمیکنارش مینشینم اما بیفایده است. به یوسف چهارساله نگاه میکنم، نگاه نگرانش را از من میدزدد. میپرسم: چی دوست داری برات بیارم؟ با شرم میگوید: هیچی.
حس میکنم وجودم این مادر و کودک را آزار میدهد. بیشتر از این مایه اذیتشان نمیشوم. خانه بی سقف رعنا را ترک میکنم و بی نتیجه و دست خالی دور میشوم. از اینکه نتوانسته ام کاری برای رعنا و دو کودکش بکنم خودم را سرزنش میکنم. کمیکه فاصله میگیرم، پسر جوانی که از دندانهای ریخته و ظاهر ژولیده اش پیداست که او هم کارتنخواب است جلو میآید و میپرسد، رعنا را پیدا کردی؟ با تعجب میپرسم تو از کجا میدانی دنبال رعنا بودم؟ میگوید:عجیب نیست. ما تازه واردها را خوب میشناسیم.همه کارتنخوابهای پارک میدانند با رعنا کار داشتی.
-آوا را پیدا کردی؟
با نگاه مضطرب میگویم: نه. تو از کجا میدانی دنبال آوا بودم؟ با پوزخند میگوید: معلومه دیگر. حدس زدنش راحته. همین دیروز رعنا آوا را فروخت.
چشمانم از تعجب گرد میشود...
-فروخت؟
میگوید: مگر نمیدانستی؟
-نه. به کی فروخت؟ چند؟
میگوید: به یک فروشنده مواد به نام مجید. بچه 6 ماهه را فقط 210هزار تومن فروخت. برای همین حالش خراب است. رعنا حالا حالاها گریه نمیکنه. اما از دیروز تا حالا یک بند داره اشک میریزه.
باورم نمیشود. دویست و ده هزار تومان؟ وای خدایا چه میشنوم؟ کودک 6 ماهه حالا در کدام بیغوله این شهر ضجه میزند و دستان نامهربان کدام معتاد گریه او را با خشونت بند میآورد؟ این غصه کاش همین جا به پایان میرسید اما افسوس.
پلان 2:زمستان 94 - محله دروازه غار
زمستان پارسال هم روزهای زیر صفر زیاد داشتیم. شبهایش را که دیگر نگو. ناجوانمردانه سرد بود. یکی از همین شبها طاقت نیاوردیم و به دل خیابان زدیم؛ به جاهایی که میدانستیم کارتنخوابها در خیابان مانده اند و حاضر نشده اند به گرم خانه بروند. آن شب قرار شد برایشان عدسی داغ ببریم و پتو و پیت حلبی و هیزم. دلمان نمیخواست که صبح روز بعد باز بشنویم یک بی خانمان دیگر از شدت سرما جان سپرد. پس به کوچه پس کوچههای دروازه غار رفتیم. ساعت حدود یک نصفه شب بود و من دو پیت حلبی در دستم گرفته بودم و همراه بچهها دنبال کارتنخوابها میگشتم. سرمای وحشتناک حتی به پیت حلبیها هم رحم نکرده بود و چنان یخ زده بودند این حلبیهای بی رحم، که حس میکردم سرما از دستانم تا مغر استخوانم میرسد.
کمیکه جلوتر رفتیم، در سیاهی شب یکی از دور میآمد، معلوم نبود زن است یا مرد. کلاه بافتنی و سیاهی که بر سر داشت تا نزدیک چشمانش پایین آمده بود. نوک دماغش به طرز عجیبی قرمزشده بود. نزدیک که شد چشمان روشنش که پیدا شد تازه فهمیدم که او یک زن کارتنخواب است. در حالی که دندانهایم از شدت سرما به هم میخورد، گفتم برایت پتو و پیت حلبی آورده ایم. کجا ساکنی؟ لبخند زد و دندانهای سیاه و خرابش را نمایان کرد و گفت: بیا تا نشان دهم کجا زندگی میکنم. اصلا بیا مهمانم شو.
کمیترسیدم راستش. اما دلم نیامد دست رد به سینه اش بزنم. با تردید پشت سرش رفتم. کنج یک دیوار نیمه خراب آتشی روشن بود؛ گفت آنجا زندگی میکنم .
پیت حلبی را گرفت و جلو جلو حرکت کرد، من هم پشت سرش. شب قبل باران آمده بود و هنوز نشانههایی از آبگرفتگی در بعضی جاها دیده میشد. از گل و شلها رد شد و من هم دنبالش. کفشهایم حسابی خیس شده بود اما نمیتوانستم دعوت این میزبان را رد کنم، دلم نمیآمد. آنقدر ذوق زده بود که نگو. همین طور که جلو جلو میرفت، پرسیدم:اسمت چیه؟
-اسمم شهره است. به زودی مادر میشوم.
این را که گفت چشمهایم باز شد : بارداری؟
با خنده گفت: بله.
-کی فارغ میشی؟
-یک ماه دیگه.
-پس چرا من متوجه نشدم؟
-چون شیشه مصرف میکنم، خیلی لاغر شدم. به خاطر همین متوجه نشدی.
گفتم: «میخواهی برایت وقت بیمارستان بگیرم، موقع وضع حمل ببرمت بیمارستان؟
با خوشحالی قبول کرد و گفت: برای بچهام لباس هم میآوری؟ از خوشحالیاش به وجد آمدم و گفتم: حتما.
مشغول حرف زدن که شدیم متوجه گل و شلهای مسیر نشدم. شاید هم با همه چیز کنار آمده بودم. نزدیک آتش که رسیدیم لبخندی زد و گفت: به خانه من خوش آمدی.
خانه پلاستیکی شهره کنار گودال آبی که باران دیشب درست کرده بود، فلاکت و نگون بختی این زن باردار معتاد را چنان به رخم کشید که برای لحظه ای همه چیز را از یاد بردم. ترس و تردید چند دقیقه پیشم را و حتی سوز وحشتناک سرما را. با مهربانی گفت: بیا نزدیک آتش تا گرم شوی. نزدیک رفتم و نیم نگاهی به وسایل داخل خانه پلاستیکی اش انداختم. یک مشت خرت و پرت و آشغال و پتوی پاره تمام وسایل شهره را تشکیل میداد. حالم خیلی بد بود اما سعی میکردم لبخند بزنم و آنچه را با چشمانم میدیدم نادیده بگیرم.
تمام حواسم را جمع کرده بودم تا آدرس شهره را به خاطر بسپارم و یادم بماند دفعه بعد باید چطور به اینجا بیایم.
آنقدر درگیر فضا و دردها شده بودم که یادم رفت از شهره بپرسم پدر بچهاش کجاست؟ او هم چیزی نگفت و قرار شد نزدیک زایمانش به دیدنش بیایم و مقدمات رفتنش به بیمارستان را فراهم کنم. با کلی سوال و رنج از خانه پلاستیکی شهره برگشتم و به دوستانم گفتم برایش پتو و غذا ببرند.
حدود یک ماه بعد باز هم به دیدنش رفتم تا برای رفتنش به بیمارستان با هم هماهنگ باشیم . خیلی دقت کردم که آدرس را درست بروم. تمام صحنههای آن شب را بازسازی کردم تا راه را اشتباه نروم. به هر حال رفتم و به محل قرارم با شهره رسیدم. اما هر چه گشتم اثری از شهره نبود که نبود. کنار دیوار چند کارتنخواب دیگر چمباتمه زده بودند؛ سراغ شهره و بچه اش را از آنها گرفتم. با خونسردی گفتند: بچهاش به دنیا آمد. صاحب بچه آمد و بچه را برد. با تعجب پرسیدم صاحب بچه؟ پیرمردی که چرتش پاره شده بود گفت: همان که بچه را پیش خرید کرده بود دیگه...صاحب بچه...
-پیشخرید؟ مگه خونه س که پیش خرید بشه؟ بچه را چطور پیش خرید میکنند؟
گفت: یکبار که شهره خیلی خمار بود یک نفر در ازای پول مواد، بچه شهره را پیش خرید کرد و قرار شد وقتی بچه به دنیا اومد؛ شهره بچه را تحویل بده. حالا هم بچه به دنیا آمده. شهره هم بچه را داد و خودش رفت. نمیدونم کجا...
پلان 3:به کسانی که بچه به بغل دارند کمک نکنید
این دردها را باید با یکی قسمت کنم. یکی که درد آشنا باشد و حرفم را درک کند. سراغ فاطمه دانشور میروم. فاطمه دانشور، رییس کمیته اجتماعی شورای شهر تهران مدتهاست که تحقیقاتی در زمینه زنان کارتنخواب و کودکان آنها انجام داده و میدانم که دغدغه من، دغدغه او هم هست. در دفترش که مهمان میشوم حرفهای جالبی میزند. میگوید: « تا جایی که من میدانم خانمهای کارتنخواب و زنان روسپی به هنگام زایمان به برخی از بیمارستانهای جنوب و مرکز شهر مراجعه و پس از به دنیا آمدن نوزاد با دریافت 100 تا 200 هزار تومان بچه خود را میفروشند. اکثر نوزادان متولد شده مبتلا به
HIV هستند.»
دانشور میگوید: خرید و فروش این بچهها هماکنون در اطراف چند بیمارستان انجام میشود که البته این نکته حائز اهمیت است که مسئولان بیمارستان هیچ تقصیری در این زمینه ندارند. نوزادانی که توسط مادران معتاد و کارتنخواب متولد میشوند توسط باندهای مختلف اعم از متکدیان خریداری میشوند که به دلیل بیماریهای بسیار این کودکان و عدم نگهداری صحیح، این بچهها هم عمر زیادی ندارند.
موضوع دیگری که در شهر در حال گسترش است ورود دختران فراری به تهران و باردار شدن آنهاست به طوری که برخی از افراد، نوزادان متولد شده از سوی این دختران را نیز با قیمتهای بالاتری میخرند. او از شهروندان تهران یک تقاضای ساده دارد، تقاضایی که میتواند بازار بچه فروشی را کساد کند. او میگوید: «از همه شهروندان تهرانی درخواست میکنم مطلقا به متکدیان و به ویژه آنهایی که نوزاد به همراه دارند کمک نکنند چون کمک به این افراد باعث رونق گرفتن کارشان میشود.»
دلالی نوزادان در بیمارستانهای دولتی
البته در خرید و فروش نوزادان هم دلالان بی بهره نیستند و تا دلتان بخواهد سود میکنند. دلالها و واسطهها بعد از شناسایی نوزادانی که ناخواسته یا نامشروع به دنیا میآید، آنها را خرید و فروش میکنند. این اتفاق هم بیشتر در بیمارستانهای دولتی میافتد؛ چون مخارج این بیمارستانها نسبت به بیمارستانهای خصوصی بسیار کمتر است. در بعضی از بیمارستانهای دولتی دلالها با پرداخت مخارج بیمارستان به زنان باردار، بهعنوان پیش قسط، نوزادان را پیشخرید کرده و آنها را به قیمتهای بالا به زوجهای نابارور میفروشند.
همه این اتفاقات در حالی رخ میدهد که خرید و فروش کودک در جامعه ما جرم است و پیگرد قانونی دارد. در کشور ما برای پیشگیری از خرید و فروش کودکان قانون حمایت از کودکان و نوجوانان مشتمل بر 9 ماده در جلسه علنی بیست و پنجم آذر ماه 1381 مجلس شورای اسلامیتصویب و در تاریخ 11/10/81 به تأیید شورای نگهبان رسید.
در ماده 3 این قانون آمده است: هرگونه خرید، فروش، بهرهکشی و بهکارگیری کودکان به منظور ارتکاب اعمال خلاف از قبیل قاچاق، ممنوع و مرتکب حسب مورد علاوه بر جبران خسارات وارده به 6 ماه تا یک سال زندان و یا به جزای نقدی از 10 میلیون ریال تا 20 میلیون ریال محکوم
خواهد شد.
اداره کل حقوقی قوه قضاییه در نظر مشورتی درباره اینکه اگر پدر ﻭ ﻣﺎﺩﺭ طفلی ﺑﺎ دریافت ﻭﺟﻪ ﻧﻘﺪ طفل ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﻓﺮﺩ دیگری ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﺯ او ﻧﮕﻬﺪﺍﺭی کند (خرید ﻭ ﻓﺮﻭﺵ طفل) آیا این ﻋﻤﻞ، ﺩﺍﺭﺍی ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺠﺮﻣﺎﻧﻪ است یا ﺧﻴﺮ؟ اعلام کرده است: ﻗﺎﻧﻮنگذﺍﺭ ﺩﺭ ﻣﺎﺩﻩ ٣ ﻗﺎﻧﻮﻥ حمایت ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﺼﻮﺏ 1381، ﻫﺮ ﻧﻮﻉ خرید ﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﻭ ﺑﻬرهکشی ﻭ بهکاﺭﮔﻴﺮی ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ خلاف ... ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺍی ﻭﺻﻒ ﻣﺠﺮﻣﺎﻧﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ. بدیهی ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ فرزندخواندگی باید ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﺎﺭ شود ﻭ ﻟﺬﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﺽ ﻣﻄﺮﻭﺣﻪ ﮐﻪ ناظر ﺑﺮ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﻪ دیگری است، ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﻓﻮﻕﺍﻟﺬﮐﺮ، ﺟﺮﻡ ﻣﺤﺴﻮﺏ میشود ﻭ خریدار ﻭ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ طفل ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻌﻘﻴﺐ ﻭ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ.