بچهها، دنیای غریبی دارند. با یک مشت آرزوی کوچک، خواستههای دست یافتنی و افکاری که گاهی پرشان میدهند به جهان رویاها و وقتی برای بزرگترها داستانهای شاخدار تعریف میکنند، صدایشان را اوج و فرود میدهند و شکلک درمیآورند تا شنونده باورش شود راست میگویند.
بزرگترها اما هم باور میکنند و هم نه. گاهی کاخ رویاهای بچهها را با تلنگری و نیش زبانی فرو میریزند و گاهی دل به دلشان میدهند و آجرهای این کاخ پوشالی را با هم بالا میبرند. بزرگترها گاهی با خنده اینها میخندند و گاهی اخم به ابرو میآورند، گاه عشق بیغل و غششان را باور میکنند و گاهی نه، گاهی در بغل میگیرندشان و گاهی آغوش سردشان را مهیا میکنند برای تاراندن کودک؛ بزرگترهای خوب و بد این طور از هم جدا میشوند و مینشینند در دو سوی یک خط فرضی که خطکش خوبها و بدهاست.
دوران کودکی اما مثل یک حباب است و عمرش به همان اندازه کوتاه. کوتاه مثل یک خواب، شبیه یک رویا. این رویا را نباید به هم زد. کودکی فرصتی است برای قوام گرفتن آدمهایی که خیلی زود بزرگ میشوند و راه جامعه را در پیش میگیرند. آن که خوب کودکی کرده و سالم بزرگ شده، حتما یکی از خوبهای بزرگسال میشود وگرنه آنچه میماند بدی است؛ یک بزرگسال ناسالم، بیرویا، بیعشق و بیآرمان.