انسان موجودی اجتماعی است که به خاطر عقل و کلام و هوش فوق العاده اش به طبیعت فخر می فروشد و خودش را یک سر و گردن از دیگر مخلوقات خداوند بالاتر می بیند.
اما همین فخر و خود برتربینی در برخی از انسان ها سبب می شود جایگاه واقعی خود را از دست بدهد و با کارنامه ای سنگین و نمره هایی سیاه ،دفتر زندگی اش تا روز حساب و کتاب بسته شود.
برخی از این آدم های غفلت زده ، آنهایی هستند که خود را زرنگ فرض می کنند و گروهی دیگر افرادی هستند که از سر سهل انگاری و ساده نگری به مسائل مهم ولی به ظاهر ساده و پیش پا افتاده زندگی، فریب خورده نام می گیرند.
تازه کار که از کار می گذرد و با بروز مشکل ،حرف و حدیث ها و عجز و لابه بالا می گیرد که من شانس بداقبالی دارم و از روزی که به دنیا آمده ام همین طوری بوده و عجب دوره زمانه ای شده و ... .!!!
البته بسیاری از مشکلات ، مصائب ، سختی ها و گرفتاری هایی که برای افراد درست می شود ناشی از بی ایمانی و فاصله گرفتن از خدایی است که دانا و ناظر بر نیت های ما، اعمال و کردارمان است.
اگر توکل به خدا در وجود خود رشد دهیم بی شک درد سرهای زندگی مان خیلی کمتر خواهد شد.
مرحوم آیت ا... بهجت (ره) در باره آثار توکل برخدا در زندگی فرمود:
«عده ای توکل را برای خودشان روزی می دانند و این ها در واقع غنی هستند ، احراز کرده اند اگر به خدا توکل کنند روزی شان به آن ها می رسد و اگر نرسید کشف می کنند لازم نبوده است».
مطالعه و سیر در احوال و زندگی و ایده ها و منش و تفکر و گفته های مردان خدا آدم را آرام می کند و این چه توفیق بزرگی است که ما همیشه از آن بهره مندیم و متاسفانه به علت کاستی ها و ضعف خودمان ، از فیوضاتش برخوردار نمی شویم.
ویلیام شکسپیر می گوید:
« خوبی یا بدی ، زائیده تفکر ماست»
ای کاش بتوانیم از این قوه تفکر و تعقل در زندگی مان بهترین بهره را ببریم.
البته ذکر این مسئله هم ضروری است که خیلی از گرفتارها و مشکلات از سر بی اخلاقی و بداخلاقی ها حاصل می شود ،ضرورت توجه به این مهم در کلام سرور آزادگان جهان و سالار شهیدان حضرت ابا عبدا... الحسین نمود پیدا می کند آنجا که می فرمایند:
«اخلاق پسندیده نوعی عبادت است»
همه آنچه در مقدمه به آن اشاره کردیم در مطالعه داستان زندگی دختر آقای همسایه و مشکلی که برایش به وجود آمده را می توانیم به طور مصداقی درک کنیم.
آقای همسایه این قصه واقعی ما، جوانی و نشاط و عمرش را به پای کسی ریخت که بعد از مرگش ، دختر بی پناه و مظلوم او را انگشت نمای این و آن کرده است.
البته این دختر و خانواده اش نیز از سهل انگاری و ساده نگری های خود چوب خوردند و دچار مشکل شدند.
حکایت تلخ زندگی دختر آقای همسایه را می خوانیم:
نوعروس جوان درحالی که خیلی جدی حرف می زد گفت: یخ کرده بودم ،زبانم قفل شده بود . او می گفت تکیه گاهم می شود و باور نمی کردم این طوری پشتم را خالی کند.
افسانه کنترلش را از دست داده بود. با چشمانی گریان ادامه داد: پدرم یک عمر پادوی مغازه ای بود و جوانی اش را در آن جا با صداقت و وفاداری خرج کرد.
اما دست آخر جواب سال ها رنج و تلاشش را این طوری دادند و آبرو و حیثیت مان را به بازی گرفتند. زن جوان افزود: خدا بیامرزد پدرم،
دوسال قبل به خاطر بیماری جان خودش را از دست داد. وضعیت زندگی ما پس از مرگ او قاراش میش شده بود.
مادرم کار می کرد تاچرخ زندگی مان را بچرخاند. من هم تصمیم گرفتم کار کنم. می خواستم کمک خرج خانه باشم و از طرفی پشتوانه مادرم بشوم.
دنبال کار می گشتم که به محل کار پدر خدا بیامرزم رسیدم . رفتم و با صاحبکارش سلام و علیکی کردم از دیدنم خیلی خوشحال شده بود و برای پدرم ابراز دلتنگی می کرد. صحبت با او و حضور در محلی که بوی پدرم را می داد برایم خیلی خوشایند بود.
افسانه آهی کشید و گفت: چند روز بعد از این ماجرا زنگ خانه مان به صدا درآمد. همسر صاحبکار پدرم بود. او وقت می خواست و می گفت برای امر خیر می خواهند به خانه ما بیایند.
سرتان را درد نیاورم ، این جلسه که مراسم خواستگاری از من بود برگزار شد و تا چشم به هم زدم دیدم عروس صاحبکار پدرم شده ام.
همه چیز آن قدر زود اتفاق افتاد که خودم نیز مانده بودم چه کار کنم. از خوشحالی در پوست خودمان نمی گنجیدیم.
فقط یک مشکل وجود داشت و آن هم این که امید قبلا ازدواج کرده و همسرش را طلاق داده بود. مادرم می گفت ایرادی ندارد، اینها آشنا هستند و تازه اگر مشکلی هم باشد صاحبکار پدرت نمی آید سر ما را کلاه بگذارد و از این حرف ها .
زن جوان خودش را روی صندلی جابجا کرد و افزود: امید حاضر نبود درباره زندگی گذشته اش توضیحی بدهد و فقط می گفت از سادگی اش سوء استفاده کرده اند.
ما با کمک های مالی پدر شوهرم و البته بدون هیچ دغدغه ای زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. همه کارهابه ظاهر خیلی خوب پیش می رفت.
از این که می دیدیم در این ازدواج ،مادرم به خاطر تهیه جهیزیه ام به سختی نیفتاده خوشحالی ام بیشتر می شد و سعی می کردم برای امید جان فشانی کنم.
دو سه هفته ای گذشت ، روزهایی که از عمرم حساب نشدند و فکر می کردم خواب خوشبختی می بینم. اما در کمتر از چند ماه واقعیتی تلخ برایم نمایان شد.
امید و همسر قبلی اش با هم آشتی کردند و گاهی همدیگر را می دیدند. از این بابت احساس سرشکستگی همراه با نگرانی شدید می کردم .
از همان روز به بعد رفتار پدر و مادر شوهرم نیز با من تغییر کرد. آنها برای کارهای پدرشان جواب سربالا می دادند و از نوع رفتارشان حس می کردم دیگرجایگاهی در آن خانه ندارم.
افسانه گفت: من تازه فهمیدم همسر قبلی امید ، دختر شریک اقتصادی و طرف معامله های تجاری پدرشوهرم بوده و آنها به خاطر اختلاف های حساب و کتاب های مالی از هم جدا شده اند.
نمی دانستم چه کار کنم ، دیگر امید حتی به رویم نیز نگاه نمی کرد. پدر شوهرم خیلی راحت می گفت یک پولی بگیر و شر خودت را کم کن.
من با حالت قهر به خانه مادرم رفتم، ولی او هنوز خبر نداشت چه بلایی سر زندگی آم آمده است.
نمی توانستم چیزی به او بگویم، حماقت کردم و می خواستم به زندگی خودم پایان بدهم. شانس آوردم از یک قدمی مرگ به زندگی بازگشتم.
امروز برای پی گیری شکایتم به کلانتری 43 آمده ام. امید و خانواده اش حق نداشتند این طوری آبرو و حیثیتم را به بازی بگیرند. دلم خوش بود عروس یک خانواده پولدار شده ام ولی ...
داستان فوق از سوی پایگاه اطلاع رسانی پلیس ارسال شده است.