همه چیز از یک هشتک در فضای مجازی شروع شد؛ هشتکی که حکایت از یک درد بزرگ دارد، درد یک مادر مادری کهآرزو به دل مانده است، آرزو به دل خندهها و گریههای نوزاد پنجماهه اش؛ امیر عباس پنج ماه است که فقط نگاه می کند، بی هدف و بی احساس...
دنبال هشتک را که بگیرید به داستان عجیبی میرسید. داستانی که امیر عباس پنج ماهه شخصیت اول قصه است.
مادر امیر عباس از سه روز جهنمی میگوید؛ روزهایی که در دفتر خاطرات هرکس زیباترین وقایع رقم میخورد. خاطراتی که همیشه شیرینترین و به یاد ماندنیترین لحظات زندگی هر زن و شوهری است. « لحظاتی که یک زن حس مادر شدن را تجربه، حس، زندگی میکند...»
اما این لحظات برای مادر امیر عباس یادگاریهای خوبی نداشت. روزهایی شیرینی که به علت کوتاهی یا سهلانگاری یا از سر اتفاق و تقدیر، روزگار مادر را تلخ و تاریک کرد.
مادر امیر عباس از پنج ماه قبل میگوید، از آن روز که با درد شدید زایمان به یکی از بیمارستانهای مشهد ( البته خصوصی) مراجعه میکند و ادامه این ماجرا را به قلم خود این مادر میخوانید:
« در خیلی جاها دیدم که مامانا از زایمانشون تعریف میکنن و از حساشون مینویسن تابعدا بچشون بخونه، منم میخوام بگم. بگم و شما قضاوت کنین.
من در هفته سی و هفتم، ساعت دوازده شب به بیمارستان مراجعه کردم (دو هفته پیش رفته بودم مطب دکتر ولی معاینه نشدم و بهمن نگفتن که طبیعی یا سزارین و حتی تاریخ زایمان ندادن که من از منشی دکتر هم پرسیدم و گفتند هنوز زوده و حتماباید سی و هشت هفته باشی بعد.
ماما شیفت شب اومد و گفت نود درصد سزارینی صبرکن با دکترت تماس بگیرم ببینیم چی میگن، تماس گرفتن و اومد؛ ماما پیش من گفت برو خونه دردهاتو بکش صبح ساعت هفت دکتر میاد، بیا معاینه کنه و ببرت سزارین و هم میتونی ساعت نه بری مطب اونجا معاینه بشی.
من اعتراض کردم گفتم شما میگی سزارین خب چرا درد بکشم الان سزارین کنید گفت: فکر کردی ساعت دوازده شب دکتر میاد بالاسر تو .»
روز دوم؛ بیمارستان
«رفتم خونه و تا ساعت شش صبح که دوباره رفتم بیمارستان و من رو بستری کردن و باوجود اینهمه درد کشیدن، نشد.
به ماما گفتم گفتین سزارین من دیگه نمیتونم درد بکشم لطفا بگید دکتر بیاد گفت صبرکن میان، ماما شیفت شب شیفتش عوض شد و ماما شیفت صبح اومد باز هم اصرارکردم ولی بیفایده بود و گفتن حتما باید دکترت بیاد و معاینه کنه و تشخیص نهایی رو بدن...
بادکترم چندین بار تماس گرفته شد ولی دریغ از جواب دادن ایشون (یه مریض دیگه هم داشتن ک قلب بچشون دچار مشکل شد) تاساعت 9 که دکتر ازبیمارستان میرفتن مطبشون ماما برای چندمین بار زنگ زد و دکتر جواب داد و شرح حال من و اون خانومو گفتند.
دکتر برگشت و اون خانومو سزارین کرد ولی نیومد که منو معاینه کنه.
ساعت 10 صبح بود که من طاقت دردو نداشتم و خواستم یه کاری بکنن ولی بازم قبول نکردن سزارین بشم.
بعد چند ساعت متخصص بیهوشی اومد و با تمام تلاش پزشک و ماما زایمان انجام نشد.
ساعت حدودا هفت غروب بود که من بههوش اومدم و نمیدونستم چیشده و وقتی منو از اتاق عمل بردن بیرون صورت گریون خانوادهام رو دیدم و از حال مادرم و همسرم با دسته گل خشک شده تو دستش....
خلاصه بهبخش منتقل شدم و هرچی خبر از بچم میگرفتم کسی جوابی نمیداد و میگفتن الان میارنش...
به هر حال چون خیلی درد داشتم، هربار میپرسیدم میگفتن الان بچتو میاریم، هرچی اطرافیانمو میفرستادم از حال بچه خبر بگیرن راه نمیدادن؛ ساعت نزدیک یک بود که زنگ زدم همسرم خبر بچه رو بگیرم، که دیدم همسرم تو خیابونه و داره داد میزنه و میگه: گفتن حال بچه خوب نیست باید بزاریمش دستگاه و سه میلیون دیگه باید بریزیم.
روزبعد سوال کردم گفتن بچه خسته شده تو زایمان! گذاشتیم دستگاه میاریمش تاشب تا فردا تا تا تا....»
روز سوم؛ دیدن امیرعباس
«روز بعد گفتن میتونی بچتو ببینی منم با وجود اینکه خیلی درد داشتم و نتونستم تا اونموقع سرپابشم، بلندشدم رفتم صورتموشستم خودمو مرتب کردم و به همه گفتم دارم میرم دیدن نفسم...
نشستم رو ویلچرو، منو بردن ان آی سی یو، ولی امیرعباسمو تو چه وضعیتی دیدم که کاش نمیدیدم، گریه کردم پرسنل دلداریم دادن، نتونستم بمونم و دوباره رفتم بخش.
(روزدوم که بستری بودم ماما خیلی اتفاقی اومد اتاقم که زنگ بزنه من دیدم از پشت سر و از اونجا که هرکی میومد خبر بچمو میگرفتم از ایشون هم خبرگرفتم تامنو دید اومد بالاسرمو دستمو گرفت و ازمن طلب حلالیت کرد و گفت نمیدونم کجای کارمون اشتباه بود که اینجور شد خواب ندارم همش به فکر توام، پرسیدم چقد بخیه خوردم گفت نمیدونم، دکتربرد اتاق عمل بخیه زد و سزارین کرد، دکتر هم که میومد برای ویزیت میگفت من خودم هم عذاب وجدان دارم خداروشکر مادرخودش خوبه.
عمل بماند که بعدها فهمیدم حتی ممکن بوده خودم بههوش نیام و چه اتفاقات باورنکردنی برایم افتاده.
خلاصه هفده روز پسرم بیمارستان بستری بود و حدود یک هفته بیشتر منو امیرعباس باهم بیمارستان بودیم، اونروزها دستش میپرید ولی من نمیدونستم تشنجه و از هرکی میپرسیدم بهم نمیگفتند که بچه دچار فلج مغزی شده، فقط دکتر نوزادان گفت اکسیژن بهش نرسیده موقع زایمان و اونموقع من نمیدونستم این یعنی چی ......»
روزهایی که تمامی ندارد...
و امروز پنج ماه ازاین واقعه می گذرد و مادر امیر عباس مثل همه مادرها برای فرزندش مادری میکند، مادری که آرزو به دل خیلی چیزهاست، آرزوی یکبار خندیدن، یا یک واکنش از سوی نوزادش، آرزو به دل خیلی چیزها، حتی گریه کردن امیر عباس، امیر عباس در این پنج ماهه تنها یک زندگی نباتی دارد. نه میخندد و نه گریه میکند و به هیچ حرکتی واکنش نشان نمیدهد.
مادرش اما، امیدوار است؛ همه خانه و زندگی را فروخته و برای بهبودی امیرعباس هزینه کرده، اما تا به امروز فایدهای نداشته است، و مادر بازهم امیدوار است که اگر خدا بخواهد و مسئولان کمک کنند بتواند از پیشرفت مشکلات امیرعباس جلوگیری کند و راهی برای بهبودی پسرش پیدا کند.
انعکاس مشکلات امیرعباس در فضاهای مجازی به سرعت انتشار پیدا کرد، تا آنجا که عده بیشماری از مردم با هشتک کمپین_حمایت_از_امیرعباس# از وزیر بهداشت و مسئولان و پزشکان خواستند تا به کمک این نوزاد 5 ماهه بیایند. درخواستی که تا به امروز با هیچ پاسخ و واکنش مثبتی روبهرو نشده است.
این مادر نسبت به اینکه شکایت به نتیجه نرسیده است، درخواست دیگری نیز دارد؛ اینکه پرونده امیر عباس مجددا و با دقت بیشتری بررسی و پیگیری شود و با پزشک یا هرکسی که در ماجرای امیر عباس مقصر بوده است برخورد و از تکرار چنین فجایعی جلوگیری شود.
مادر امیر عباس اما؛ همچنان امیدوار است...