پس از سه ساعت مردن دوباره زنده شدم!

دختر شاد و سرحالی بودم و دقیقاً به خاطر دارم که شانزده سال و دو روز سن داشتم که این خاطره در زندگیم ثبت شد، زیرا دو روز قبل توسط مادرم که عاشق جشن تولد گرفتن برای بچه‌ها بود یک میهمانی درست و حسابی به مناسبت تولد من برپا شده بود که باعث شد دو تا از دایی‌هایم نیز از تهران به شهر ما (که نزدیک تهران بود) بیایند و اتفاقاً علت مردن و زنده شدن من نیز همان آمدن خانواده دایی‌ام بود، در حقیقت آمدن دختردایی‌ها! 

 

اجازه دهید ماجرای آن روز را از صبح برایتان تعریف کنم. 

 

قرار بود آن روز صبح پس از اینکه دایی رسول و دایی رحیم دو روز در خانه ما مانده بودند به تهران برگردند، اما صبح که از خواب بیدار شدیم زن‌دایی رحیم که خیلی مادر شوهرش یعنی مادربزرگ من را دوست داشت گفت:‌ دیشب خواب مادربزرگ خدا بیامرز را دیده، لذا قرار شد قبل از رفتن به تهران سری به قبرستان بزنند و برای مادربزرگ فاتحه‌ای بخوانند. همگی به راه افتادیم و با ماشین دو تا دایی‌ها به قبرستان رفتیم و پس از اینکه فاتحه خواندیم من طبق یک عادت دو ساله، موقع برگشتن نزدیک به صد متر راهم را دور کردم و خود را به مزار شهید گمنامی که از دو سال قبل در شهر ما آرمیده بود رساندم، فاتحه‌ای برایش خواندم و سپس به بقیه ملحق شدم و به طرف خانه راه افتادیم. 

 

ناگفته نماند که من هر بار به قبرستان شهرمان می‌رفتیم،‌ بی‌آنکه کسی بهم گفته باشد به سراغ آن شهید گمنام می‌رفتم و فاتحه‌ای برایش می‌خواندم، علت این کار را نمی‌دانستم، شاید غربت آن بزرگوار باعث می‌شد این کار را بکنم.

 

آن روز نیز فاتحه‌ای بر سر مزار آن شیر شجاع و مظلوم خواندم و سوار بر ماشین دایی رحیم به طرف خانه راه افتادیم. در طول مسیر اما دوباره شوخی‌های من و دو تا دختردایی‌ام که در ماشین پدرشان دایی رسول نشسته بودند شروع شد. 

 

در حقیقت من و مهری و سودابه در تمام ایامی که آنها پیش ما بودند با خانواده ما به تهران می‌رفتند، مدام و بیست و چهار ساعته با هم شوخی می‌کردیم البته گاهی اوقات شوخی‌های ما خطرناک هم می‌شد درست مثل آن روز که مهری از داخل ماشین پدرش به من اشاره کرد برایم یک نامه نوشت! و من که در صندلی عقب نشسته بودم سعی می‌کردم دور از چشم بقیه یک لحظه بدنم را از پنجره ماشین بیرون بیاورم و نامه را از دست مهری (که او نیز همین کار را کرده بود) بگیرم، اما اشتباه دوم و بزرگتر من آن بود که برای این کار خطرناک حتی از دایی رحیم نیز اجازه نگرفتم! همه چیز در عرض چند ثانیه روی داد من که دیدم دستم نمی‌رسد بدنم را بیشتر از پنجره بیرون آوردم  و این کار توام شد با جیغ مادر و دایی رحیم که نمی‌دانست در ردیف عقب چه خبر است به طور غریزی کوبید روی ترمز و همین اتفاق باعث شد من در حالیکه ماشین با سرعت 70 کیلومتر در حرکت بود دچار حالت گریز از مرکز بشوم و مانند یک موشک از پنجره به بیرون پرتاب شوم و درست از ناحیه سر روی آسفالت سقوط کنم و... آخرین چیزی که به یاد دارم صدای پی در پی ترمز ماشین ها بود و صدای فریادهای خانواده ام... و بعد از اینکه دردی شدید در ناحیه مغزم احساس کردم دیگر هیچ نفهمیدم... .

 

روایت لحظات پس از مرگ

 

آنچه را در عالم مرگ دیدم فقط می‌توانم به فیلمی تشبیه کنم که هرازگاهی پخش میشد و بعد قطع میشد. نخستین چیزی که دیدم آن بود که سرم پر از خون است و روی زانوی مادرم هستم و او اشک میریزد. صحنه بعد موقعی بود که یک پزشک معاینه‌ام می کرد و به پدرم گفت:‌ متأسفم ... دیر شده ...

 

 موقعی که دیدم پدرم ضجه زد هر چه سعی کردم به آنها بفهمانم که اشتباه می‌کنند و آن کسی که روی تخت خوابیده من نیستم و من بالای سر آنها – نزدیک به سقف – در حال پروازم آنها متوجه نمی‌شدند. البته در آن لحظه خودم هم نفهمیده بودم که مرده‌ام! تا اینکه آخرین صحنه مربوط به لحظه‌ای بود که در سردخانه بودم و داشتم می دیدم کسانی در اطرافم هستند اما کاری از دستم ساخته نبود و آن لحظه بود که متوجه شدم که مرده‌ام.

 

اما عجیب بود اصلاً احساس ترس و نگرانی نکردم، بعد به سمت قبرستان حرکت کردم و بی‌اختیار به مزار آن شهید گمنام نگاه کردم ولی همین که تصمیم گرفتم به سوی آن بزرگوار حرکت کنم ناگهان مشاهده کردم از داخل مزار آن شهید گمنام نوری بسیار تابناک و زیبا و قشنگ درست مانند قوس و قزح به بیرون تابیده شد سپس بعد از چند لحظه که آن نور پر حجم ساکن بود به طرف من حرکت کرد اما گویی هر یک قدم که به من نزدیک میشد شاخه‌ای از آن نور تبدیل به یک فرشته میشد. فرشته‌هایی که بال داشتند و پر می کشیدند. اما صورتشان پیدا نبود و به جای چشم و لب و دهان فقط به صورت نوری خوشرنگ مشاهده می شدند و... اما نه، چهره یک نفرشان را می توانستم ببینم که درست میان آنها و حدود یک متر بالای سرشان قرار گرفته بود. 

 

وقتی کنار من رسید بهم لبخند زد و من نیز پرسیدم تو کی هستی؟

 

او ابتدا به مزار آن شهید گمنام اشاره کرد و با همان لبخند گفت: تو که بارها به دیدنم آمده‌ای مرا نمی شناسی؟ آن موقع بود که متوجه شدم او همان شهید گمنام است که بارها برایش فاتحه خوانده‌ام لذا از او پرسیدم اینها کی هستند؟ و او با همان تبسم زیبا به آسمان اشاره کرد و گفت: فرشته‌ها! و بعد نگاهش را به بالای آسمان دوخت و چیزی شبیه گردبادی نورانی را که به سویم در حرکت بود نشان داد و گفت: اتفاقاً چند تا از اینها دارند به سوی تو می‌آیند. با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم که باید به همراه او بروم اما این بار چهره او در هم کشید و گفت: نه... تو هنوز خیلی جوانی... تازه پدر و مادرت چه می‌شوند؟ از شنیدن نام آنها گریه‌ام گرفت. آن شهید بزرگوار گفت: باز هم به سراغ من بیا! این را گفت و همین که تبسم کرد همه چیز در یک ثانیه تمام شد و او رفت و نورها ناپدید شدند و من خواستم دستم را به طرفش دراز کنم که ...

 

 

به خودم آمدم متوجه شدم دستم تکان می‌خورد و فریاد اطرافیان را شنیدم زنده شد!!

 

آری من پس از حدود سه ساعت مردن دوباره زنده شدم. وقتی آنچه را دیدم به خانواده‌ام تعریف کردم پدرم گفت:‌ آن شهید گمنام مهربانی‌های تو را جواب داد و حالا 5 سال از آن روزها می‌گذرد من هر شب جمعه به دیدار آن بزرگوار می‌روم، شهیدی گمنام که شاید برای همه گمنام باشد اما برای من نه... .