چهلمین نشست بنیاد موقوفات افشار با همراهی کتابفروشی آینده و مجله بخارا و با حضور محمود امیدسالار، شاهنامه پژوه و محقق زبان و ادبیات فارسی برگزار شد.

در ابتدای جلسه علی دهباشی مدیرمسئول مجله بخارا و دبیر این جلسات، ضمن عرض خوشامد به میهمان جلسه و یادی از استاد باستانی پاریزی به مناسبت زادروزش، به فعالیت‌های امیدسالار در زمینه تحقیق و پژوهش در زبان فارسی اشاره و با طرح سئوالاتی جلسه را آغاز کرد که این گپ و گفت با طرح سوالاتی دیگر از سوی دانشجویان حاضر در نشست ادامه یافت.

شرح این پرسش‌ها و پاسخ‌ها در ادامه می‌آید:

لطفا از زمان کودکی خود و دوران تحصیلتان و زمینه‌هایی که سبب شد با شاهنامه آشنا شوید، برایمان بگویید؟

من در سال ۱۳۲۹ در اصفهان به دنیا آمدم. پدرم در آن زمان از خوانین فارس بود و علاقه ای نداشت که  با لهجه اصفهانی صحبت کنیم. روزی به او گفتم من اصفهانی هستم و پدر پرسید: به چه دلیل!؟ گفتم که در شناسنامه ام هم نام اصفهان درج شده است. پدر شناسنامه دیگری برایم گرفت و در نسخه جدید ذکر شده بود: صادره از تهران! تا چهار سالگی اصفهان زندگی می‌کردیم و پس از مدتی به تهران مهاجرت کردیم. دوره دبستان به مدرسه «جهان تربیت» می‌رفتم. در آن زمان استاد «محمد احصایی» که از هنرمندان بنام خوشنویسی ایران است، استاد ما بود که انسان بسیار بزرگواری بود و آن زمان که دانش آموزان را در مدرسه تنبیه می‌کردند، ایشان همیشه برخوردی شرافتمندانه و مهربان داشت و مورد علاقه دانش‌آموزان‌شان بودند. در دوره دبیرستان دانش آموز درس خوانی نبودم و به ندرت کتابی می‌خریدم. کار به جایی رسید که از دبیرستان اخراج شدم! پدرم با مدیر مدرسه رفاقت داشت و واسطه‌ای شد تا دوباره به مدرسه برگردم. گفتند که می‌توانی تا آخر امسال در این مدرسه  بمانی! حتی به یاد دارم، برادر کوچکترم را در مدرسه ثبت نام نکردند و گفتند: «یک امیدسالار برایمان کافی است!» و پدر همیشه می‌گفت: «کار تو لکه ننگی است برای من!»

ورود به دانشگاه شیراز: شیطنت‌های دوره نوجوانی تا سال ششم دبیرستان ادامه داشت تا پدر تصمیمی گرفت که با توجه به شیطنت‌ها و ضعف من در تحصیل مرا به ابرقو و زمین‌های اجدادی اش بفرستد تا حداقل به عنوان مباشر پدر در این زمینه فعالیت کنم. مادر از این قضیه ناراحت شد و نصیحتی کرد که برادرانت همه درس خوان بودند و تو نیز باید همانند آن‌ها باشی. آن یک سال را درس خواندم و در دانشگاه شیراز قبول شدم و این مسأله باعث تعجب همه شد.  شوهر خواهرم در شیراز بیمارستانی داشت و متخصص زنان و زایمان بود و چون علاقه مند به رشته پزشکی بودم گاهی به عنوان دستیار در کنارش کار می‌کردم. گاهی که تعداد مراجعین بسیار بود تا صبح بیدار بودم و در کار عمل به دکتر کمک می‌کردم. استاد «علیرضا شاپور شهبازی» که باستان شناس مشهوری بود، در دانشگاه شیراز مدرس تاریخ ما بودند. روزی سر کلاسشان در تالار،  به‌خاطر شب بیداری‌های چند روزه در بیمارستان خوابم برد و وقتی بیدار شدم استاد شهبازی مقابلم ایستاده بودند و گفتند که سر کلاس من می‌خوابی!؟ و مرا از کلاس اخراج کردند. سال‌ها از این موضوع گذشت و در واشنگتن دی سی، جلسه‌ای بود و سخنرانان احسان یارشاطر و دکتر شهبازی بودند. ایشان شروع به تعریف از بنده کردند و از سجایای اخلاقی ام گفتند. وقتی گفتم که زمانی شاگردتان بودم بسیار خرسند شدند و بلافاصله گفتم که استاد! شما یکبار مرا از کلاس اخراج کردید! و این موضوع برای ایشان جالب بود.

سفر به آمریکا: در دوره دانشجویی در دانشگاه شیراز به پدر اصرار کردم که برای مهاجرت من به آمریکا اقدام کند که البته پافشاری من سبب شد تا خانواده موافقت کنند. در آمریکا ابتدا اقتصاد خواندم. سپس به دانشگاه برکلی رفتم و در آنجا با کمک دکتر شوارتز در زمینه زبانشناسی ایران موفق به اخذ فوق لیسانس در سال ۱۹۸۲ شدم. در مقطع دکتری ادبیات خواندم و در سال ۱۹۸۴ این دوره را به پایان رساندم. گمان کنم تنها دانشجویی بودم که توانستم درمدت کوتاه این کار را انجام دهم. چون معمولاً دوره دکتری بیشتر از دو سال زمان نیاز دارد اما من از همان زمان کارشناسی ارشد می‌دانستم که از این رشته چه می‌خواهم و مطالعاتم حول محور این موضوع بود. گرچه مرزی میان این رشته‌ها نیست. در این بین خوشبختانه با «آلن دانس» پدر فولکلور در آمریکا آشنا شدم و کار تدریسم با پیشنهاد و کمک دانس بود. به یاد دارم در جوانی پیرو فروید بودم و تحمل عقاید یونگ و ... را نداشتم. در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا، ادبیات تطبیقی و حماسی تدریس می‌کردم. روزی سر کلاس درباره جنبه‌های روانشناسی زبان و فحاشی از نظر روانشناسی از دیدگاه فروید صحبت می‌کردم. رئیس دپارتمان خانمی بود که برای ارزیابی تدریس من، به کلاس آمد و چون مخالف یونگ صحبت کردم، ارزیابی بدی از کلاس کرده و مرا از دانشگاه بیرون کرد. خوشبختانه در آن زمان در دانشگاه «یو سی ال ای» به من پیشنهاد تدریس در دانشگاه ادبیات فارسی شد. دو سالی در این دانشگاه تدریس کردم. مدتی کارهای ساختمانی انجام می‌دادم و پس از مدتی در کتابخانه مشغول کار شدم و زمینه تحقیقاتی من از همین زمان به طور جدی آغاز شد. همسر من کتابدار است و این کار را هم او برایم پیدا کردند. همسرم اهل کوبا است و در هفت سالگی به آمریکا مهاجرت کرده است. پدر همسرم تاجر بود و عمویش با «چه گوارا»، انقلاب کوبا را راه انداخت. بعد از پیروزی، پدر همسرم زندانی شد و برادرش که سیاسی بود، آزادشان کرد و شرط این بود که با دست خالی به آمریکا بروید و اینطور شد که ایشان با خانواده به آمریکا مهاجرت کردند.

آشنایی با شاهنامه از دیدگاه تاریخی: کودکی‌ام به شیطنت و بازی گذشت اما پس از مدتی وارد دنیای ادبیات فارسی شدم و به شاهنامه پژوهی پرداختم. گرچه شاهنامه و اشعارش از نظر هنری تأثیرگذار هستند - و این خصلت هنر و ادبیات است -  اما در بخش پژوهش در این زمینه نمی‌توان تنها از جنبه زیبایی شناسی به اشعار نگاه کرد. شاهنامه ساختار و پیامی دارد. این ساختارها و یافتن این پیام‌ها لازمه این است که کمی منطقی و دور از احساس و به طور کاملا علمی مورد بررسی قرار گیرند. تاریخ اتفاقی است که افتاده و اصل قضیه تغییر نخواهد کرد. دو میراث مشترک تاریخ و خاطره هستند که مقابل یکدیگرند. خاصیت خاطره قومی، جذب مخاطب است و گاهی به خاطر زیبایی‌ها انسان را از واقعیت دور می‌کند و تاریخ کمی واقعی تر و گاهی تلخ است. مشکل اصلی در زمینه تحقیقاتی در بخش تاریخ ادبیات، ایجاد یک تعادل میان این دو میراث مشترک است. بار معنایی و عاطفی شاهنامه بسیار بالاست اما در بخش تاریخی ناچاراست که بصورت علمی و تاریخی و واقع بینانه مورد بررسی قرار گیرد.  در ایران اصولا کمتر به بررسی در مسائل تاریخی ایران می‌پردازیم. چه بسا وقایعی چون انقلاب اسلامی ایران و جنگ با عراق اگر در فرانسه اتفاق می‌افتاد، تئوریسین‌های بسیاری در بررسی واژگانی چون «شهادت» بحث می‌کردند و چه بسا این وقایع یک نقطه عطفی در ایران بوده است و این کلمات که بر اثر یک واقعه تاریخی شکل گرفته‌اند، می‌توانند منبع پژوهشی در زمینه زبان شناسی و تاریخی و اجتماعی از نظر مفهومی باشند. باید کمی در زمینه آموزشی تئوریسن‌ها و نحوه بیان تئوری تقویت شویم. شاهنامه اتفاق مثبتی بوده است و قابل تئوریزه شدن است. با تئوریسین‌های خارجی که شاهنامه رو تجزیه و تحلیل می‌کنند موافق نیستم. این حرکت باید از داخل خود ایران شکل گیرد.

در کتاب مقالاتتان بیشتر از دید فنی و به بررسی فنی شاهنامه پرداخته‌اید. چون مباحث نظری مخاطب وسیع تری دارد. در این مورد توضیح می‌دهید؟.

مباحث نظری من شاهنامه محور نیست. اشکال اساسی من این است که چون عمده مطالعاتم در خارج ایران بوده است زبان تئوریک فارسی را نمی‌دانم و با اصطلاحات آشنا نیستم. مطالب تئوریک را به زبان انگلیسی در دو کتاب گذاشتم و دو مترجم جوان به من پیشنهاد ترجمه به فارسی این مطالب را دادند و بنده نیز پذیرفتم. گرچه هنوز مشکلات بسیاری داریم.

شاهنامه فردوسی مثل ستون یک خیمه در طول سده‌های گوناگون در مقابل حمله‌هایی که به ایران می‌شد فرهنگ خود را حفظ کرد و به عنوان مثال زبان و فرهنگ قبطی و متونشان با ورود زبان عربی به کل با فرهنگ زمان خود قطع رابطه کرد. دیدگاهتان درباره این موضوع چیست؟

موافق نیستم. شاهنامه حماسهای است که در مورد شخص نیست در مورد مملکت است. رستم در جلد چهارم چاپ خالقی، می‌میرد. اما همچنان شاهنامه در جلدهای دیگر ادامه دارد. شخص مسأله نیست و ایران مسأله است و این را هیچ شاهکار دیگری ندارد. سال ۱۹۰۰ میلادی در محلی که ما به آن اروپا می‌گوییم، پنج هزار واحد مستقل وجود داشت. ونیز و میلان و یونان هر کدام یک مادرشهر بودند. ولی وقتی به امپراطوری ایران بازمی‌گردیم یک واحد سیاسی و مدیریتی است که اقوام با عقاید و فرهنگ و زبان مختلف را تحت یک پوشش قرار می‌دهد. در نتیجه داد و ستد فرهنگی‌شان بیشتر می‌شود. در فرهنگ ما این اختلاط بوده است. برعکس اروپا که هر یک فرهنگ مستقلی داشته‌اند. پس ما زبانی نیاز داریم که اگر فرمانی را از تیسفون به هند برساند، در آنجا سخنمان را بفهمند. بر این حساب این زبان فارسی که ما صحبت می‌کنیم زبان فارس به معنای مردمی که اهل ایالت فارس باشند نیست. به عنوان مثال در اطراف شیراز، فارسی استاندارد نداریم، پس نیازمند یک زبان استاندارد اداری هستیم. خب زمانی هم زبان عربی زبان اداری شد که این مسأله چندان هم مهم نیست. در دوره‌ای اصرار داشتند که ما هند - اروپایی هستیم اما اینکه از بطن این مسائل مخالفت و دشمنی با زبان عربی و ... ظاهر شود چرا باید اینگونه باشد؟ زبان تنها یک مسأله ارتباطی است و با تغییر برخی کلمات موافق نیستم. چرا باید کلماتی چون تاکسی و رزرو پیتزا فارسی شود!؟ چه اشکالی دارد واژگان خارجی چون عربی و انگلیسی و فرانسوی و ترکی با حفظ ساختار خود در زبان ما باقی بماند؟ واژه‌ای چون فهمیدن یک واژه عربی است و در فرهنگ و زبان ما ساختار خود را تثبیت کرده و بخشی از آن شده است و حتی هیچ عربی هم مفهوم آن را درک نمی‌کند پس چه اشکالی دارد به همان شکل باقی بماند!؟ آلوده‌ترین زبان دنیا انگلیسی است و شصت و پنج در صد آن از زبان‌های مختلف وارد شده است. زبان فارسی امروز از زبان فارسی پهلوی از برخی جهات سالم تر است و همانند انگلیسی هم نیست.

 

چه موضوعاتی در کتبی که به زبان انگلیسی بوده و ترجمه کردید عنوان شده است؟

یکی از مطالبی که سعی کردم بیان کنم این است که شاهنامه به عنوان یک اثر هنری یک انسجام داخلی دارد و داستان‌های شاهنامه از نظر منطقی به یکدیگر مربوط هستند. به عنوان مثال داستان فرود و سیاوش. سیاوش کشته شده است و حالا کیخسرو به پادشاهی رسیده و خواهان انتقام خون  پدر است. سپاهی به توران می‌فرستد و فرود برادر ناتنی شاه را می‌کشند. این داستان زیر ساخت‌هایی دارد. اینکه بر سر مشروعیت کیخسرو، سوالاتی پیش آمده است. بسیاری از اینکه او نوه افراسیاب است، دچار مشکل هستند. پس یک حالت عدم تعادل چه از نظر سیاسی و چه از نظر روانی ایجاد می‌شود. پله بعدی این است که فرود پسر سیاوش از کیخسرو بزرگتر است پس قاعدتاً او باید شاه شود. پس فرود باید از بین برود. کشته شدن فرود یک پروسه اتحاد دوباره پهلوانانی است که به دو شاخه شده بودند و اینک با هم متحد می‌شوند که فرود را از میان بردارند. منظور من این است که از نظر ساختاری دوست دارم شاهنامه را اینگونه نگاه کنم. زوایای دید ابعاد مختلفی دارد من حتی این داستان را از نظر فرویدی می‌توانم بررسی کنم. بسته به دیدگاه می‌توان یک متن ادبی را تحلیل کرد. یک اثر مهم هنری مثل پیاز لایه لایه معنی پیدا می‌کند و این بسته به این است که از چه زاویه و نقطه نظری آن را تعبیر کنید.

فردوسی بعد از سرودن اشعار و نگرفتن دستمزدش، هجونامه‌ای در مورد محمود غزنوی گفت یا از قبل این هجونامه را داشته است؟

سری ابیاتی هست که در برخی از نسخ وجود دارد که می‌گوید وقتی فردوسی از گرفتن دستمزدش از محمود، ناامید شد، محمود را هجو کرد. مرحوم سعید نفیسی این موضوع را رد کرد و من نیز با نفیسی موافقم. این هجونامه را متعلق به فردوسی نمی‌دانم. علت اینکه نفیسی قبول نداشت، این بود که اکثر ابیات هجونامه را در خود شاهنامه پیدا کرد و متوجه شد این ابیات خوب با برخی از ابیات شاهنامه مطابقت دارد. شاعر بزرگی مثل فردوسی اشعار گذشته‌اش را برای هجوگویی انتخاب نمی‌کند بلکه شعر و بیتی جدید را برای این موضوع می‌سراید پس این هجویات نمی‌تواند متعلق به فردوسی باشد.

آیا شاهنامه نقطه اتصالی نیست که این ملت را نگه داشته و آیا فکر می‌کنید تصادفا این ملت باقی مانده است؟ آیا می‌توان این مسأله را پذیرفت که فردوسی ستونی است که هویت  ایران را حفظ کرده است؟

منظور من این نیست. شاهنامه پیوند دهنده دهه‌های مختلف است. اما مسأله پیچیده این است که دوام یک حکومت در این قرون بر اساس یک علت واحد نیست. وقتی دو امپراطوری رم شرقی و ساسانی به وسیله اعراب فتح شدند در رم شرقی هویت اساسا مذهبی بود. امپراطوری که از بین رفت، امنیت را تحت الشعاع قرار داد و امنیت که دچار مشکل شد، مردمی که در این بخش بودند، سعی داشتند خود را تحت پوشش قبایل اعراب قرار دهند. چون هویت اصلی این‌ها بر اساس مذهب بود، پس هویتشان نیز از دست رفت. در ایران یک داستان ملی داشتیم. این داستان داستان مذهبی نبود و اساسا غیر دین زرتشتی بود و آن روایت غیردینی زرتشتی باعث شد هویت ایرانی دست نخورده بماند. شاهنامه ستون ادبی است اما هنوز نمی‌دانم که آیا قرار بر این بوده که یک ستون فرهنگی خلق شود یا خیر؟ هنوز جوابی برای این سوال نداریم. ایراد من به شاهکار فردوسی نیست به نوع و روش فردوسی شناسی است.

سره نویسی در شاهنامه تا چه حد مد نظر است و از نظر شما مکان‌های جغرافیایی که در شاهنامه به آنها اشاره می‌شود، تا چه حد با واقعیت همخوانی دارد؟

در مورد مسأله سره نویسی یا سره گویی به نظر من، درصد لغات فارسی که فردوسی در شاهنامه به کار برده، همسان با آثار دوره خود بوده است. یعنی شما تفاسیر دوره سامانی و تفسیر طبری را هم ببینید، همه همین گونه‌اند. بنابراین این مسأله را قبول ندارم. در مورد مسأله جغرافیا و اسامی واقعی مکان‌ها باید بگویم در برخی مواقع همخوانی وجود ندارد. فرانک، فریدون را به البرز کوه می‌برد که ذکر می‌شود در هند است یا خیلی جاها مازندران در یمن واقع شده است. خب جغرافیای حماسی یک جغرافیای رویایی و اسطوره ای است ولو اینکه تشابهاتی در اسامی داشته باشد.

میان واقعیت و تخیل داستان‌ها و شخصیت‌ها و شخصیت پردازی‌ها در شاهنامه دچار تردید می‌شویم. چقدر شخصیت‌های شاهنامه اشخاص واقعی هستند و اینکه کدامیک از شخصیت‌ها تنها  به تخیل شاعرانه فردوسی تعلق دارند؟

مثالی برایتان می‌گویم: اسفندیار را رستم کشت و آنجا تیری بر چشمش خورد. شاعر، صحنه مرگ را اینگونه زیبا توصیف می‌کند و تخیل شاعرانه فردوسی به این داستان قدرتی می‌بخشد که عواطف شما را درگیر خود می‌کند. خب این با تعریف واقعی تاریخی آن فرق دارد.

نگون شد سر شاه یزدان پرست

در این مصرع فاعل جمله، «سر» است. چرا نمی‌گوید نگون کرد سر شاه یزدان پرست؟ زیرا بر اثر اصابت تیر به چشمش اختیار از کف داده و دیگر اسفندیاری در بین نیست و بصورت غریزی عکس العمل نشان می‌دهد. پس سر را به جای اسفندیار فاعل قرار می‌دهد.

بیفتاد چاچی کمانش به دست

باز فاعلی جمله، «چاچی کمان» است. می‌توانست بگوید: بیفکند چاچی کمان را ز دست

درست در بیت بعدی:

گرفته بش و یال اسب سیاه

زخون لعل شد خاک آوردگاه

«گرفتش». چه کسی گرفت؟ در اینجا اسفندیار هم فاعل است و هم فاعل موکد است. یعنی در فعل گرفتش، «ش» تأکید هم می‌گذارد چون چشمش کور شده و برای حفظ تعادل خود می‌خواهد یال اسب را بگیرد. ‌ اینجاست که اوج هنر شکل می‌گیرد. هنرمند آنقدر به زبان حساسیت دارد که در بیت قبل بنا بر اتفاق و فضا، فعلیت اسفندیار موجود نیست، ذکری از اسفندیار نمی‌کند اما در بیت دوم اسفندیار فاعل ماست و تاکیدی بر وی دارد. نمی‌دانم با برنامه است یا خیر اما غریزه شعری قوی، صحبت ما است. حماسه و اسطوره و داستان دروغی است که حقیقتی را بیان می‌کند. هر کدام از شخصیت‌ها تبلور موضوعی است  یا در بخشی که سواران ایران به سوی ضحاک می‌روند:

سواران ایران همه شاهجوی

نهادند یک سر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند

ورا شاه ایران زمین خوانند

این واقعیتی است که ایرانی‌ها شاه خود را کشتند. در واقع این شعر واقعیتی را در زبان شاعرانه،  بیان می‌دارد.

آیا قصد فردوسی از نوشتن چنین منظومه‌ای خلق تاریخ بوده است یا هدفش خلق اثر حماسی است؟

فردوسی شاهنامه ابومنصوری را پایه کار خود قرار داده است. در دوره ای که فردوسی این کار می‌کرده کار عجیبی نبوده و از این دست اتفاقات وجود داشته است. بخش دیگر اینکه روایات موجود در شاهنامه که قبل‌ها هم به صورت منثور در شاهنامه ابومنصوری وجود داشته تاریخ است یا داستان؟ حال باید این را پرسید که در آن زمان مردم چه برداشتی از این موضوع داشته‌اند؟ گمان می‌کنم آن‌ها نیز شاهنامه را تاریخ می‌دانستند بدین معنی که در کتب تاریخی نیز روایات این شاهان آمده است. به عنوان مثال تاریخ «وصاف» که از منابع تاریخی در مورد دوره ایلخانیان بوده با بیانی شاعرانه به وصف تاریخ می‌پردازد. حال آنکه چرا خواسته با چنین طرحی تاریخ را بیان دارد یا اینکه به خلق ادبی یک اثر اندیشیده است، مشخص نیست. درواقع نمی‌توان به راحتی این دو را از هم تفکیک کرد.  

در اعصار تاریخ با تمام تهاجماتی که به ایران شده است، ایران هویت خود را حفظ کرد اما مصر یک کشور عربی شد و بسیاری می‌گویند به این خاطر که شخصی مثل فردوسی در آن کشور نبوده است.

 زبان فارسی ما به دلیل حفظ سیستم اداری‌اش باقی ماند. زبان پهلوی زبان اداری امپراطوری ساسانی بود. در عرض آن زبان اداری یک زبان عامیانه ایجاد شده بود که از بطن زبان‌های ایرانی و اداری زاده شد و من بعید نمی‌دانم که زبان سامی هم در ساختار آن وجود داشته باشد. وقتی زبان پهلوی که حمایت دربار و موبدان را داشت با آمدن اسلام از بین رفت، زبان عامیانه که صورت تکلمی داشت، در کسوت نوشتاری خود را بروز داد. چون قبل آن از زبان اداری برای نوشتار استفاده می‌شد با رفتن این زبان، خلأ ایجاد شده با زبان عربی و زبان عامیانه مردمی و فارسی پر شد. حال نکته اینجاست که در زبان عامیانه ایرانی خط ایرانی نداشتیم بنابراین خط عربی را گرفتیم. خط پهلوی هم نوعی خط سامی است. پس چه اشکالی دارد که از خط عربی استفاده کنیم!؟ به عنوان مثال طهران را با «ت» می‌نویسند. خب «ت و ط» هر دو از حروف عربی هستند. پس مشکل کجاست!؟

اصالت نسخه فلورانس را تأیید می‌فرمایید و و اینکه گفتند به زبان فردوسی نیست و بسیاری بر تاریخ ایراد گرفتند، از نظر شما صحیح است؟

من معتقدم این نسخه معتبر است و هیچ  نسخه‌ای به تنهایی نمی‌تواند نسخه واقعی باشد. درجه و درصد دارد. دکتر «محمد روشن» تاریخ را زیر سوال برده است و دکتر «علی رواقی» از نظر گونه‌های زبانی این نسخه را بررسی کرده است. سخن دکتر روشن توسط دکتر افشار رد شد و اما در مورد گونه شناسی باید بگویم که من اصلا به گونه‌های زبانی فارسی معتقد نیستم. این بحث در اروپا رواج دارد و شامل زبان فارسی نمی‌شود. در زمان خود ما در انگلستان مکان‌هایی هست که با وجود اینکه انگلیسی صحبت می‌کنند، زبانشان را متوجه نمی‌شوید. داستانی در «ککستن» چاپ شد که سه نفر تاجر انگلیسی قصد سفر از کنت به بلژیک را داشتند. باد، مانع سفر آن‌ها و انحراف کشتی‌شان می‌شود و به سفر ادامه نمی‌دهند و به مکانی دیگر از انگلستان می‌روند. از فرط گرسنگی در خانه یک روستایی را می‌زنند و یکی از تجار می‌پرسد: «?Have you egges» زن روستایی می‌گوید که من فرانسه نمی‌دانم! یکی دیگر از آنان می‌گوید منظورشان «?Have you Irons» است. اما زبان فارسی اینگونه نیست. به عنوان مثال، زبان فارسی در بخش مکتوب میان خراسان و سمنان مشترک است در حالی‌که در مکانی همانند سیکستون شمالی و جنوبی گونه‌های زبانی با هم متفاوت هستند. وقتی می‌گویم امپراطوری در ایران ناچار است مسائل جمعی را نرمالیزه کند، منظورم همین است. در زبان‌های اروپایی تأثیر لهجه شناسی در نسخ خطی بسیار است. مرحوم پرویز ناتل خانلری که زمانی در اروپا تحصیل می‌کردند، این ایده را به ایران آوردند اما این مسأله قابل تعمیم به ادبیات فارسی نیست.