درددل های ۳ نارنجی پوش
ساعت حدود ۵صبح است. صدای خش خش جارو همراه با زمزمه ای آرام به گوش می رسد. پشت پنجره می آیم، در هوای تاریک صبحدم، مردی را می بینم با لباسی نارنجی و کلاهی بر سر، که جارو به دست گردو غبار چهره شهر را می زداید. چند دقیقه ای به او خیره می شوم و در این خلوت صبحگاهی با خود فکر می کنم اگر روزی کوچه های شهر تمیز نشود، محله های ما چه رنگ و رویی خواهد گرفت!