انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند!
صبح که می خواست برود، من دیگر ندیدمش. اما سعید که صبح زود بیدار شده بود که برود امتحان بدهد، بابا را دیده بود و به او گفته بود: «مواظب خودت باش!» پیش نیامده بود سعید چنین حرفی به بابا بزند. همیشه وقتی چیزی به بابا می گفتیم، به همان شکل نظامی جواب می داد: «چشم قربان!». آن روز صبح هم به سعید یک «چشم قربان» محکم گفته بود و رفته بود.