قاچاق برها
  • شب کریسمس بود. هوا از شدت سرما، گونه هایش را سرخ کرده بود، چاره‌ای نداشت، فقط همین یک شال نازک پر خاطره برایش مانده بود و بس... نه غذایی داشت و نه جای خوابی. ناگهان چشمش به یک سطل زباله جادارو نونوار در آن سوی خیابان افتاد که حالا می‌توانست دست کم به یاد خاطره دورهمی‌های ایرانش دلگیری و سرما و بارش شدید باران آن شب را از یادش ببرد.