گوگل مپ میگوید از میدان فردوسی تا روستای لهک ۴۵دقیقه با ماشین راه است. خوبی موبایل هوشمند این است که میتوانی فاصلهها را با آن متر و معیار کنی. ولی فاصلههایی که فقط از کمیت میگویند و در مورد کیفیت کاملاً ساکتاند. بعد از ۴۵دقیقه، به لهک که برسی انگار رسیدهای به مرز ایران و افغانستان. انگار نه انگار که با جایی در تهرانمواجهای.
اگر چشمبسته بیاورندت اینجا فکر میکنی روستایی است در سیستان که دچار خشکسالی شده. که البته بیراه هم نیست.
مردم این روستا قبل از انقلاب به خاطر خشکسالی هامون به استان گلستان رفتند و بیست سال بعد به خاطر سیل از آنجا به حاشیهی تهران و مکان فعلی روستای قلعه لهک مهاجرت کردند. روستایی که همین امروز چند دهه از تهران عقب است. تویش میشود فیلمهای قبل انقلاب ساخت. به قول ساکنانش، ما به فامیلها میگوییم تهران زندگی میکنیم ولی اینجا تهران نیست. با ۴۵دقیقه فاصله از تهران، شاید تهرانِ ۴۵سالِ پیش باشد.
آدرس حدودی روستا را میدانستیم؛ آخر اتوبان نواب، نزدیک بهشت زهرا(س)، مجاور دانشگاه شاهد و نمایشگاه شهر آفتاب. روی نقشه البته چیزی به این نام ثبت نشده بود. از نگهبان دانشگاه پرسیدیم. گفت بروید جلوتر چند روستا هست. جلوتر تابلویی زده بودند که کنار بقیهی اسمها اسم لهک را با دست نوشته بودند. وارد یک جادهی خاکی شدیم که سگها از آن محافظت میکردند. به روستا رسیدیم. شنیده بودیم که روستا وسط یک قلعهی قدیمی است. چندتایی بچه همان جا بیرون قلعه فوتبال بازی میکردند. حضور ما برایشان عجیب نبود. از اولین زنی که دیدیم راهنمایی خواستیم. بردمان داخل قلعه، پیش زهرا خانم که تقریباً نمایندهی روستا برای گفتگو با خبرنگاران و خیرین بود.
زنهای روستا نزدیک خانهی همان زهرا خانم ایستاده بودند. حالشان خوب بود. میگفتند و میخندیدند. میگفتند چند سال پیش که برای اولین بار ازمان مصاحبه گرفتند خوب بود. اصلاً خودمان خواستیم. ولی الان که میآیند دیگر توی اینترنت عکسهای ما هست. میخواستیم مشکلمان حل شود. گفتیم یعنی عکس نگیریم؟ گفتند «نه راحت باشید، کلاً گفتیم». روستا پر از بچهی قد و نیمقد بود که توی خاک و خلها بازی میکردند. پسرها جلوی ورودی قلعه و دخترها هم پیش زنها.
جادهای که به روستا میرسید خاکی بود و اطرافش تا چشم کار میکرد مزرعههای سبز. وسط قلعهی روستا هم خانههای خشتی و آجری بود که به خاطر فصل باران رویشان مشمای پلاستیکی کشیده بودند تا زندگیشان را آب نبرد. هر چند با آمدن باران باز مجبور بودند جاهای مختلف سطل بگذارند و عملاً استفاده از محوطه هم سخت میشد. دوست داشتیم داخل خانهها را هم ببینیم. زهراخانم هماهنگ کرد. سقفها از داخل ترسناکتر و ناامنتر بود. ولی مردم به این زندگی عادت کرده بودند. امسال ساختمانی در روستا به حسینیه تبدیل شده که آن هم به خاطر بارندگی از کار افتاده. یعنی سقف گلی چکه کرده است. میگفتند هم دعا میکنیم باران بیاید برای کشاورزی و هم نیاید به خاطر فلج شدن زندگی.
کدام زندگی؟ زندگی در لهک بر مدار ابتداییترین امکانات میگذرد. خانهها گلی است و هیچ امنیتی ندارد. آب شهری وجود ندارد بنابراین خودشان چاه زدهاند. خودشان میگویند تمیز است ولی حتماً آلودگی آب برایشان در آینده مشکل ایجاد میکند. گاز ندارند و برای گرمایش نفت میگیرند که آن هم تا دو سال پیش به سختی میرسید. سیمهای برق تنها امکانات شهری هستند که به زحمت به اینجا رسیدهاند و هزینهاش را هم صاحب مزرعه میدهد. وگرنه خیلی از اهالی از عهدهی پرداختش بر نمیآیند.
یکی دیگر از مشکلات نمادین روستا موشها و مارها هستند. حضور آنها در خانههای کاهگلی و بلوکی و آجری چیز عجیبی نیست. اهالی شب با سر و صدای آنها میخوابند، روز با سر و صدای آنها بیدار میشوند. به قولی بلای جاناند. میگفتند مار هم هست ولی نه آنقدر زیاد. موشها بیشتر آزار میرسانند.
دو سال پیش که اوضاع روستا بدتر از وضع فعلی بود، یک عکاس و خبرنگار به روستا آمدند و چند باری عکاسی کردند؛ هم در تابستان و هم در زمستان. از آنجا نوشتند و منتشر کردند. ماجرا رسانهای شد.بعدش پای خیرین به آنجا باز شد. تا شهریور امسال که بالاخره قرار شد سپاه و بسیج سازندگی اسلامشهر به همراه استانداری، همان نزدیک برایشان خانه بسازد. کلنگزنی انجام شد و برنامهریزیها برای تامین اعتبار و تغییر کاربری زمینهایی که توسط مالک زمینهای کشاورزی برای احداث مسکن در نظر گرفته شده است، در دستور کار قرار گرفت.
لهک یک فرق اساسی با بقیهی روستاهای محروم مشابه دارد: اغلب ساکنانش در مزرعهای کار میکنند که صاحبش بامعرفت است. آقای تولکی صاحب زمینهای کشاورزی آن منطقه است و خانهاش هم همانجا نزدیک روستاست. خودش زمینی از مزرعه را وقف اهالی کرده تا مردم آنجا خانهدار شوند.
جوری که فهمیدم کمکهای مردمی و خیریه کم و بیش به روستا میرسد. ولی به هر حال منطقه محروم است و تا وقتی خانههایشان سرپا نشود مشکلاتشان پابرجاست. اهالی میگفتند در آمد سالانهشان حدود پنج میلیون تومان است. عددی که امروز حتی شاید خط فقر در ماه به حساب بیاید.
توی روستا مدرسه و معلم نیست. بیشتر بچههای روستا برای درس خواندن میروند دبستانی در روستای کناری. یک خیر هم برایشان سرویس مدرسه گرفته است. مدرسهی راهنمایی یا همان که این آخریها اسمش شده متوسطهی اول البته دورتر است و از سرویس مدرسه هم خبری نیست. آن هم برای روستایی که هشتاد کودک در آن زندگی میکنند و به ادامهی تحصیل نیاز دارند.
بیکاری مشکل اصلی و بزرگ اهالی روستاست. اهالی روستا که پنجاه تا خانوار میشوند بیشتر روی زمینهای کشاورزی کار میکنند و نصف سال بیکارند. شش ماه اول سال روی زمین بامیه میکارند و در نیمهی دوم سال باید به مشاغل کاذب بپردازند یا اینکه بیکار باشند و توی خانه بنشینند. شاید وجود چنین جایی در تهران، به نظر خیلیها عجیب باشد ولی لهک تنها روستای محروم پایتخت نیست. تازه وقتی به روستاهای محروم سیستان و بلوچستان و شهرهای دیگر فکر میکنم میبینم اگر کسی آنجا هم کار زیربنایی نکند آن مردم هم راهی ندارند غیر اینکه بارشان را روی کولشان بگذارند و بیایند تهران و شاهد تولد بیشمار لهک باشیم.
با همه این سختیها، حال مردم روستا خوب است. اتفاقاتی که در این دو سال روی داده وضعیت آنها را هر روز بهتر از دیروز و آنها را امیدوارتر میکند. هر چند محرومیت به این راحتی از آنجا رخت بر نمیبندد و نیازمند کمک هستند.