چه پر معناست! که از قدیم الایام گفتهاند " انسان با امید زنده است!" و گاهی اوقات چه انسانهایی را در گوشه و کنارمان میبینیم که در کوره مشکلات و تنگناهای زندگی همچو فولاد آبدیده شدهاند و حالا مانند کوه استوار و پابرجا قد علم کردهاند!
در گرمای طاقت فرسای مردادماه در حاشیه روستای «تقی آباد شهرستان» شهر جواد آباد ورامین؛ آنجا که وقتی با خودرو با سرعت کمی هم حرکت میکنید، هالهای سنگین از گردو غبار همه جا را فرامیگیرد، در یک ساختمان قدیمی با مساحتی حدود هزار متر مربع پای صحبت کسی مینشینم که امروز با کوله باری از مشکلات زندگی، استوار ایستاده و این مکان را به دامداری تبدیل کرده و مشغول فعالیت است تا با همت مثال زدنی سفره روزی خود و فرزندانش را هر روز وسیع تر پهن کند.
خانم 48 سالهای که حالا چند سالی است سرپرستی خانوادهاش را عهده دار است و طی این سالها به ویژه بعد از مرگ همسرش، به کار و تلاش پرداخته و از نانوایی،کشاورزی، کار در کارخانه بلور سازی، سبزی خشک کنی و دامداری؛ جملگی منظومهای از همت بلند او برای تأمین معاش بوده است.
روایت امروز ما داستان زندگی «فاطمه اکبرزاده » بانوی مددجوی کمیته امداد ورامینی است که از سالها سختی و زندگی برایم گفت؛ از روزهایی که فرزندانش مجبور بودند به دلیل فقر خانواده فقط نان در تابه روغن سرخ کرده و بخورند و زمانهایی تنها به مرغ داخل یخچال نگاه کنند و آن را برای روزی که شاید مهمان بیاید ذخیره نگه دارند.از ترس آبروی خود هنگامی که میهمان به خانه شان میآمد بگویند سیر هستند تا رسم آبروداری از مادر خانه را به درستی بجا آورند.
آنچه از نظرتان میگذرد مشروح گفتوگویم با این بانوی مددجوی کمیته امداد است.
فاطمه اکبرزاده اظهار میدارد: اصالتاً اهل شیروان هستم اما یکساله بودم که به ورامین آمدیم.برادرم زمانی که سال 63 سرباز بود، به شهادت رسید و پدرم به مغنیگری مشغول بود.
ابتدا به روستای «در بالا» آمدیم. سال 62 ازدواج کردم و سه پسر و یک دختر دارم. سال 84 همسرم به دلیل ایست قلبی و بیماری دیابت در سن 43 سالگی فوت کرد.آن زمان من 36 ساله بودم.
بعد از فوت همسرم پسر بزرگم که آن زمان 17 سال داشت در کشتارگاهی در تهرانپارس مشغول به کار شد تا بتوانیم از عهده مخارج زندگیمان بر بیاییم.
البته بعد از مدتی دو فرزند دیگرم نیز در این کشتارگاه مشغول به کار شدند. من و دخترم در ورامین بودیم و بچهها آخر هفته به منزل میآمدند.
البته در دورانی که همسرم مریض بود به دلیل اینکه قادر به فعالیت زیاد نبود من همراه با پسرم در روستا کشاورزی میکردیم. زمینی را اجاره کرده بودیم و در آن صیفی جات میکاشتیم. البته کار اصلی همسرم هم کشاورزی بود.
دوران سختی بود و درآمد خوبی نداشتیم. در زمانهایی که پسرم به مدرسه میرفت و کشاورزی نمیکردیم، من با تنوری که تهیه کرده بودم شروع به پختن نان کردم.
* تلاش برای پخت نان از ساعت دو نیمه شب!
آن زمان ساعت دو نیمه شب از خواب بیدار میشدم و خمیر آماده میکردم تا عصر هنگام آمدن از زمین کشاورزی بتوانم نان بپزم. روزها ساعت 7 صبح به زمین کشاورزی میرفتیم و تا عصر مشغول به کار بودیم.
*کار در بلورسازی و سبزی خورد کنی
بعد از گذشت مدتی، نانوای روستا اعتراض کرد و من نانوایی را تعطیل کردم. مدتی در کارخانه بلورسازی منطقه باقرآباد ورامین و پس از آن چند وقتی نیز در منطقه جواد آباد در کارخانه سبزی خورد کنی کار کردم. در نهایت کشاورزی را ادامه دادم،اما سرمایهای برای ادامه کار نداشتم. بالاخره همسرم از کار افتاد و در سال84 تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفتیم و تنها دو ماه مستمری از کمیته امداد گرفت و بعد از آن درگذشت.
سال 85 از روستای «در بالا» به ورامین آمدیم و با دو میلیونی و پانصد هزار تومانی که از کمیته امداد وام گرفتم خانهای را اجاره کردم.پس از ازدواج پسر بزرگم در سال 87 دو پسر دیگرم مجبور شدند برای تأمین هزینهها کار کنند.
*فعالیت در لحاف دوزی
بچههایم در لحاف دوزی در ورامین کار کردند و بعد از مدتی این دو هم در کشتارگاه تهرانپارس که فرزند بزرگترم کار میکرد مشغول به کار شدند. آنها خیلی با هم اتحاد دارند؛ به طوری که هرکدام که سرباز شدند آن یکی خرج او را میداد.
سال 93 دو فرزندم تصادف کرد و یاسر پسر کوچکم سه سال درگیر صدمات این حادثه بود. آن زمان او سرباز بود. بالاخره هشتاد میلیون تومان دیه آسیب دیدگی او را گرفتم. نصف آن را زمین گرفتم و با قسمتی از این پول یک وانت برای آنها خریدم.
اولین وام را به مبلغ 20 میلیون سال 96 از کمیته امداد گرفتم و حدود هشت ماه پیش این ساختمان و دامداری را با ده میلیون ودیعه و ماهانه 800 هزار تومان، اجاره کردم.
چرا به دامداری روی آوردید؟
بچهها کار درستی نداشتند و یکی از پسرانم علاقه خاصی به دامداری داشت.وقتی کمیته امداد وام را پیشنهاد داد و من آن را گرفتم، این جا را اجاره کردیم و دامداری به راه انداختیم و الان 65 گوسفند داریم.
آیا قصد دارید دامداریتان را توسعه دهید؟
بله، حتماً! من با پولی که بابت دیه تصادف فرزندانم گرفتم دو قطعه زمین 1700 متر و 3700 متر خریدم و قصد دارم این 5400 متر را تبدیل به دامداری کنم.
اکنون دستگاه بلوک زنی خریدیم و قصد داریم بلوک مورد نیاز دامداری جدید مان را خودمان تولید کنیم و ساختمان را بسازیم؛البته یک دستگاه میکسر هم خریدهام و میخواهم ابتدا 3700 متر را دامداری و 1700 متر را برای پرورش بلدرچین احداث کنم.حدود یکماه است که بیست و هشت میلیون تومان وام دیگری از کمیته امداد گرفتهام
قرار است یک وام دیگر به نام خودم بگیرم؛ به دلیل اینکه دو وام قبلی را به نام پسرانم گرفتم و قصد دارم وام روستایی صد میلیون تومانی دیگری از کمیته امداد بگیرم؛البته فعلاً گفتند 50 میلیون تومان میدهند و در نوبت دریافت وام هستم.
فکر نمیکنید دریافت این مبلغ وام برای زن ریسک بزرگی باشد؟
لبخندی میزند و با اعتماد به نفس عجیبی پاسخ میدهد: نه، هیچ ترسی ندارم! مخارج را مدیریت میکنم و هنوز اقساطم عقب نیافته است. همه میگویند "تو نترس هستی!» البته من همه پیش بینیها را میکنم.میخواهم سوله بزرگی بزنم و قصد دارم دو هزار گوسفند بخرم و یونجه و آذوقه سالانه بگیرم. البته میخواهم قسمتی را هم به پرورش بلدرچین اختصاص دهم.
در حال حاضر چقدر درآمد دارید؟
اکنون یکسال است دامداری دارم و هنوز درآمد زیادی ندارم. نان، یونجه، جو و نمک برای گوسفنددان میخرم و اینها همه هزینه بر است. فروشم اکنون در جشنها و عید قربان است. الان گوسفند را کیلویی 24 هزارتومان میفروشم و هر گوسفند حدود یک میلیون تومان قیمت دارد.
ممکن است زمانی یک گوسفند را بیش از یک میلیون هم بفروشیم اما با اجاره بها و مخارج دام ماهانه و با توجه به اینکه حدود 700 هزار تومان قسط وام میدهم، در آمدم ماهانه ششصد هزار تومان است و با یارانه دریافتی و 53 هزار تومان مستمری خودم در کل درآمدمان، کمی بیش از یک میلیون میشود.
آیا شده زمانی در تأمین مخارج روزانهات بمانی؟
کمی مکث میکند و سرش را زیر انداخته و با لحنی محزون میگوید: بله، خیلی زیاد!گاهی وقتها برای نان خوردن روزانه هم مشکل داریم.مدتی بود که بچهها بیکار بودند و فقط زندگی را با یارانه میگذراندیم و اجناس مورد نیاز روزانهام را قسطی میخریدم.
اکنون آرتروز زانو گرفتهام و میخواهم لباسشویی بگیرم اما هنوز نتوانستهام. بعد از تصادف و تعطیلی لحاف دوزی شرایط خیلی سختی داشتیم. وقتی پسرانم تصادف کردند ماهانه 330 هزار تومان هزینه درمان یکی از آنها میشد و پسرم تا یکسال تحت نظر دکتر بود. در آن مدت دامادم خرج ما را میداد.
«یاسر رزم فر» پسر کوچک خانواده که چهره آفتاب سوختهاش حکایت از کار و تلاش در گرمای سوزان تابستان میدهد، میان حرف مادرش میآید و میگوید: سختی زیادی را دیدهایم! برای نمونه در آن زمان مرغ در یخچال خانه داشتیم اما نمیخوردیم تا مبادا مهمان بیاید و آبرویمان برود. وقتی مهمان میآمد و ما احساس میکردیم که شاید غذا کم باشد، غذا نمیخوردیم و میگفتیم ما سیر هستیم.
سختی زیادی را دیدهایم! برای نمونه در آن زمان مرغ در یخچال خانه داشتیم اما نمیخوردیم تا مبادا مهمان بیاید و آبرویمان برود. وقتی مهمان میآمد و ما احساس میکردیم که شاید غذا کم باشد، غذا نمیخوردیم و میگفتیم ما سیر هستیم.
*از بی پولی نان خالی را در روغن سرخ میکردیم و میخوردیم!
در دورهای وضعیت مالی ما آنقدر بد بود که ما فقط نان خالی را در روغن سرخ میکردیم و میخوردیم!
یاسر نگاهی از سر اندوه و تأسف به گوشه اتاقک دامداری کرده و بیان میکند: در دورهای وضعیت مالی ما آنقدر بد بود که ما فقط نان را در روغن سرخ میکردیم و میخوردیم!
از یاسر میخواهم از آرزوهای جوانیاش برایم بگوید که نیشخندی میزند و ادامه میدهد: با همه سختیها من هیچ وقت حسرت چیزی را نمیخورم بلکه آرزو دارم! مادرم خانهای بخرد و راحت زندگی کند. از خدا میخواهم که به من ثروتی بدهد تا دست یک نفر نیازمند دیگر را بگیرم.
مادر نگاه مهربانی به فرزندش میکند و میافزاید: من از فرزندانم خیلی راضی هستم. بچهها را طوری تربیت کردهام که بسیار قانع بوده و مثلاً با یک تخم مرغ یا سیب زمینی روزشان را میگذرانند.
قصد دارم اگر خدا کمک کند یک گوسفند در عید قربان قربانی کنم و به نیازمندان بدهم؛ چون خودم زمانی برای یک کیلو گوشت چند ساعت در کمیته منتظر میماندم؛ضمن اینکه تازه ما بیست و سه روز است که خانه جدیدی با 30 میلیون رهن وماهانه صد هزار تومان گرفتهایم.
من آن زمان که نان میپختم با همه تنگدستی که داشتم به دیگران نان رایگان هم میدادم و شاید در نهایت نصفه نان به خودمان میرسید، اما خمیرم برکت خاصی داشت و من به این موضوع که خدا در ازای کمک به دیگران برکت میدهد اعتقاد دارم و به چشم میدیدم!
شما با وجود اینکه یک زن هستید و توان و محدودیتهای بیشتری نسبت به مردان دارید آیا شده خسته و نا امید شوید؟
من آن زمان که نان میپختم با همه تنگدستی که داشتم به دیگران نان رایگان هم میدادم و شاید در نهایت نصفه نان به خودمان میرسید، اما خمیرم برکت خاصی داشت و من به این موضوع که خدا در ازای کمک به دیگران برکت میدهد اعتقاد دارم و به چشم میدیدم!
مادر به آرزوهای بلندش اشاره میکند و میافزاید: رؤیای ما سه نفر خیلی بزرگ است! اولا می خواهم یک دفتر برای خودم دست و پا کنم. بعد میخواهم تعداد گوسفندان را به دو هزار رأس برسانم و از بچهها و زندگیشان حمایت کنم.
بسیاری از مددجویان فقط به مستمری دریافتی ماهانه قانع هستند، شما به عنوان کسی که کارآفرینی کردهاید چه توصیهای به آنها دارید؟
میگویم باید روی پای خود ایستاد و از هیچ کس انتظار نداشت. من حتی از پدر و مادرم هم انتظار کمک ندارم. هر مشکلی داریم و دارایی و نداریمان همه بین خودمان یعنی با بچههایم حل میشود و کسی از زندگیمان خبر ندارد. در خانه همه با هم مشورت میکنند و مشکلات با همفکری حل میشود.
اینجا، پایان مصاحبه با این مددجوی موفق کمیته امداد امام خمینی(ره) است و با گرمی مرا را تا بیرون از دامداری بدرقه میکند و در حالی که مادر و پسر سوار بر موتوری شده و قصد دارند به ساختمان در حال ساخت دامداریشان سر بزنند، از یکدیگر جدا میشویم.