این زن و زنانی چون او، روایت مردمانی است که دستشان خالی اما قلبشان از نکویی سرشار بوده است؛ او و همترازانش پرچمداران آنانی است که نه دارایی و مال، که اندیشه نیک خود را بر جامعه و هممیهنانشان وقف میکنند. زهرا خدامی، زاده سال 1319 خورشیدی در محله سیروس تهران است. اهالی این نقطه شهر این روزها او را بهعنوان نیکوکار محلی میشناسند. کمک به رفع گرفتاریهای مردم، بخشی از آداب و رسومی است که از کودکی از پدر و مادرش یاد گرفته است. میگوید «قدیمترها رسم بود دخترهای کمسن را به ازدواج مردهای سندار در میآوردند. مرد معمولا خیلی زودتر از همسرش در زمان جوانی او درمیگذشت؛ زن میماند و بچههایی قد و نیمقد. همه مردم کموبیش چنین افرادی را پیرامون خود داشتند که به آنها کمک کنند؛ بهویژه همسایهها هم همیشه احساس میکردند حقی به گردنشان هست که بچههای یتیم و بیسرپرست را زیر بال و پرشان بگیرند».
زهرا خانم اکنون در کهنسالی اما باز به دختران و زنان محلهاش میاندیشد. سالها است کارگاهی خیاطی راه انداخته و زنها و دختران نیازمند محله را آنجا به کار گرفته تا برای گذراندن زندگیشان درآمدی به دست آورند. گفتوگویی کوتاه با او، چون داستانی کوتاه میماند؛ ما را به میان مردمانی در گذشته میبرد که نکویی گویی رفتار روزمرهشان بوده است؛ آنان خود را وقف خوبیها کردهاند.
در محلهای که ما زندگی میکردیم، یعنی سیروس، خیلی از مردم از وضعیت اقتصادی مناسبی برخوردار نبودند. در نشست و برخاستهای محله اما همین که از مشکلات همسایهها باخبر میشدند تا جایی که میتوانستند کمک میکردند. اهالی هر خانه در محله ما، دو روز در ماه جلسههای روضه خانگی برگزار میکرد. یادم است در خانه ما، وقتی من 15 یا 16 ساله بودم، زنها پس از جلسات روضه مینشستند و با هم حرف میزدند. روضه همان صبح تمام میشد اما همسایهها خیلی وقتها تا ساعت 2 بعدازظهر منتظر نشسته بودند تا مشکلاتشان را با بزرگان خانه در میان بگذارند. در جلسه بعدی روضه، بدون آن که نامی از آن فرد آورده شود، هر مشکلی بود، مطرح میشد. مردم هم با روی و دست باز کمک میکردند.
روابط مردم از قدیم تا امروز خیلی فرق کرده است. همه آن زمان در یک محله همدیگر را میشناختند و بهخوبی با وضع زندگی هم آشنا بودند، چه رسد به ساکنان یک کوچه! در هر کوچه فقط ساختمانهای یک طبقه بود، برای همین جمعیت خیلی زیاد نبود. مردم حواسشان به همدیگر بود، اگر برای کسی گرفتاری درست میشد پیش از آن که قوم و خویش از آن باخبر شوند، همسایهها آگاه میشدند. خیلی وقتها بدون اینکه افراد برای کمک خواستن درباره مشکلشان دهان باز کنند و به دیگران رو بیندازند، کسانی که توانایی داشتند به حل مشکل برمیخاستند.
بارها در خانه دیده بودم که مادرم به فکر معیشت همسایهها و دیگر مردم بود. مادرم هم از مادرش یاد گرفته بود و همینطور نسلهای گوناگون از پدر و مادرهای خودشان چنین تجربههایی را آموخته بودند. خیلی از بازاریها که از دوستان پدرم به شمار میآمدند، زیر پر و بال بچههای یتیم را میگرفتند. همچنین برای تهیه مخارج درمان و ازدواج و چیزهای دیگر آستین بالا میزدند. همه مردم شناخت کافی از هم داشتند و به یکدیگر اعتماد میکردند؛ در نتیجه عزت و آبروی افراد نیازمند هم حفظ میشد و کرامت آنها برای دراز کردن دست پیش دیگران از میان نمیرفت. انجمنها و خیریهها بیشتر به دهههای اخیر مربوط میشود. در دهههای بیست، سی و چهل خورشیدی چنین سازمانهایی اصلا وجود نداشت. خود مردم همه کارها را به شیوه خودجوش انجام میدادند. ما نیز آنها را مثل سخنی که سینه به سینه از نسلهای پیش برایمان به ارث رسیده باشد، انجام میدادیم. همه مردم کموبیش چنین افرادی را پیرامون خود داشتند که به آنها کمک کنند؛ به ویژه همسایهها هم همیشه احساس میکردند حقی به گردنشان هست که بچههای یتیم و بیسرپرست را زیر بال و پرشان بگیرند.
*زینب السادات پوربخش*