حبیب بعد از ورشکسته شدن عمویش، تصمیم گرفت برای همیشه به زندگی مشترکش پایان دهد. او که برای عمویش کار میکرد و تمام حقوق و درآمدش را از او میگرفت، وقتی دید با ورشکستگی عمویش، بیکار و بیپول شده پیشنهاد جدایی را مطرح کرد. این مرد جوان 5 سال در کنار همسرش زندگی کرده و زمانی که دید دیگر نمیتواند هزینههای زندگی را تامین کند، به دادگاه خانواده تهران رفت.
او درباره ماجرای زندگیاش به قاضی گفت: پنجسال است با مهرنوش ازدواج کردهام. ما زندگی خوبی داشتیم. حدود 10 سالی میشد که برای عمویم کار میکردم. عمویم یک کارخانه بزرگ داشت و من هم مدیر داخلی کارخانه بودم. وضع مالیام خیلی خوب بود. زیر سایه عمویم به هرچه میخواستم میرسیدم. در این پنج سال هم زندگی خوبی برای همسرم فراهم کردم. اما چند ماه پیش همه چیز عوض شد. عمویم ورشکسته شد و تمام ثروتش را از دست داد. به طوری که هرچه دارایی داشت به طلبکارها داد.
زندگی من هم از این رو به آن رو شد و درواقع من هم ورشکسته شدم. الان چند ماه است که هم بیکارم و هم بیپول. من از همان روزهای اول کاری، به عمویم وابسته بودم و در کنار او کار را یاد گرفتم. تمام زندگیام را عمویم تامین میکرد. حالا که دیگر نه کارخانهای هست و نه عمویم پولی دارد، من هم نابود شدهام. زندگیام از این رو به آن رو شده است و دیگر نمیتوانم خواستههای همسرم را برآورده کنم.
مهرنوش از روز اول زندگی مشترکش در پول و ثروت زندگی کرد و هرچه میخواست برایش فراهم بود. او همیشه توقعات زیادی از من داشت و میدانم با این ورشکستگی و بیپولی نمیتواند کنار بیاید. از طرفی خود من هم دیگر نمیتوانم یک زندگی را اداره کنم. از حالا میدانم که در آینده با همسرم به مشکل بر میخوریم. در همین چند ماه هم با مشکلات و اختلافات زیادی مواجه شدیم. زندگی ما دیگر نمیتواند مثل سابق شود. من هم روزهای خوبی ندارم و نمیتوانم همسرم را خوشبخت کنم. برای همین به مهرنوش پیشنهاد دادم از هم جدا شویم و او هم قبول کرد.
در ادامه همسر این مرد نیز به قاضی گفت: حبیب از همان روز اول زندگی مشترکمان پولدار بود و هرچه میخواستم برایم فراهم میکرد. من در رفاه کامل زندگی کردم و معنی بیپولی را نمیدانم. با این حال من با عشق ازدواج کردم و پیش از ثروت، خود حبیب را دوست داشتم. در کنارش خوشبخت بودم و زندگی خوبی داشتم. اما از روزی که حبیب و عمویش ورشکست شدند، زندگی ما هم از این رو به آن رو شد. حبیب به مرد دیگری تبدیل شد.
مرتب غر میزند و عصبانی میشود. الان چند ماه است که زندگی ما به میدان جنگ تبدیل شده است. من اگر قبول کردم که از هم جدا شویم، به خاطر بیپولی و بیکاری حبیب نیست به خاطر بد رفتاریها و بد اخلاقیهایش است.
او دیگر مثل سابق نیست و بارها به من توهین کرده و سرم داد کشیده است. دیگر تحمل بد رفتاری هایش را ندارم. برای همین وقتی گفت از هم جدا شویم، قبول کردم.
در پایان قاضی دادگاه خانواده، رسیدگی به این پرونده را به جلسه آینده موکول کرد.